تنها دویدن

تو مگو همه به جنگند و ز صـلح من چه آید
تو یکی نه‌ای هــزاری تو چراغ خود برافـروز
که یکی چــراغ روشـن ز هـزار مرده بهـــتر
...

«حضرت مولانا»

۱ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

شاید 5 یا 6 ساله بودم که تو یه سریال یا فیلم خارجی که از تلویزیون خودمون پخش شد یه سکانسی دیدم و خیلی ازش خوشم اومد. یه دختر بچه هم سن و سال خودم که خیلی با پدرش صمیمی بود و کلا خانواده جالبی بودن، صبح که پدرش یک پهلو خوابیده بود از پشت پرید رو پهلوی پدرش... پدرش بیدار شد و دوتایی کلی خندیدن و هم دیگه رو بغل کردن و...
نمیدونم چرا حس کردم دوست دارم اون لحظه رو تجربه کنم. چند روز بعدش دیدم پدرم یه گوشه ای از خونه برای خودش رو زمین یک پهلو خوابیده. از اونجایی که اون موقع ها خیلی با پدرم احساس صمیمیت میکردم دیدم این بهترین موقعیته. چند بار حرکت رو تو ذهنم مرور کردم و با ذوق و شیطنت و کلی هیجان که وای چه لحظه قشنگ و خاطره انگیزی میشه، موقعیت و زاویه پرشم رو تنظیم کردم که دقیقاً شبیه به اون فیلمه بشه؛ و حرکت...

فکر کنم دیگه نیاز نیست دقیق توضیح بدم چی شد! یعنی فحش و ناسزا بود که با داد و بیداد به سمتم حواله میشد...

-بچه مگه تو دیوانه شدی؟!

(مامانم با ترس از آشپزخونه اومد)

+چی شده؟ چتونه؟

-خانم این بچه پاک خل شده؛ اینجا گرفتم خوابیدم میاد میپره رو پهلوم...

من بهت زده به این صحنه ها نگاه میکردم و فقط به این فکر میکردم که پس چرا جواب نداد؟! قاعدتاً نباید اینطور میشد! زبونم بند اومده بود و نمیدونستم حالا چجوری جمعش کنم. میدونستم اگر بحث فیلمه رو بیارم وسط اوضاع بدتر میشه. چیزی  نگفتم و با بغض رفتم پی کارم.


الان که بهش فکر میکنم میبینم از همون موقع ها هی نشانه های مختلف سر راهم قرار میگرفت که بهم نشون بده دنیای فیلم ها با دنیای واقعی متفاوته، اینقدر درگیرشون نباش. منتها ظاهراً من نسبت بهشون کم توجه بودم!

۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۸ ، ۰۱:۴۷
رها