تنها دویدن

تو مگو همه به جنگند و ز صـلح من چه آید
تو یکی نه‌ای هــزاری تو چراغ خود برافـروز
که یکی چــراغ روشـن ز هـزار مرده بهـــتر
...

«حضرت مولانا»

** یاحق **

 

1 فروردین

سال مبارکی باشه برای همه:)

 

9 فروردین

از همون اول که بحث قرنطینه پیش اومد یه موضوعی ذهنم رو درگیر کرده.

دیدین خانواده هایی رو که اعضاش در حالت عادی تلاش میکنن خیلی در کنار هم قرار نگیرن؟ حوصلۀ هم دیگه رو ندارن و از هر بهانه ای برای درگیرتر کردن خودشون و حضور کمتر تو خونه استفاده میکنن... متأسفانه من کم ندیدم. 

با فرض بر اینکه همه به قرنطینه پایبندن، این دوستان چکار میکنن این روزا؟ 

جالب تر از اون اینکه وقتی شرایط به حالت قبلی برگرده چه اتفاقی میفته؟ میشن همون آدم های سابق؟ تأثیر این دوره رو روابطشون با خانواده در آینده چطوری میشه؟ اصلا چند درصدشون این روزا تلاش میکنن رو خودشون و کیفیت روابطشون کار کنن یا راهی برای مدارا پیدا کنن؟ 

قطعاً این سوالات یکی دو تا جواب مشخص ندارن و چندین حالت متفاوت ممکنه پیش بیاد. اما اگر روانشناس ها یا جامعه شناس ها بررسیش کنن فکر کنم نتایج جذابی ازش در بیاد. عنوان پژوهششون میتونه باشه: «تأثیر حصر خانگی یک خانواده بر کیفیت روابط میان اعضای آن»

 

 

29 فروردین

 از دوران کارشناسی، یکی از فانتزی هام این بود که وارد دوره ی ارشد بشم و بریم سفر خارجی دانشجویی! چه میدونستم تا به ما برسه دلار اینقدر گرون میشه:/

چند وقت پیش دو تا از استادامون(که سفرهای دانشجویی برگزار میکنن) یه سفر خارجی ترتیب دادن. مقصد خیلی برام جذاب بود ولی واقعیتش هر جور حساب میکردم حتی اگر دستم رو میذاشتم رو یکی از صفرهای مبلغی که لازم بود، باز هم پول من به تامین هزینه هاش نمیرسید! این شد که به خودم مجوز دادم با بدجنسی تمام تو دلم بگم خدایا، نمیشه حالا که من نمیتونم برم بقیه هم سفرشون کنسل شه و نرن؟ مثلا امسال به حدنصاب نرسه تعداد، برنامه بره برای سال بعد؛ من تا سال بعد همۀ تلاشمو بکنم برای پول جمع کردن و...

زد و این وسط داستان کرونا پیش اومد و حالا من هر روز شاهد استوری های حسرت بار اساتید و افرادی هستم که قرار بود برن! که ما باید الان اینجا میبودیم(اشاره به تصویر) و الان باید برمیگشتیم و... داستان گربه سیاه رو میدونم، ولی راستش با این حال هر وقت این استوری ها رو میبینم عذاب وجدان میگیرم و تو دلم خطاب بهشون میگم: شرمنده، من واقعا نمیخواستم اینطوری بشه؛ باور کنین خودمم الان و تو این شرایط در عذابم!

خلاصه اینکه از این دعاها نکنین برای مردم، آخر و عاقبت نداره : ))

+ یاد اون متنه افتادم که میگفت: هزاران نفر برای باریدن باران دعا کردند ولی خداوند با کودکی بود که چکمه هایش سوراخ بود :دی

+ عقده ای کلمه خوبی نیست، حتی تو دلتون هم نگید به کسی : )

 

13 تیر 

تو این روزهای زندگیم، با تموم وجود دلم میخواد هیچ کار دیگه ای نداشته باشم و فقط کتاب بخونم. کتابا رو هم بر اساس حس و حالم انتخاب کنم.

گاهی هم اگر دلم خواست بنویسم. فقط همین. 

 

29 اردیبهشت

کاری به نقدهای متعددی که به کتاب «بیشعوری» خاویر کرمنت وارد شده ندارم. از همون موقع که خوندن این کتاب باب شده بود و دیدم دو تا از بیشعورترین انسان هایی که در زندگی باهاشون برخورد کردم خوندنش و خوشحالن، فهمیدم یه جای کار میلنگه!

 

10 مرداد

«ببین من عادت کردم غصۀ هر اتفاق بد رو یه دفعه بخورم، نه تموم عمر.» حشمت فردوس- سریال ستایش 3

+ کاش منم یاد میگرفتم. 

 

11 مرداد

امروز یکی از اقواممون که دوست پدرم هست رو دیدم. با پدرم از پیاده روی برمیگشتن. از من پرسید درسِت کی تموم میشه؟ جواب که دادم سری تکون داد و گفت: خوبه، پس به زودی به خیل عظیم بیکاران میپیوندی!

من برام سوال شده این بزرگوار (و افراد شبیه به ایشون) که شاید سالی یک بار با آدم همکلام شن، دقیقاً چی پیش خودشون فکر میکنن؟ مثلاً اینکه: «باید این فرصت رو مغتنم بشمرم و به این جوون نوید آینده محتومش رو بدم؟» 

بعد با توجه به این میزان احساس باهوشی و خشنودی که موقع ادای این عبارات دارن چی باید در جوابشون گفت؟ مثلا: «احسنت... الحق که شما نوستراداموس زمانه هستی.» چطوره؟ 

+ یه ضرب المثلی اومد به ذهنم ولی متأسفانه چون الفاظ بی ادبانه ای درش لحاظ شده نمیتونم اینجا ازش استفاده کنم. :دی

 

15 مرداد

«ولی تو هم باید باادب باشی. نمیشه که من مهربون نباشم که تو روت زیاد نشه!»

امیر- سریال وضعیت سفید

 

17 شهریور

بیاین همگی با هم تمرین کنیم اگر یه آدمی داره برای رشد تو یه حوزه‌ای تلاش می‌کنه و جایی اشتباهی ازش سر زد، برای سرزنش کردنش -یا حتی دعوا کردن- نریم سراغ اون حوز‌ه‌ی خاص. مثلاً اگر می‌دونیم طرف علاقمند به نوشتنه، نگیم خاک بر سر مملکتی که تو قراره نویسنده‌ش باشی! یا اگر قراره وکیل شه نگیم بیچاره موکل‌هات. 

شاید ما اون لحظه دلمون خنک می‌شه، یا شاید فکر می‌کنیم مزاح کردیم. ولی خوب که بهش نگاه کنیم می‌بینیم حمله به رویای شب و روز یه آدم فقط به خاطر یه اشتباه نهایت بی رحمیه.

 

31 شهریور

در این دوره از زندگیم، از ته قلب آرزو می‌کنم همه عزیزانی که -به زعم خودشون- صلاح بنده رو می‌خوان، برای مدتی از خیرخواهی برای من دست بردارند و مشغول به کار و زندگی خودشون باشن، تا همگی آرامش دلخواه‌تری رو تجربه کنیم!

 

31 شهریور

در راستای تلاش در جهت دیدن نیمه پر لیوان عرض کنم که
شرایط فعلی یه امکانی رو هم در اختیارمون قرار می‌ده. اینکه اگر تو یه شهر کوچک زندگی می‌کنید، طوری که در حالت عادی به ازای هر ۲۰دقیقه که در فضای بیرون از منزل قدم می‌زنید، مجبورید حداقل با ۳ نفر سلام و علیک کنید، شاید الان بهترین وقت باشه برای اینکه تیپ‌ها و اتفاقاتی که مدت‌ها بود دوست داشتین تجربه‌ش کنین ولی به خاطر همین موضوع دست دست می‌کردین رو امتحان کنین! 

با این توجیه که آخه کی منو می‌شناسه با ماسک! 

 

نکته تکمیلی: برای محکم کاری می‌تونین عینک آفتابی هم بزنین. :)

 

1 مهر 

بعد از سال‌ها با دوچرخه زدم به دل کوچه و خیابون. ^_^

و شب فهمیدم امروز 22 سپتامبر، یعنی «روز جهانی بدون خودرو» بود! 

زیبا نیست؟ :))

 

17 مهر

این روزها که بیشتر از همیشه خبر از دست رفتن آدم‌ها رو می‌شنویم، لاجرم بیشتر از همیشه به مرگ فکر می‌کنم. به این صورت که وقتی انسانی از بینمون می‌ره، به این فکر میفتم که چقدر زندگی کرد؟ چطور زندگی کرد؟ چی از خودش باقی گذاشت؟ کار نیمه تمومی داشت؟ عاقبت به خیر شد؟... هر چند جواب اصلی این سوالات رو فقط خدا می‌دونه و همون آدم. 

یه دیالوگی هست تو قسمت اول سریال پاتریک ملروز. یکی از پاتریک -که رابطه‌ی خوبی با پدرش نداشت- می‌پرسه: «متأسفی که مرد؟» و پاتریک جواب میده: «متأسفم که زندگی کرد.»

و حالا امروز و خبر درگذشت استاد شجریان...

فقط دوست داشتم بگم خوشحالم که زندگی کردید جناب استاد. خوشحالم که در طول این زندگی، تا این اندازه اثر ارزشمند از خودتون به‌جا گذاشتید؛ اون‌قدر که همیشه در عرصه هنر و حافظه فرهنگی و اجتماعی ما زنده باشید. 

 

19 مهر

پروردگارا...

بهت قول می‌دم همه تلاشم رو بکنم که اجازه ندم مسائل بی‌ارزش و خاله‌خاک‌اندازگونه، حواسم رو پرت کنن. طوری که یادم بره کجام و چرا... 

اما می‌شه تو هم یه لطفی بکنی و وقتی من همه‌ی سعیم رو می‌کنم که دور باشم و درگیر نشم، ازم دور نگهشون داری؟ طوری که نتونن  خودشون رو به زور بهم برسونن و حتی گردشون هم دامنم رو نگیره؟

 

11 آبان

در این نقطه از زندگی، دوست دارم به گذشته برگردم...

و تک‌تک آدم‌هایی رو که هر جا با لحن بی‌ادبانه‌ای حرف زدم زدن تو دهنم پیدا کنم...

و به بهترین صورت ممکن ازشون قدردانی کنم!

 

۱۶ آبان 

«مؤمن خود را در معرض اتهام قرار نمی‌دهد.»

این روزها مرتکب غلطی شده‌ام. کاش می‌توانستم تشخیص بدهم با منطق این جمله توجیه می‌شود یا نه‌. 

چرا گاهی مرز بین درست و غلط و صواب و ناصواب تا این اندازه باریک می‌شود؟

 

17 آبان

نه که بخوام ناشکری کنم؛ ولی این روزا و در این شرایط، گاهی اینقدر نسبت هزینه و فایده بالا و پایین میشه که یه وقتایی اون ته تهای قلبم یه حسی میگه: کاش ارشد خوندن دکمه غلط کردم داشت!

+ به طور کلی فکر نکنم پشیمون باشم. 

 

1 آذر

* شنبه‌ای که عجیب شبیه یکشنبه‌ها بود...

* زور تنظیم لیست نهایی موضوعات انتخابی برای پایان‌نامه اینقدر زیاده که منو هل داده تو بازی مرتب کردن اتاقی که نزدیک به دو ساله دست نخورده و کم‌کم داشت بی‌سروصدا به انبار تبدیل می‌شد. کاش یه چیز پرزورتر پیدا می‌شد که منو پرت کنه تو استخر پایان نامه! 

* مکالمه منتخب امروز(موضوع: خورشت کرفس)

من: باور کنید کرفس اصلاً غذای انسان‌ها نیست!

مادر: (با ابروهای در هم کشیده!) پس غذای کیاست؟!

من:....

(در حالی که تازه فهمیدم چی گفتم)

... 

فرشته‌ها!

 

14 آذر

یه توهمی قبلاً وجود داشت که می‌گفت همه چیز با فوت کردن تمیز می‌شه. 

الان یکی دیگه جایگزینش شده که میگه: همه چیز با گرم کردن تمیز می‌شه!

 

21 آذر

گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید

گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم!

#حضرت_حافظ

 

28 آذر

هیچ وقت نسبت به کلمه «اغماض» حس خوبی نداشتم. با آن املای «به اشتباه دچار کن» و قیافه کج و کوله‌اش!

طرف مقابل می‌خواهد کار را تأیید یا از چیزی تعریف کند، یک با اغماض می‌گذارد تهش و حال آدم را می‌گیرد. 

برادر محترم، خواهر عزیز... من اغماض شما را نمی‌خواهم. مستقیم بگویید به درد نمی‌خورد تا ما تکلیفمان را بدانیم.  

 

18 دی

یک وقت‌هایی هم حالم خوش نیست و به شکلی خودآزارانه‌، اصراری ندارم خوش بشود. 

برای حس و حال این روزها و این تاریخ، قطعه سوزناک و زیبای «سووشون» همایون شجریان همراه خوبی است. 

 

#جان_پدر_کجاستی؟

 

5 بهمن 

کاش می‌شد برای مدتی یکی رو استخدام کنم که به جای من تصمیم بگیره. کاری به میزان تبحر و کیفیت کارش ندارم؛ همین که کار رو مسئولانه و تمام وقت قبول کنه کافیه. 

مثلا من صبح از خواب پا می‌شم، یه موزیک ملایم می‌ذارم و می‌رم سراغ صبحانه و اون همزمان داره تصمیم می‌گیره.

عصرا سوار دوچرخه‌م می شم و براش دست تکون می‌دم و اون همچنان که داره در مورد اینکه کار درست تو یه مورد خاص کدومه تصمیم می‌گیره، منو با یه لبخند بدرقه می‌کنه.

بعدش هم یه برنامه مشخص به من می‌ده و من که یه ماگ پر از چای دارچینی دستمه، نگاهی بهش می‌ندازم و با خیال آسوده مطابقش رفتار می‌کنم...

اوضاع یه جوریه که دارم از ابتلا به «خستگی تصمیم‌گیری» به درگیری با «فوبیای تصمیم‌گیری» ارتقاء درجه پیدا می‌کنم. مثلاً از الان می‌‌شینم غصه می‌خورم که اگر فلانی گفت فلان شده، من چه تصمیمی بگیرم که فلان نشه؟!

 

13 بهمن

به لطف شرایط کنونی، یک کار خل‌وچل‌مآبانه دیگه به کارام اضافه شده...

وقتی تو اینستا با عکس‌های دسته‌جمعی دوستانم از دورهمی‌ها و مهمونی‌هاشون مواجه می شم، لایک نمی‌کنم و به خیال خودم با این کار دارم قدمی در راستای فرهنگ‌سازی برای اجتناب از برگزاری مهمونی برمی‌دارم!

 

16 بهمن

طی چند روز اخیر چقدر دلم می‌خواست مانند اوایل جوانی فکر کنم زندگی مثل فیلم‌ها و داستان‌ها، پر از لحظات دراماتیک و معجزه‌گونه است... که یک نفر بر اثر وخامت بیماری به کما می‌رود و بر اثر دعای میلیون‌ها نفر در روز مادر به آغوش مادرش برمی‌گردد. تا همه ببینند که حتی در مرام روزگار تلخ‌تر از زهر هم این نیست که داغی با داغ دیگر تازه شود. تا به اندازه یک کلوخ از بار روی سینه جماعتی برداشته شود و به جایش امید بنشیند که آن هم غنیمت است. تا سال‌ها بعد در کنار مادرش در یک برنامه تلویزیونی ببینیمش و یادمان بیاید که عجب روزهای گندی بود و شکر کنیم که گذشت.

اما باز هم زندگی نشان داد از هر آنچه خیال می‌کردم و امید داشتم بی‌رحم‌تر است. خداوند به دل همه مادران داغدار صبر و قرار عطا کند. 

 

۲۰ بهمن 

تو دوران نوجوانی و اوایل جوانی، همیشه فانتزی‌هام به این سمت می‌رفت که سعی کنم هنجارها، عادت‌ها و باورهای غلطی که تو جامعه وجود داره رو در عمل زیر سوال ببرم. مثلاً اگر اکثر استادهایی که دارم پیام دانشجوهاشون رو دیر جواب میدن یا می‌بینن و جواب نمی‌دن، استادی بشم که اینطوری نیست و برای دانشجوهاش احترام قائله و با این کار ثابت کنم می‌شه اینجوری هم استاد موند و دانشجو پرورش داد! 

طبیعیه که به مرور باتجربه‌تر و واقع‌بین‌تر شدم و جای این قبیل خیال‌پردازی‌ها هم تو ذهنم محدود‌تر شد. 

با این وجود الان چند روزه فانتزیم این شده که برم خبرنگار بشم و تو نشست‌های رسانه‌ای جشنواره فجر شرکت کنم و تو جلسه مربوط به هر فیلم، یکی دو تا سوال درست و حسابی بپرسم! 

 

1 اسفند 

روانشناسان می‌گویند خودسرزنشگری یا همان عادت به سرزنش کردن خود یکی از مخرب‌ترین عادت‌هایی است که آدمی می‌تواند داشته باشد. منتها من از سال‌ها پیش از اینکه بفهمم روانشناسان در این مورد حرف زده‌اند درگیر این مرض و تبعاتش بودم و هم‌چنان هستم. 

امشب به خاطر اشتباهی که بارها تکرارش کرده‌ام، موفق شدم موقعیت اعصاب‌خردکن دیگری را رقم بزنم! آن‌جا بود که فهمیدم هر چقدر هم روی خودم کار کرده باشم و آن عادت مخرب تعدیل شده باشد، گذشتن از اشتباهات تکراری کار آسانی نیست.

+ این کم بود، یک حسرت تکراری هم اضافه شد. باز هم یک رویداد جذاب جریان پیدا کرده که من نمی‌توانم در آن شرکت کنم. نه به این خاطر که به این حوزه علاقه‌مند نباشم و دغدغه و شوقی برای یادگیری نداشته باشم و... چون ساکن تهران نیستم. فقط همین! 

 

۹ اسفند

یعنی چه به روزگار حضرت سعدی اومده، اونجایی که می‌گه

عمری دگر بباید بعد از وفات ما را / کاین عمر طی نمودیم اندر امیدواری

 

+ جانا سخن از زبان ما می‌گویی...

 

10 اسفند 

رها جان...

«چشم‌ودل‌سیر بودن» با «شکم‌سیر بودن» فرق دارد. وقتی یک آدم شکم‌سیر قدم در راه پرفرازونشیبی می‌گذارد و می‌گوید: «من راهی به‌جز موفق شدن ندارم.» خیلی به حرفش اعتماد نکن. 

پول در اغلب موارد می‌تواند راه‌های جدیدی را پیش پای آدم‌ها بگذارد. 

 

17 اسفند

من برای زنده بودن، جستجوی تازه می‌خواهم...

 

+ از متن ترانه‌ای که خواننده‌اش ابی است.