تنها دویدن

تو مگو همه به جنگند و ز صـلح من چه آید
تو یکی نه‌ای هــزاری تو چراغ خود برافـروز
که یکی چــراغ روشـن ز هـزار مرده بهـــتر
...

«حضرت مولانا»

هر روز تمام مسیر مدرسه را گپ می­‌زنیم. چند وقتی است حرف‌های تازه و غریبی می‌زند. از دست خانواده‌اش عصبانی است و می‌گوید تحمل شرایط برایش غیر ممکن شده. می‌گوید از وقتی سر و کله‌ی برادر کوچکش پیدا شده، آن‌ها توجه سابق را نسبت به او ندارند و این کلافه‌اش می‌کند. از زورگویی‌هایشان خسته شده و نمی‌تواند ادامه بدهد. می‌گوید با دختر عمویش-که وضعیتی به همین اندازه اسفناک دارد!- نقشه‌ای دقیق کشیده‌اند و این گونه ذهن کودکانه من را با موضوعی مواجه می‌کند که تا کنون فقط در فیلم‌ها دیده‌ام. فرار از خانه! آن هم به جنوب کشور و پناهنده شدن به خانه‌ی یکی از اقوام! «بعدش هم خودمان کار می‌کنیم و خرج خودمان را در می‌آوریم و...»

هیجان انگیز است ولی توی کتم نمی‌رود. می‌گویم این نقشه‌تان سوراخ‌سنبه دارد. به فرض که به سلامت این مسیر را طی کنید و برسید به جنوب؛ فکر می‌کنید آن قوم و خویش با معرفت پناهتان می‌دهند؟ به سه شماره تحویلتان می‌دهند به خانواده؛ چرا که آدم‌بزرگ‌ها در این موارد همیشه با هم هم‌دست‌اند. گوشش بدهکار نیست و در مرام فامیلشان تردید ندارد. می‌گویم چرا نمی‌خواهی باور کنی برادرت هم از محبت پدر و مادرت سهمی دارد؟ آسمان و ریسمان را به هم می‌بافد تا مرا توجیه کند... باید منصرفش کنم. پیش از اینکه خانواده‌اش بویی ببرند و قضیه بیخ پیدا کند.

بالاخره روز موعود می‌رسد. از اول مسیر شروع می‌کند به توضیح دادن جزئیات نقشه. قرار است تا دم در مدرسه برویم، بعدش من بپیچم به چپ و بروم داخل، و او مستقیم برود به سمت ایستگاه! کتابش را که از کیف در می‌آورد و باز می‌کند، اسکناس‌های تا نخورده عیدی‌اش را می‌بینم و تنم می‌لرزد. مثل اینکه ماجرا جدی است. خودش اما، نشانی از ترس در رفتارش نیست. چشمانش از شوق و هیجان برق می‌زند. کاش به مادرش می‌گفتم. اگر برود و اتفاقی برایش بیفتد چه؟ حس دیگری در درونم می‌گوید، اگر برود و واقعاْ خوشبخت بشود چه؟! سوراخ‌سنبه‌های نقشه‌شان را به خاطر می‌آورم؛ نه، احتمالش کم است... به نظر فایده‌ای ندارد و مصمم‌تر از این حرف‌هاست، اما آخرین تیر‌هایم را برای منصرف کردنش خرج می‌کنم.

می‌رسیم جلوی مدرسه. وقت خداحافظی است. دستش را باز می‌کند تا مرا در آغوش بگیرد. نگاهی به در می‌اندازم و سرم را به سمت او برمی‌گردانم. ناگهان تمام قدرتم را جمع می‌کنم، با یک دست بازویش را می‌گیرم و با دست دیگر هلش می‌دهم توی حیاط. مقاومت می‌کند اما ظاهراْ زور من بیشتر است. (یا شاید اراده‌ام!) به وسط حیاط که می‌رسیم اصرار می‌کند رهایش کنم. می‌گوید: «حالا که دیگر کاری از دستم برنمی‌آید، چرا ول نمی‌کنی؟»

اولش متوجه نمی‌شوم چرا کاری از دستش بر نمی‌آید و اعتماد نمی‌کنم. اصرارهایش که بیشتر می‌شود دستش را رها می‌کنم. روبه‌رویش می‌ایستم. تلاشی برای رفتن نمی‌کند و با خنده می گوید: «تو بُردی!» مات و مبهوت می­‌مانم...

ماجرا از این قرار است که طبق قانون وضع شده توسط مدیر و معاون دبستان، کسی که از در حیاط وارد می­‌شود دیگر سرخود اجازه خروج ندارد. اما ما این‌قدر دیر رسیده‌­ایم که نه انتظاماتی دم در است و نه معاونی در حیاط. نگهبان هم معلوم نیست کجاست و اصلا در چرا باز است؟!

دلم می‌­خواهد یقه‌­اش را بگیرم و پرتش کنم بیرون و بگویم برو دیگر! بگویم اصلا تو که جنمش را نداری بی‌­جا می­‌کنی یک ماه آزگار مغز من را می‌خوری! بگویم چطور است که قصد کردی بی‌­قانونی به آن بزرگی را مرتکب شوی و حاضر نیستی از قانونی به این پیش‌پاافتادگی عبور کنی؟!

 اما چیزی نمی­‌گویم. بد هم نشد. با هم می‌­رویم سر کلاس و دیگر هرگز در مورد این موضوع حرف نمی‌­زنیم. انگار هیچ وقت هیچ چیزی نبوده!

***

می­‌نشیند رو‌به‌رویم و با صدای آهسته چیزی را می­‌گوید که قبل‌تر از ذهن خودم هم عبور کرده بود، اما عمداً نادیده‌اش گرفته بودم. «راستش رها! الان که فکر می‌کنم، به نظرم او اصلاْ آن قرص‌­ها را نخورده بود!»

فردای همان شبی است که با قلبی که کف دستم بود او را از خوابگاه به بیمارستان رسانده‌ام؛ که قبلش یکی یک بسته خالی قرص نشانم داده بود و گفته بود: «ببین، همه­‌ی این‌ها را خورده!» همان شبی که تا صبحش در حیاط خوابگاه قدم زدم و از خدا پرسیدم چرا باید در اوایل جوانی در معرض چنین آزمایشی قرار بگیرم. آن موقع هنوز این شک به سراغم نیامده بود. کتاب قطور امتحان فردا را که از صبح در دستم است -و یک کلمه هم از مطالبش نفهمیده‌ام- می‌بندم و زیر لب می‌گویم: «حدس می‌زدم.»

باز هم همان حس ناشناخته و متناقض می آید به سراغم. از ته قلب خوشحالم و از خشم می‌لرزم. باز هم رکب خورده‌ام!

***

امروز آدم‌­های زیادی را می‌­شناسم که دغدغه‌منداند، نگران‌ا‌ند، معترض‌اند، خشمگین‌اند، جسوراند، عاشق‌اند...؛ اما تا زمانی که سخت نباشد و هزینه‌ای نداشته باشد! باید اعتراف کنم که هنوز هم گاهی رکب می‌خورم و باور می‌کنم. 

دیگر وقت آن رسیده که کمی جدی نگرفتن آدم‌ها را تمرین کنم. تا چنین نشود که روزی خود را شکست خورده و مبهوت در میان معرکه ببینم و  دیگران را که از مقابلم می‌گذرند، برایم با لبخند دست تکان می‌دهند و می‌روند که به کلاس زنگ اولشان دیر نرسند!

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۹ ، ۱۴:۵۰
رها

ظهر که شد، گوشی را برداشتم تا به او پیام بدهم. پیش‌دستی کرده بود.

- سه و ربع خوبه؟

-عالیه.

ساعت هنوز 3 نشده بود که شروع کردم به آماده شدن. با ذوق از پله‌ها پایین رفتم و دنبال کلاهم می‌گشتم که با شنیدن صدایی ماتم برد. باران؛ از این باران‌های یکهویی شمال. دوست نداشتم به گوش‌هایم اعتماد کنم. تا خود حیاط رفتم و چند لحظه‌ای زیر سقف آسمان ایستادم. حالم حسابی گرفته شده بود.

گوشی را برداشتم که دوباره پیام بدهم؛ باز هم پیش‌دستی کرده بود.

- من آماده شدم. همین الان داشتم برات تک می‌نداختم که صدای...

- حالا جدی‌جدی نریم؟ من رفتم زیر بارون. هنوز نرم‌نرم می‌باره. به نظرم برای اینکه به برناممون عمل کرده باشیم، 10 دقیقه بریم. دریا نمی‌ریم. تازه اینطوری هم صفای خودش رو داره...

وسوسه شد! کلاه را گذاشتم روی سرم و پریدم توی حیاط. دوچرخه را برداشتم و رفتم به سمت محل قرار بیست و یک ساله‌مان*. سر کوچه ما!

همین‌قدر بگویم که 50 دقیقه بعد برگشتیم. دریا هم رفتیم. 5 دقیقه آخر باران هم شدید شد و وقتی برگشتیم خیسِ آب هم بودیم. حالمان در عوض، خوبِ خوبِ خوب بود. 

خدایا ممنون بابت همه چیز :)

 

 

+ باور کنید خیلی تلاش کردم در صد کلمه فشرده‌اش کنم، اما نشد که نشد. 

+ او را اولین بار، مهر ماه سال 78 دیدم. کفش هایش قرمز بود. کل مسیر بازگشت از مهد کودک را ما ساکت بودیم و مادرهایمان صحبت کردند. صبح فردای آن روز با هم دوست بودیم؛ بدون هیچ حرف پس و پیشی!

+ از مهتاب برای شرکت در این چالش دعوت می‌کنم. اگر این متن، واسطه‌ی یادآوری چالش دوست داشتنی رادیوبلاگی‌ها به همراه  در چالش شرکت نکرده‌ی دیگری هم شد که چه بهتر. :)

 

 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۹ ، ۰۲:۴۶
رها

برادرزاده‌ی ۱۸ ماهه‌ی من نوه‌ی اول هر دو خانواده است. در خانواده پدری‌اش که ته‌تغاری بنده هستم؛ همسر برادرم هم- که چند سالی از من بزرگ‌تر است- فرزند آخر خانواده‌شان است. 

حالا حساب کنید طفل معصومی که گیر همچین «بچه‌ندیده»هایی بیفتد، مگر راه دیگری هم جز «نازنازی» بار آمدن دارد؟! گاهی به صورت کاملاً برنامه‌ریزی شده و نمایشی خودش را به در و دیوار می‌کوبد و بعد تظاهر به آسیب‌دیدگی می‌کند که بیشتر نازش را بکشیم و کمتر شیطنت‌هایش را یادمان بماند! به ظاهر این ایده به عمه‌اش هم سرایت کرده... 

شب گذشته، آن‌قدر در مقابل خوابیدن مقاومت کردم که گرسنگی فشار آورد و سر از مقابل یخچال درآوردم. حالا این کودک درونم بود که اصرار می‌کرد اگر آن شیر مانده و فاسد شده را سر بکشی می‌توانی کلاس هشت صبح را بدون عذاب وجدان بپیچانی!

خوشبختانه والد درونم به موقع سر رسید و با پادرمیانی او، غائله ختم به خیر شد. ؛)

 

 

+ برای اولین بار بعد از این همه سال دانش‌آموزی و دانش‌جویی، دوست داشتم مهر ماه کمی، فقط کمی دیرتر می‌رسید.

امید به اینکه به خوشی بگذرد برای همه :)

 

 

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۹ ، ۰۳:۵۶
رها

از وقتی یادم می‌آید پدر و مادرم برای سالروز تولد خودشان اهمیت ویژه‌ای قائل نبودند و این مسأله را به ما نیز منتقل کردند. بنابراین در خانه‌ی ما مناسبت‌های مهم جهت هدیه خریدن برای پدر و مادر، تنها روز رسمی و تقویمی‌شان است. این ماجرا تا حدی جدی است که می‌توان ادعا کرد معمولاً روز تولد این عزیزان را به‌جز بنده و اپراتورهای تلفن همراهشان، هیچ کس دیگری به خاطر ندارد. (گاهی حتی خودشان نیز...!)

یک‌بار و آن هم در کودکی برایشان نقاشی کشیدم و کارت هدیه ساختم که -به‌خصوص در روز تولد پدر- متأسفانه با استقبالی به آن گرما که برایش خیال‌پردازی کرده بودم مواجه نشد. :دی

اما طی چند سال اخیر قصد کردم در این تاریخ سنت شکنی کنم و با یک هدیه کوچک غافلگیرشان کنم. رسم جدید هنوز کاملاً باب نشده و کسی منتظر به جا آوردنش نیست که همین شیرین‌ترش می‌کند.

شنبه‌ای که گذشت، سالروز تولد مادرم بود. با مهتاب رفته بودیم در هوای آزاد- و با رعایت پروتکل‌های بهداشتی- قدمی بزنیم. موضوع را در میان گذاشتم و پیشنهاد خرید چند شاخه «گل» را مطرح کرد. راستش اولش خیلی استقبال نکردم؛ اما به محض اینکه وارد حریم گل‌فروشی شدیم نظرم عوض شد. ذهن و دلمان چند دقیقه‌ای درگیر گل‌های رنگارنگ شد، تا رسید به یک دسته گل سفید و یک دسته صورتی که دادم دست آقای گل‌فروش تا برایمان بپیچد.

نتیجه شد قابی که ملاحظه می‌فرمایید و نمیدانم تا کی دوام می‌آورد، اما بسی دلخواه است. :)

و مهم‌تر از هر چیز، برق چشم‌های مادر هنگام مواجهه هر روزه با این قاب که برای من دلخواه‌ترش می‌کند.

 

 

سپاس از بلاگردون به خاطر راه‌اندازی این چالش زیبا.

و تشکر از مهتاب بابت پیشنهاد خرید گل و حضور در این چالش. ^_^

+ همه عزیزانی که این پست را می‌بینند، البته اگر تا به امروز (روز پایانی چالش) دست به کار نشدند یا به فکر نیفتادند،  دعوتند. :)

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۹ ، ۱۴:۰۰
رها

از وقتی یادم می آید یک شیء ظریف چوبی به دیوار یکی از اتاق های خانه مان آویزان بود. بعدها فهمیدم اسمش سه تار و متعلق به عموی کوچکم است که آن زمان با ما زندگی میکرد. همیشه یکی دو تا از سیم هایش لنگ میزدند و کمی هم شکستگی داشت. گاهی عمو می آوردش پایین و مشغول ور رفتن با آن سیم ها می شد. اما هیچ وقت او را در حال سه تار زدن ندیدم، در نتیجه هیچ وقت نفهمیدم آن شیء چجور صدایی دارد؛ با این حال عمو همیشه ناخن انگشت اشاره دست راستش را بلند نگه میداشت! در عالم کودکی و از روی کنجکاوی شاید فقط یکی دو بار از صندلی بالا رفته و بدنه اش را لمس کرده بودم. برایم ناشناخته ماند اما چیز عجیب و غریبی هم نبود. در ذهن من بیشتر یکی از دکوری های خانه به حساب می آمد. تا اینکه عمو از خانه ما رفت و من دیگر از سرنوشت آن ساز باخبر نشدم...

از اوایل دوران نوجوانی به گیتار علاقمند شدم. احتمالاً این حس تحت تأثیر خواننده های مطرح پاپ دوران کودکی ام مثل شادمهر عقیلی و... ایجاد شده بود. در رویاهایم همیشه گیتاری را در آغوشم میدیدم، ژستش را میگرفتم و آهنگ هایی که دوست داشتم با آن بنوازم را در ذهنم مرور میکردم؛ اما هیچ وقت در این مورد با خانواده ام صحبت نکردم. نه که آن ها سختگیری به خصوصی در این مورد داشته باشند، علتش به خودم برمیگشت که کم پیش می آمد چیزهایی که مورد نیازم نبود اما دوستشان داشتم را از خانواده بخواهم! با اینکه آن ها هیچ وقت- حتی اگر توانایی اجابت آن خواسته را نداشتند- روی ناخوش نشان نمیدادند. همیشه در دلم آرزو داشتم خودشان حدس بزنند. علت این رفتارم را الآن میدانم. اما مفصل است و ربطی به حس و حال امشبم ندارد. پس بگذریم.

برادرم هم به گیتار علاقه داشت. او شبیه من نبود و راحت خواسته هایش را مطرح میکرد. خوشحال بودم و فکر میکردم از این طریق من هم به رویایم نزدیک می شوم! اما این بار پدرم بود که کار را خراب کرد. او که همیشه دوست داشت برادرم نِی بزند، شرط گذاشت که اگر مدتی به کلاس نی برود و تبحر نسبتاً مناسبی در نواختن آن پیدا کند، مجوز رفتن به سراغ گیتار را هم دریافت خواهد کرد! هیچ وقت از حکمت این شرط سر در نیاوردم ولی همیشه از صدای نی بدم می آمد. وقتی برادرم تمرین میکرد، دوست داشتم هر کاری بکنم تا صدای گوش خراش آن مزاحم را نشنوم. شاید حدس زدن اینکه برادرم در آخر نی نواز نشد کار دشواری نباشد! چند سال بعد که لیسانسش را گرفت و درآمدی پیدا کرد، گیتاری خرید و گذاشت کنج اتاقش. اما هیچ وقت برای یادگیری اش همت نکرد. انگار گیتار زدن برای او، تبدیل به آرزویی تاریخ مصرف گذشته شده بود.

برای من اما، همچنان جذاب بود. منتها باز هم چیزی از جنس شرم نمیگذاشت این موضوع به زبان بیاورم. آرزوی نوجوانی ام گوشه اتاق خاک میخورد و هیچ کدام سمتش نمیرفتیم. در طول آن سال ها، فقط چند بار آن هم وقتی برادرم نبود دزدکی از کاور بیرونش آوردم و کمی با تارهایش بازی کردم. میدانستم باید کوک باشد اما نمیدانستم چگونه! 

سال های آخر دبیرستان بود و درگیر درس و کنکور شده بودم. یک روز در میان جمعی پدرم بی هوا گفت: من همیشه دوست داشتم رها ویولن بزند! (رو به من)دوست داری یاد بگیری؟ سوالی که سال ها منتظرش بودم را وقتی شنیدم که فکر میکردم غرق در مشغله ام و نباید زمانم را به جز کنکور روی موضوع دیگری متمرکز کنم! قاطعانه پاسخ دادم نه؛ همچنان که در دلم میگفتم: «دیر گفتی پدر جان»! 

اما ماجرا اینجا تمام نشد. رویای ساز زدن یا لااقل داشتن یک ساز که متعلق به خودم باشد طی همۀ این سال ها با من بود. اما مشغله های کاری و درسی و زندگی دانشجویی در شهرهای دیگر اجازه نمیداد به سراغش بروم. خصوصا که حالا دیگر به پیانو علاقمند شده بودم! سازی گران قیمت که به راحتی حمل و به جایی دیگر منتقل نمی شد. همیشه نسبت به افرادی که از مهارت نوازندگی برخوردارند غبطه میخوردم. گاه از کسانی میشنیدم که دیگر نمیشود؛ باید از کودکی کار کرد که سر انگشتان آدم به همان سمت و سو شکل بگیرد. داشتم کم کم خودم را متقاعد میکردم که این یک فرصت از دست رفته است و اگر روزی هم اتفاق بیفتد، حتی اگر هنوز شوقی هنوز در میان باشد دیگر نباید انتظار کسب مهارت ویژه ای را در این زمینه داشته باشم. تا اینکه...

 

قرنطینه شدیم. راستش قرنطینه همۀ برنامه های مرا در هم ریخت. فرصت هایی را از من گرفت که مدت ها برای مواجه شدن با آن ها صبوری کرده بودم. باور کردن این موضوع از یک جایی برایم سخت شد. اما باید راهی برای تطبیق دادن خودم با جبر زمانه پیدا میکردم. به سراغ آرزوهایی رفتم که هیچ گاه مجال تجربه کردنشان را پیدا نکرده بودم. «ساز» اولین چیزی بود که به ذهنم رسید. چیزی که هنوز حتی خیالش مرا سر ذوق می آورد. پس باید پیش از اینکه تاریخ انقضایش برای همیشه تمام شود به سراغش میرفتم.

امروز، بعد از مدتی تحقیق و تفکر و خیال پردازی و... بالاخره اولین سازم را خریدم. سه تارِ من این بار، نه روی دیوار است که دستم به آن نرسد و نه متعلق به دیگری است که از چشم داشتن به آن خجالت بکشم. راستش هنوز هم مطمئن نیستم می توانم روزی تصنیف های مورد علاقه ام را متبحرانه با آن بنوازم یا نه. اما مهم نیست. به گمانم وقت، انرژی و هزینه ای که طی این مدت خرج کردم به حالِ خوبِ امشب می ارزید. :) 

 

فلذا به قول مرحوم صائب تبریزی:

آن نخل ناخلف که تبر شد ز ما نبود/ ما را زمانه گر شکند ساز می شویم

ان شاالله D:

 

+ باید برای رفیق جدیدم اسمی انتخاب کنم.

 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۴۱
رها

دانش آموز سال پنجم دبستان بودم که نسبت به طنزنویسی علاقه خاصی پیدا کردم. به ظاهر علت ویژه ای هم نداشت. معمولاً لا به لای انشاهایم چند چاشنی طنز کودکانه جانمایی می کردم که اتفاقا برای همکلاسی هایم هم جذاب بود. به همین دلیل وقتی نوبت انشاخوانی بنده می شد لبخند به لبشان می آمد و من نسبت به اینکه با ذوق به انشاهایم گوش می دهند و گاهی با خنده و به زبان آوردن کلماتی ابراز احساسات می کنند حس خوبی داشتم. تنها چیزی که از متن و موضوع انشاها یادم مانده، بیت شعری است که به مدد سرقت ادبی در نکوهش استعمال دخانیات سروده و در انتهای انشایی با موضوع سیگار آورده بودم: «اگر دیدی جوانی بر درختی تکیه کرده/بدان سیگار کشیده سکته کرده!» که معلم خوش ذوقمان هم بعد از شنیدینش، دفترچه را از کیفش درآورد و آن را یادداشت کرد.

سال اول دورۀ راهنمایی فرارسید و با نگاهی به برنامه کلاسی، دریافتم برای انشا یک زنگ و یک معلم اختصاصی داریم. خوشحال بودم و گمان می کردم قرار است از این به بعد جدی تر به این موضوع بپردازیم. اما عجیب است که با یکی از مهم ترین موضوعات آموزشی(به زعم بنده) در مدارس، لااقل در دورۀ ما عموماً به مضحک ترین شیوه ممکن برخورد میشد. سرتان را درد نیاورم، در همان هفته اول بازگشایی مدارس با یک حماسه آفرینی دیگر در سیستم برنامه ریزی و تصمیم گیری آموزش و پرورش رو به رو شدیم. گویا با توجه به قوانین مربوطه معلمین ادبیات شهرستان به اصطلاح ساعتشان پر شده بود و زنگ انشای ما رسیده بود به یکی از معلمین محترم «معارف» که زمان خالی داشتند!

بنده تا به حال افراد زیادی را دیده ام که تحصیلاتشان در حوزه ادبیات نبوده، اما به واسطه علاقه ذاتی و مطالعات ادبی شان ذوق و شعوری در این زمینه برهم زده باشند. اما نه تنها این موضوع در مورد معلم ما صدق نمیکرد، بلکه بزرگوار اندک قدمی هم برای بدست آوردن این قریحه و یا حتی وانمود کردن به داشتنش بر نمیداشت!

هر جلسه به محض ورود به کلاس اسم چند نفر را از روی لیست قرائت می کردند. آن چند نفر با دفترهایشان در صفی افقی مقابل جمعیت می ایستادند تا یکی یکی انشاهایشان را بخوانند. خودشان هم در طول این مدت مشغول رتق و فتق اموری حیاتی همچون مرتب کردن کیف شخصی، شمردن پول ها، جبران کسری خواب شب گذشته و ارسال پیامک بودند.

نمیدانم جلسه چندم بود که بالاخره نوبت به انشاخوانی بنده رسید. از آنجایی که چند نفر از همشاگردی های دوره دبستانم در بین جمعیت حضور داشتند، با دست به کار شدن من برای چند لحظه پچ پچ هایی به گوش رسید و پشت بند آن عده ای هشیار و آماده خندیدن شدند.  با ذوق و هیجان همیشگی شروع کردم. اولین خنده را که گرفتم، چرت خانم معلم پاره شد و چهره شان برافروخته...

-(رو به بچه ها) چرا میخندین؟ مگه انشا خنده داره؟!

+...

- (رو به من) ادامه بده.

سعی کردم روحیه ام را نبازم و ادامه دادم. صدای دومین سری خنده ها بلند شد و این بار با لحنی عصبانی تر رو به بچه ها گفتند: «یعنی چه؟ برای چی و به چی میخندین؟» و باز هم رو به من: «ادامه بده.» با لحنی گرفته و چهره ای مغموم ادامه دادم و در لحظاتی هم از نمک ماجرا فاکتور گرفتم که فقط زودتر تمام شود.

تمام که شد، چند دقیقه ای بنده را خشمگینانه نصیحت فرمودند که انشا مسخره بازی نیست و نباید موجب خنده مخاطبین شود(!) و سپس راهی کردند.

متصل خودخوری میکردم که چرا خودم را مضحکه دست معلم کم توجهمان کرده ام و از آن روز بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت انشای طنز ننویسم، تا جدیت و شخصیت و آبرو و حیثیتم به این شکل زیر سوال نرود!

 

ادامه دارد...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۹ ، ۱۳:۴۵
رها

اولین بار که بدون خانواده رفتم تهران دانشجوی ترم سوم کارشناسی بودم. استاد «ر» اصرار داشت بنایی رو برای نقد و بررسیِ پیش از شروع طراحیمون انتخاب کنیم که حتماً موقعیتش در شهر تهران باشه. یه جورایی میخواست از همون ترمای اول راهمون رو به پایتخت باز کنه تا موقعیت ها و رویدادهای این شهر رو از دست ندیم. 

با دوستم که قرار بود تو این کار همگروهیم باشه، نشسته بودیم تو مترو که یهو صدای دو نفر رفت بالا:

- وسایلت رو از تو دست و پا جمع کن خانم! میای جای ما رو تنگ میکنی اینجا... 

+ (با صدای بلند) خانم فکر کردی کی هستی؟ فکر کردی من کیم؟! من فوق لیسانس فلان دارم... میدونی نمره چشم من چنده؟ میدونی خواهر من ... ؟ من اگر نیاز نداشتم میومدم اینجا کار کنم که شما بخوای بیای اینطوری با من حرف بزنی؟ 

 

بعد از چند ثانیه سکوت، ملت دونه دونه رفتن سمتش...

 

- خانم این چنده؟ کارت خوان هم داری؟

دوست منم یه گیره روسری ازش خرید. غمگینانه حرفای اون دختر رو تو ذهنم مرور میکردم که خانم بغل دستیم با خنده گفت: «میبینی دخترم؟ میگن عدو شود سبب خیر... تا چند دقیقه پیش هیچکس ازش خرید نمیکردا!»

چیز خاصی نگفتم؛ یه سری تکون دادم فقط. اما تو دلم داشتم میگفتم «ملت چه سنگدل شدن! جای اینکه به این چیزا فکر کنین یکم به حرفاش توجه میکردین!»

 

دیشب که بعد شش- هفت سال این خاطره رو مرور میکردم، اولین چیزی که از ذهنم عبور کرد- که اون موقع حتی به ذهنم خطور هم نمیکرد- این بود: «این یه سناریوی طراحی شده بود و به احتمال زیاد اون دو نفر با هم هماهنگ بودن!» 

به این فکر میکردم که اگر الان تو چنین موقعیتی قرار بگیرم، شاید حتی به اندازه اون خانم بغل دستیم هم خوشبین نباشم که زن معترض رو عدویی ببینم که سبب خیر شده! 

 

یه زمانی فکر میکردم زندگی اجتماعی بدون حس اعتماد یا کمرنگ شدنش، اونقدر ترسناکه که حتی قابل تصور نیست. پس آدم تحت هر شرایطی باید این اعتماد رو حفظ کنه. 

اینطور که به نظر می رسه علی رغم مقاومتی که از خودم نشون دادم، بالاتر رفتن سن و سال، حضور بیشتر تو اجتماع و تجربه زندگی در شهرهای بزرگ تر روز به روز داره از معصومیت دنیای من کمتر و کمتر می کنه. بی رحمانه ست ولی کاریش نمی شه کرد. 

 

این روزها گاهی فکر میکنم نگاهم به بعضی از ماجراهای اطرافم داره همونطوری میشه که یه زمانی ازش میترسیدم. 

 

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۹ ، ۲۲:۳۴
رها

دبیرستانی که بودم پدرم یه روز تو جمع برگشت بهم گفت: «دوست داری بری دوره ببینی که یه سازی یاد بگیری؟» یک بار هم که خواستِ پدرم با علایق من هم جهت شد، منِ کم عقل گلوم رو صاف کردم و خیلی جدی و قاطع جواب دادم: «موسیقی و ساز زدن رو دوست دارم، ولی الان کارها و هدف های مهم تری دارم! امتحان نهایی، کنکور،... وقت این کارا رو ندارم من!» 

عجب حرف احمقانه ای! چی شد با ساز یاد نگرفتنم؟ بیشتر درس خوندم؟! حتی اگر اینطور بوده(که نبود) ارزش اینو داشت که خودم رو از یادگیری یکی از جذاب ترین مهارت هایی که تو لحظات زیادی از زندگی نیاز بهش رو عمیقاً حس کردم محروم کنم؟ 

حدود 18-19 سالم بود که کمی سر عقل اومدم. خدا رو شکر هنوز خیلی هم دیر نشده بود. با خودم قرار گذاشتم دیگه هیچ فرصتی رو به خاطر دغدغه های دیکته شده هدر ندم. اینکه به هیچ بهانه ای «زندگی» رو عقب نندازم. ولی بعد از اون هم همیشه اینطور نشد. بالاخره اصلاح یه نگاه 18-19 ساله زمان میبره. وقت لازمه تا آدم بتونه طور دیگه ای خودش رو تربیت کنه. 

این روزها و با شرایط جدید، بیشتر از قبل به این قضیه فکر میکنم. به فرصت هایی که به امید تکرار به تعویقشون انداختم و نمیدونستم دارم از دستشون میدم. به اینکه چی واقعا ارزش زندگی کردن داره؟

از یادآوری بعضی چیزا حرصم میگیره. چی میشد اگر آخرین شبی که تو شهر دانشگاه قبلیم گذروندم، به جای بست نشستن پای لپ تاپ و اصلاح رساله کم ارزش پایان نامم(که قرار بود فرداش تحویل بدم) یه توک پا با بچه ها میرفتم رو پشت بام آپارتمان خونه دانشجوییشون تا شهر رو از اونجا ببینم. چند درصد ممکنه فرصت دیدن اون شهر، از رو بام یه ساختمون 4 طبقه تو دل شب برام تکرار بشه؟! 

از یه تصمیم هایی هم خوشحالم. مثلاً اینکه شب آخر ماه رمضان سال قبل، بهانۀ اینکه یک هفته مونده بود تا کنکور لعنتی ارشد باعث نشد دعوت مهتاب برای افطار کردن تو کافه، تجربه یه حال خوب و یه خاطره جذاب رو از دست بدم. 

 ***

ما معمارا خیلی به «حس مکان» فکر میکنیم. تجربۀ محیط های جدید و به طور کلی فضاها شاید طور دیگه ای تو خاطره ساختن برای ما تأثیرگذار باشه. چون کارمون ساختن این حسا برای دیگران از طریق طراحی فضاهاست. اما الآن بیشتر از همیشه به این فکر میکنم که ما هم تا یه حدی ازمون بر میاد. انگار آدم هایی که فضاها رو در کنارشون تجربه میکنیم گاهی از خود محیط مهم تر هستند. آدمیزاد، هر چقدر هم گرایش به جامعه گریزی و انزوا پیدا کنه، باز هم یه موجود اجتماعیه. خمیره ش رو اینطوری ساختن. به قول محمدرضا شعبانعلی: «تنهایی هرگز انتخاب آگاهانه هیچ کس نبوده است؛ انتخاب ناگزیر انسان هاست.»

حالا که فکر میکنم، به نظرم تا حد زیادی این آدم ها هستن که حس ما رو نسبت به فضاها تعیین میکنن. حتی با عدم حضورشون. 

***

فرصت یه تجربه خیلی خوب تو مسیر زندگیم ایجاد شده که به هر دری میزنم از دستش ندم نمیشه. مثل اینکه باید دوباره به خودم یادآوری کنم نباید چیزی رو به زور از خدا خواست. شاید تجربه اون فضا و حضور در اون جمع الان قرار نیست روزیِ من باشه، که اگر قرار به شدنش باشه بالاخره یه دری باز میشه. راستش از طرفی موندم که به چقدر اصرار کردن و هزینه دادن براش مجازم! تا چه اندازه ارزش داره؟

 ولی خودمونیم، باور اینکه استفاده از همه فرصت ها فقط به انتخاب و تصمیم ما بستگی نداره هم یه وقتایی خیلی سخته. به حدی از بلوغ در پذیرش نرسیدم که از این موضوع ناراحت نباشم. شاید الان وقتشه که تمرینش کنم و یاد بگیرم. 

 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۹ ، ۱۶:۰۴
رها

دیشب با دو تا از دوستام بعد از مدت ها گپ و گفت مفصلی داشتیم. یکیشون میگفت:«میدونید، راستش من بیشتر به این خاطر دارم پایان نامه ارشدم رو کشش میدم که از تموم شدنش میترسم! از بلاتکلیفی و بی برنامگی بعدش... دلم میخواد بعدش برم دنبال یه حرفه دیگه. یا شاید پذیرش بگیرم و برم. تازه آزمون دکترا هم شرکت کردم ولی میترسم قبول بشم و... »

گفتم یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟... «من فکر میکنم واقعیت اینه که تو نمیخوای دکترا بخونی چون هدف و دغدغه خاصی برای ادامه تحصیل داری. تو میخوای دکترا بخونی تا همچنان کار و برنامه مشخصی داشته باشی. در واقع داری از اصل ماجرا فرار میکنی. پذیرش گرفتن و رفتن به سمت رشته های دیگه هم یه جور فراره. تو میخوای بپری رو یه شاخه دیگه و بیخیال رشته ای بشی که 9 سال براش تلاش کردی. نه به این خاطر که دیگه بهش علاقه نداری، چون حال خوبی که میخواستی عایدت نشده و فکر میکنی با عوض کردن مسیرت ممکنه اتفاقی بیفته. در واقع به همه چیز شک کردی...»

از شما چه پنهون، بیشتر داشتم خطاب به خودم این حرفا رو میزدم. آینه گرفته بودم جلوی خودم و دوستام تا واقعیت رو به کمک هم واضح تر ببینیم...

 

دورۀ دانشجویی پر فراز و نشیبی داشتم. همه اتفاقات و تجربیات اون 4 سال خوشایند نبود، ولی پر از زندگی بود. شلوغ و پر ماجرا. اما انگار با تموم شدنش همه چیز تموم شد. از آخرین رد پاهاش همون کاری بود که چند ماه پیش بعد از سه سال و نیم از دستش دادم. تو هفته های آخر دورۀ کارشناسی، دچار افسردگی پیش از فارغ التحصیلی شده بودم. سه هفته ای بود که کج دار و مریز میرفتم دانشگاه. اون روزها، خوندن کتاب «یک عاشقانۀ آرام» نادر ابراهیمی و باور این جمله که «دیگر هیچ معجزه ای در کار نیست» حالم رو بهتر کرد. 

با خودم قرار گذاشتم نذارم اون حال قبل از فارغ التحصیلی تو دوره ارشد تکرار شه. شاید مهم ترین چیزی که لازم بود تو خمودگی و تردیدهای این روزها به خودم یادآوری کنم -که به کمک اون گفت و گوی دوستانه اتفاق افتاد- همین جمله بود: «دیگر هیچ معجزه ای در کار نیست»

 

طبق معمول نباید منتظر چیزی باشم. نه تأییدی، نه کشفی و نه حمایتی از جانب دیگران. وارد شدنم به دانشگاه جدید هم بازی رو عوض نمیکنه. تجربه های سابق هم فقط به درد یادآوری و مشق کردن میخورن و راه برگشتی بهشون نیست...

ولی باید یه راهی برای ادامه دادن باشه. راه حلی نه معجزه وار؛ اما پیش برنده، امیدوار کننده و ارزشمند. اصلا شاید اصلِ ماجرا از این به بعدش باشه.

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۳:۰۳
رها

استاد میگفت: «بچه ها حواستون باشه آب برای کار ما دردسرسازه. منتها راه چاره ش این نیست که مسیرشو ببندیم. ما هر وقت برای کنترل آب سد ساختیم یه جای دیگه خراب کاری به بار اومد. اگر میخواین مشکلی ایجاد نکنه، باید به هدایتش فکر کنین و براش راه چاره بسازین. اینطوری هم اون مسیرش رو میره و هم شما مدیریتش کردین که جایی رو ویران نکنه.»

بعد امتحان برگشتم خوابگاه و برای جبران بیداری شب قبل تخت گرفتم خوابیدم. غروب که شد، طبق قرار نانوشتۀ هر روزه، یکی که وقت و حوصله ش رو داشت چای دم کرد و جمع شدیم دور هم؛ لا به لای صحبت های روزمره، بحث داغ اون چند روز که حول مشکلات خانوادگی یکی از بچه ها و درد دل هاش میچرخید دوباره باز شد.

هنوز گیج و منگ امتحان و خستگی و خواب بودم، نمیدونم چی شد یهو برگشتم بهش گفتم: «به نظرم آدمیزاد بایستی همۀ حساش رو به رسمیت بشناسه. نباید چیزی رو سرکوب یا انکار کرد. وقتی بپذیریش، حتی اگر از دید خودت ممنوعه یا ناخوشایند باشه، میتونی مدیریتش کنی. شاید بهتر باشه به جای سد ساختن، بذاریم این حسا تو زندگیمون جاری باشن و بهشون جهت بدیم. خدا رو چه دیدی، شاید اصلا تونستیم یه انرژی ویران گر رو به یه نیروی سازنده و حال خوب کن تبدیل کنیم...»

امشب مادرم میگفت، این هم طبیعت آدمیزاده. وقتی چیزی که به طور طبیعی وجود داره رو نادیده میگیریم و درک نمیکنیم، دیر یا زود خشمگین میشه و به وحشیانه ترین صورت ممکن خودش رو بهمون یادآوری میکنه.

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۹ ، ۱۱:۲۵
رها