تنها دویدن

تو مگو همه به جنگند و ز صـلح من چه آید
تو یکی نه‌ای هــزاری تو چراغ خود برافـروز
که یکی چــراغ روشـن ز هـزار مرده بهـــتر
...

«حضرت مولانا»

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

اینکه طرز فکر و رویاها و سبک زندگیت متفاوت باشه با اطرافیانت، تا یه سنی شاید جذاب به نظر برسه و امتیاز باشه. احساس خاص بودن به آدم دست میده. ولی به محض اینکه آدم عقل رس بشه میفهمه هیچی جز درد نداره!

دو هفته ایه نمیدونم چه مرگمه دقیقا. چرا نمیتونم عین آدم زندگی کنم؟ مگه این همه آدم چکار میکنن؟ چرا بلدن اینقدر راحت از زندگیشون لذت ببرن و راضی باشن ولی من نمیتونم؟ مگه من تافته جدابافته ­ام که فکر میکنم حتما باید کار خاصی انجام بدم تو این دنیا؟ گاهی وهم برم میداره؛ تو خلوت یواشکی به خودم میگم نکنه دیگران درست میگن و تو یه آدم خیالبافی که نمیتونی نسبت درستی بین دنیای واقعی و دنیای رویاهات برقرار کنی؟ بعد اون منِ بلندپروازم جواب میده اصلا دنیای واقعی یعنی چی؟ مگه مفهوم مطلقی به نام دنیای واقعی وجود داره؟ مگه این نیست که هر آدمی خودش دنیاشو میسازه. اگر اینطوری نیست چطور یه وقتایی دنیای آدمایی که حتی کنار هم زندگی میکنن زمین تا آسمون با هم فرق میکنه؟ در آخر به من بلند پروازم میگم اصلا خودت فهمیدی چی گفتی؟!

ولی جداً مگه میشه این همه نشونه سر راه آدم اتفاقی باشه؟ اگر من باید همه چیزو فراموش کنم، تکلیف این دو سه نفری که اطرافم هستن و حرفم رو میفهمن و مخاطبم هستن چی میشه؟ نکنه مثل خودم دیوانه ان؟ شایدم باشن؛ من خودم همیشه میگم آدم های هم انرژی هم دیگه رو جذب میکنن. اصلا کی این فکر لعنتی رو انداخت تو سر من که فقط آدم های دیوانه ان که میتونن کارای مهم انجام بدن و دنیا رو به جای بهتری برای زندگی کردن تبدیل کنن؟

همه ی این حرفا و فکرا از یه مکالمه شروع شد. مکالمه ای که کلی براش ذوق داشتم و برنامه ریزی کردم. از شب قبلش کلی تمرین کردم چجوری سوالم رو مطرح کنم و از کجا شروع کنم. نفس عمیق کشیدم تا نکنه استرس باعث بشه دستام بلرزه یا تپق بزنم. خیلی با خودم کلنجار رفتم که این سوال رو از این آدم بپرسم یا نه. جواب استاد برام مهم بود. وقتی رفتم سر اصل مطلب و با جمله ی اولم ابروهاش از تعجب رفت بالا، خوشحال شدم. حس کردم جدیم گرفته. لااقل اگر حتی مسخره م کرد یا تو دلش بهم خندید به روم نیاورد و این برای من نشونه خوبی بود!

انکار نمیکنم که دوست داشتم تشویقم کنه و تحت تاثیر قرار بگیره. اما اینطور نشد و در نتیجه من اینجوری افتادم به مهمل گویی. شاید به این خاطره که خودم هم به اصل موضوع و مسیر شک داشتم؛ که اگر نداشتم، نباید اینقدر بهمم میریخت. میگفتم بیخیال یه چیزی گفت حالا. من که میدونم مسیرم درسته!

اون روز وقتی برگشتم خونه خوابیدم. نه به خاطر خستگی؛ خوابیدم که فکر نکنم. تمام این دو هفته هم سعی کردم بهش فکر نکنم. خودم رو با کار مشغول کردم، جوری که روز و شبم رو گم کنم... ولی تا ابد که نمیشه ازش فرار کرد. میترسم فکر کنم و منطق لعنتیم بهم بگه حق با استاد بود. اینکه اون برخورد و اون حرفا به صلاحم بود و من الان حالیم نیست. اونوقت باید برای چندمین بار در این ربع قرن زندگیم یه ذره بین دستم بگیرم و ذره ذره ی یه رویا رو از خلل و فرج مغزم پیدا کنم و بکشم بیرون تا بعد از مدتی پاک شه و یه نفس راحت بکشم. اما مگه میتونم بدون رویا زندگی کنم؟ چقدر دیگه باید بگذره تا فکری بیفته تو سرم که به سر تا تهش فکر کنم، بدون اینکه تو دلم بگم: «خب که چی بشه؟»

باید بهش فکر کنم. اما یه وقتی که آروم تر شده باشم. یه وقتی که آمادگی و قدرت کافی برای اینو داشته باشم که به هر نتیجه ای رسیدم، محکم پاش وایستم و خم به ابرو نیارم. برای اینکه تا اون روز حرفای استاد یادم نره اینجا بعضی از بخش های کلیدیش رو مینویسم؛ شاید اون روز به کارم اومد...

+ نظرت در مورد رفتن از ایران چیه؟

- برای ادامه تحصیل؟

+ برای تحصیل و زندگی... (اصل موضوع رفت زیر سوال که!)

+ به عنوان یه کار جانبی ببینش. زندگیتو وقفش نکن و تصمیماتت رو بر اساسش نگیر. چون احتمال اینکه نشه زیاده؛ بعدش سرخورده میشی.

+ یا باید یه شرکت گردن کلفت حمایتت کنه یا اینکه وارد ارگان های نظامی بشی!

+ تو دانشگاه های ایران خیلی بعیده بشه. حتی خوباش. میگن از این طرحا حمایت میکنیم. ولی کاری نمیکنن...

+ به نظرم تو خودتم دقیق نمیدونی میخوای چکار کنی. (با خنده!!!) 

- بله عرض کردم هنوز ابعاد دقیقش برام مشخص نیست و دلیلش اینه که... ولی الان بحث چیز دیگه ایه!

+ بهتره برای دوره ی ارشد زیاد به پیگیری این موضوع تکیه نکنی. به جاش برو دنبال یه گرایشی که دست توش کم باشه...  


۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۷ ، ۱۶:۰۶
رها

حتما مثل قدیمی خرگوش و لاک پشت را شنیده اید. خوشبختانه یا بدبختانه، هر موقع در زندگی وارد حوزه ی خاصی شدم که علاقمند به یادگیری و کسب تجربه در آن بودم، خرده استعدادی هم در آن زمینه داشتم و این باعث تثبیت نوعی تفکر خرگوش گونه در ناخودآگاه من شد! خرگوشی که با خیال راحت در نیمه ی راه می خوابد، چون اطمینان دارد حتی با این وجود هم به پشتوانه ی توانایی ذاتی و سرعتی که دارد می تواند برنده باشد! و این گونه بود که در هر دوره ای از زندگی با نگاهی حسرت بار شاهد عبور لاک پشت ها از خط پایانی بودم که من با تمام اِهِن و تُلُپَم نتوانسته بودم از نزدیک تجربه اش کنم!

***

تابستان امسال جهت آماده شدن برای آزمون عملی(آزمون مرحله دوم) کنکور کارشناسی ارشد، تصمیم گرفتم در یک دوره ی کارگاهی حدوداً یک ماهه شرکت کنم. از آنجایی که دوره های آموزشی مقدماتی در شهر ما برگزار نمیشد و به خاطر مسائلی که در اینجا مجال توضیحشان نیست انرژی کافی برای تمرین کردن نداشتم، تا پیش از شروع شدن کارگاه هیچ تلاشی برای آماده شدن نکردم. اما شاید موضوع اصلی این بود که من در طی دوره ی کارشناسی در آن حوزه ی خاص قوی بودم و این به منِ خرگوش دلگرمی میداد!

از همان روز اول کارگاه فهمیدم چقدر با اکثریت شرکت کنندگان آن دوره اختلاف سطح دارم و یک هفته هم طول نکشید تا باور کنم که این اختلاف خیلی بیشتر از این حرف هاست که با تلاش در این مدت کوتاه و تکیه بر استعدادها جبران شود. شاید خودخواهانه به نظر برسد اما باید اعتراف کنم قرارگیری در آن موقعیت خیلی برایم دشوار بود! من عادت نداشتم جزو ضعیف ترین دانشجوهای یک دوره ی آموزشی باشم و بلد نبودم در این موقعیت چگونه باید خودم را مدیریت کنم. این باعث میشد به شدت احساس ضعف کنم و حتی حس کنم دارم تحقیر می شوم!

سخت می گذشت و پیشرفت کندی داشتم؛ یا باید همه چیز را کنار می گذاشتم و برمی گشتم. یا همه چیز را کنار می گذاشتم و ادامه میدادم و مانند یک توریست هر روز تفریح وار میرفتم کارگاه، تلاشی برای پیشرفت نمی کردم و در واقع بازنده بودن را قبول می کردم... یا اینکه این لوس بازی ها را می گذاشتم کنار و تا آخرین لحظه به تلاشم ادامه می دادم و ناامید نمی شدم و همواره خودم را فقط با خودم مقایسه می کردم. سخت بود اما راه آخر را انتخاب کردم. تصمیم گرفتم به خودم فرصت بدهم تا این بار مسیر را جور دیگری تجربه کنم و عهدم با خودم این بود که طی آن به معنای واقعی یک دونده ی تنها باشم که فقط به موقعیت خودش و مسیرش نگاه می کند، نه به اطراف. چاره ای نبود، باید با ضعف هایم بی رو دربایستی رو به رو می شدم و می پذیرفتمشان. باید تبدیل می شدم به آدمی که از عقب تر از دیگران بودن نمی ترسد و احساس ضعف نمی کند. اصلا باید تبدیل می شدم به یک آدم به ظاهر بی عار و راحت که رفتار بقیه اذیتش نمی کند و در راه یادگیری ابایی ندارد از اینکه در نقش شاگرد تنبل کلاس حضور داشته باشد.

آن دوره به هر سختی ای که بود تمام شد و در نهایت، اختلاف کیفیت کاری که سر جلسه ی آزمون ارائه دادم با کارهایم در روزهای اول(وحتی کارهای روزهای آخر) کارگاه بسیار چشم گیر بود. شهریور ماه، نتیجه ی آزمون آمد و من در کمال ناباوری دیدم با یکی از قوی ترین دانشجویان آن دوره که همیشه کارش جزو بهترین ها بود، تنها دو درصد اختلاف امتیاز داشتم!

الان که به گذشته نگاه می کنم فکر میکنم هیچ اهمیتی ندارد که آن یک ماه چقدر برای من ناراحت کننده بود. حتی این که در نهایت نتوانستم در دانشگاه های مورد نظرم پذیرفته شوم(به دلیل بالا بودن رتبه در آزمون تئوری) و شروع دوره ی ارشد را به تعویق انداختم هم اهمیتی ندارد. همه ی این اتفاقات باید می افتاد تا من باور کنم که برخلاف چیزی که به نظر می رسد، لاک پشت ها خوش بخت ترند! بیشتر از زندگی لذت می برند، بیشتر برنده بودن را تجربه می کنند و بیشتر از موفقیت هایشان لذت می برند.

وقتی این تجربه لذت بخش تر شد که امروز به وضوح تاثیر آن را روی عملکرد و تصمیمات این روزهایم حس کردم. ماجرا از این قرار است که بنده مدتی است در یک دوره ی آموزشی شرکت کرده ام. تمرینی داشتم برای کلاس امروز که زمان کافی برای رسیدگی به آن را پیدا نکردم. شب گذشته، اصل را بر این گذاشتم که میخواهم فردا دست خالی نباشم و کار داشته باشم، ولو کار ضعیف! باید همگام با بقیه یک قدم جلو بروم و چالش های کار را تجربه کنم... و همین هم شد. کار خوبی تحویل ندادم اما کار کردم. نقدهای زیادی به نتیجه ی کارم وارد شد اما با توضیحات استاد روی آن، نکات جدیدی یادگرفتم که اصلاح و ادامه ی این کار حتی شروع ایده های جدید را برایم آسان تر می کند. اما نکته این جاست که این دقیقا نقطه ی مقابل رویه ی من در دوره ی دانشجویی بود. در دوره ی دانشجویی من یا کار نداشتم یا کار خوبی داشتم! حد وسطی را نمیتوانستم برای خودم تعریف کنم. و از آن جایی که همیشه زمان و موقعیت و حس و حال مناسب برای رسیدن به کار خوب نبود، نتیجه همان سناریوی تکراری خرگوش و لاک پشت می شد...

امروز، من از دید بقیه یک طرح بد ارائه دادم، شاید حتی معماری به نظر رسیده باشم که بهره ی کمی از خلاقیت برده. اما از دید خودم، اتفاق امروز برای من یک حرکت رو به جلو بود.(درست مانند کارگاه تابستان) من پیشرفت کرده ام؛ چرا که یک لاک پشت، منتظر فرصت های مناسب و الهامات غیبی نمی ماند. رمز موفقیتش در این است که همواره بدون بهانه و پر قدرت کار می کند و تجربه می کند و جلو می رود. از پیشرفت کندش خسته نمی شود، از قضاوت شدن نمی ترسد و احساس ضعف و سرخوردگی نمی کند. عمیقاً متاسفم از این که تا این سن جسارت لاک پشت بودن را نداشتم و لذتش را نیز تجربه نکرده بودم!


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۷ ، ۱۷:۵۱
رها