تنها دویدن

تو مگو همه به جنگند و ز صـلح من چه آید
تو یکی نه‌ای هــزاری تو چراغ خود برافـروز
که یکی چــراغ روشـن ز هـزار مرده بهـــتر
...

«حضرت مولانا»

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

جلوی حسینیه پیاده شدیم، کفشامون رو در آوردیم و رفتیم تو. یه سری خانم و آقا دور حسینیه رو زمین نشسته بودن و یه خانمی هم نشسته بود پشت میز که ظاهراً مسئول هماهنگی بود و نوبت میداد. رفتم سمتش و اسمم رو گفتم.

- «نوبت داشتین؟»    +«بله»       - «لطفاً این فرم رو پر کنین»

فرم رو پر کردم و نشستیم. چند دقیقه بعد اسمم رو خوندن و یه برگه (که ظاهراً یه پرونده خام بود) رو به علاوه همون فرم دادن دستم.         

- «قابلی نداشت، 10 تومن میشه»

یه نگاهی به دور و برم انداختم. نمیدونستم باید بخندم یا عصبانی باشم. ما اینجا چکار میکنیم آخه؟ کاش اصلا پدرم امروز نمیرفت دنبال کارام. آخه به هر کی بگیم چند ماه تحت نظر بهترین پزشک های فوق تخصص و جراح بودیم که با کلی وسواس و توضیح و دلیل منطقی موضوع رو بررسی کردن و نهایتا نوبت جراحی داریم، بعد این وسط یه خانمی که مدتی در زمینه طب سنتی دوره دیده به پدرم گفته نیاز به جراحی نیست و اصرار کرده امروز نوبت بگیرید و برید فلان حسینیه پیش طبیبمون تا معاینه ش کنه و مشکلش رو حل کنه، بهمون میخنده. حق هم داره. اصلا خودمم بهش فکر میکنم خندم میگیره. با خودم گفتم حالا شاید زود دارم قضاوت میکنم، بهتره با پیش فرض کاملاً منفی نرم جلو.

ظاهراً آقای طبیب پشت پرده(طرف آقایون یا خانم ها) بودن و ما این طرف منتظر نوبتمون نشسته بودیم. خوب که دقت کردم دیدم همه چادری ان. حتی یه سری چادر گل گلی سرشونه. دیدم بعله؛ ظاهرا طبیب مورد نظر روحانی هستن و کسی بدون چادر اذن ورود نداره! بعد جالبه یکی که از اونطرف پرده میومد این طرف، چادرش رو برمی داشت میداد به نفر بعدی که داشت میرفت اونور پرده!

داشتیم از تماشای بازی چند تا بچه کوچک لذت میبردیم که اسمم رو خوندن. بالاخره از پرده رد شدیم. دیدیم در کنار طبیب یه آقایی نشستن که میز جلوشونه و انگار نسخه ها رو بعد از تشخیص به دستور طبیب مینویسن. مادرم اون آقا رو شناخت. همسر همون خانمی بود که آشنای خانوادگی ماست و اصرار کرد به اومدنمون. فروشگاه داروهای گیاهی هم دارن. زیر برگه پرونده هم اسم و آدرس فروشگاهشون نوشته شده بود. خلاصه، نشستیم تو صف.

- «تو با این سنت؟!(و نگاهی ناباورانه و بیشتر عاقل اندر سفیه!)»«زیر چشمت رو با دست بکش به سمت پایین، حالا اون چشمت...» «زبونت رو بیار بیرون» «زود عصبانی میشی؟» و یکی دو تا سوال کلی دیگۀ این مدلی بدون اینکه بخوان اون ناحیه خاص از بدنم رو معاینه کنن یا چیزی ازش بپرسن.

-«داروهایی که گفتم برات بنویسن رو بگیر طبق دستور استفاده کن؛ به سلامت!»  +«حاج آقا من نوبت جراحی دارم...»   -«(پیش از اینکه جمله م تموم بشه) نیاز نیست!»  -«یعنی آخه...»  +«تو نظر من رو پرسیدی منم جواب دادم.»   تو همین لحظه آقای دارونویس هم نگاه خاصی بهم انداختن که یعنی واای نباید اینو میگفتی!  +«حاج آقا فکر نمیکنین مشکلی که به این مرحله رسیده....»  -«(در حالی که روشون رو برگردونده بودن با لحنی محکم و صدایی نسبتا بلند تر) بعــــــدی!»

نسخه و تشخیصشون عجیب بود. من غیر پزشک هم میتونستم بفهمم ایشون دقیقا نمیدونن جریان چیه. دلم میخواست بگم ببخشید حاج آقا من اصلا قبولتون نداشتم و ندارم. به خاطر اصرار و دل پدرم اومدم. اینکه بعدا حس نکنه راهی جز عمل بود و ما نرفتیم. دلم میخواست بگم رفتار توهین آمیزتون و اینکه از یه روحانی انتظار صبر و تواضع بیشتری میره به کنار، چطور به خودتون اجازه میدین در مورد مسائل جدی ای که تخصصی توشون ندارین اظهار نظر کنین؟ اگر منِ جوون یه درصد تحت تاثیر حرف شما قرار بگیرم و الان جراحی نکنم چند وقت دیگه با یه مشکل جدی تر مواجه شم و دیگه کار از کار گذشته باشه شما پاسخگو هستین؟ اصلا پاسخگو بودن شما به چه دردی میخوره؟ سلامتی منو بهم برمیگردونه؟ اما هیچی نگفتم. عصبانی بودم و مدت هاست تمرین کردم تو این حال، به اولین واکنشی که به ذهنم میرسه شک کنم. هر چند تو این مورد، حتی حالا که چند روز از این اتفاق گذشته هم حسم همونه.

بلند شدیم و رفتیم اون طرف پرده؛ چند تا خانم اصرار داشتن که بیا داروهات رو برات توضیح بدیم. گفتم خیلی ممنون، نمیخوامشون...

 

طی چند روز اخیر اون خانم چند بار به مادرم پیام داد که نتیجه چی شد و ایشالا با همین داروها خوب میشه و من براش نذر کردم کارش به عمل نمیکشه و... ! این نکته رو هم بگم که ما این خانم و خانواده شون رو سال هاست میشناسیم، آدم های بدی نیستن و نیتشون قطعاً خیره. انگار بیشتر از سر ناآگاهی و توهم آگاهی(که متاسفانه این روزها خیلی ها دچارشن، حتی تو مسائلی که اصلا بهشون ربطی نداره) این کار رو انجام دادن. 

مادرم همه پیام هاشو با هم دید، خواست تماس بگیره باهاش. گفتم بذارین من تماس بگیرم که کمتر رودربایستی دارم و راجع به این مساله مفصل باهاش صحبت کنم، مادرم اجازه نداد. گفتم پس خواهش میکنم متوجهشون کنین که به هر کی میپرستین این کارا رو نکنین یا حداقل اصولی انجامش بدین و جاهایی که واقعاً جواب میده. وارد بحثی نشین که بلدش نیستین و سلامتی مردم بهش وابسته ست. منتها جواب تماس مادرم رو ندادن و دیگه خبری ازشون نشد. ما هم فرض رو بر این گذاشتیم که سرش شلوغ بوده و یادش رفته...

 

+ برای اینکه خودم هم با سواد ناکافی در این زمینه قضاوت نکرده باشم، نتیجه آزمایش هام و دستور طبیب رو بردم پیش یه پزشکی که در زمینه طب سنتی هم مطالعه دارن. ایشون هم نظرشون این بود که این راه ها شاید بتونه از بروز مجدد این مشکل پیشگیری کنه، اما در این مرحله جراحی برای من اجتناب ناپذیره. و البته دلایلش رو هم دقیق، واضح و متناسب با درک بندۀ غیر متخصص توضیح دادن. 

 

+ولی از حق نگذریم پیگیریشون تحسین برانگیزه! امروز یه خانمی تماس گرفتن که استادمون براتون حجامت نوشتن، فردا میتونین بیاین؟ تازه یادم اومد تو اون فرمه شماره تماسم رو هم نوشته بودم. 

 

+ به نظرتون من بیخود اینقدر عصبانی ام؟

 

 


 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۸ ، ۲۰:۱۷
رها

از راننده اتوبوس پرسیدم: میشه تا ماشین درست بشه برای سرویس پیاده شد؟ گفت باشه ولی بعید میدونم اینجاها راه بدن. پیاده شدم و رفتم سراغ اولین جایی که درش باز بود. یه کبابی بود. از صاحبش پرسیدم: میتونم از سرویس بهداشتی اینجا استفاده کنم؟ گفت خواهش میکنم، بفرمایید و یه دری رو بهم نشون داد.

از در که رفتم بیرون یه لحظه ماتم برد. در رو به فضای بیرون باز میشد و منظره پشتش... یه دره پر از درخت که تو مه فرو رفته بود. اصلا انگار یه دنیای دیگه بود. مونده بودم چطور از قاب به این قشنگی استفاده نکردن و همه بازشوهای رستوران رو به جاده است. تصور کنین یه تراس کوچولو جلوی در بود، و یه راه پله گرد فلزی با پله هایی مرتفع تر از حد استاندارد که دورش باز بود. یاد فیلم upside down  افتادم. وقتی از پله ها پایین میرفتی حس میکردی داری میری وسط مه و اونورش لابد یه جهان دیگه ست. حالا مقصد کجا بود؟ سرویس بهداشتی!

از پله ها که برگشتم بالا یه پسر بچه تپل و بانمک که انگار منتظرم بود غیر مستقیم دستش رو گرفت جلوی در و گفت: قابلی نداشت، دو تومن شد! جا خوردم. به این فکر کرده بودم که شاید لازم باشه هزینه ای پرداخت کنم و اینو باید بپرسم ولی فکر نمیکردم صاحب کبابی یه پسر بچه رو بفرسته که دم در تراس ازم پول بگیره. تو همون یه برخورد حس کردم بهش نمیومد. گفتم ببخشید من با عجله اومدم و کیفم رو جا گذاشتم. مشکلی نیست برم از تو ماشین بیارم؟ گفت نه بفرماین... و راه رو باز کرد.

از در کبابی که اومدم بیرون با صاحبش رو به رو شدم، بازم شک کردم به اینکه پسر بچه رو اون فرستاده باشه. گفتم ببخشید باید هزینه ای تقدیم کنم؟ خیلی محجوب گفت نه خواهش میکنم خانم این چه حرفیه. بعله... ظاهرا پسرک سرخود این کارو کرده بود!

وقتی نشستم تو اتوبوس و بلافاصله حرکت کرد، یه لحظه نگاهم به نگاه پسر بچه که اومده بود جلوی در کبابی گره خورد. بخش دل رحم وجودم گفت کاش زمان داشتی و میرفتی براش توضیح میدادی کارش درست نبود، ولی تهش پول رو بهش میدادی یا لااقل یه بستنی براش میخریدی. گفتم حالا از کجا معلوم اینکه به روش می آوردم حسش و تاثیری که از این اتفاق میگیره رو بدتر نمیکرد؟

تو همین بحثا بودیم که یهویی بخش والد وجودم پرید وسط و گفت اینطوری بهتر شد. خدا رو چه دیدی؛ یه وقت دیدی همین بچه چند سال دیگه یه کاره ای شد تو این مملکت. بهتره از همین الان براش جا بیفته با این زرنگ بازی ها نتیجه نمیگیره و آخر و عاقبت نداره.

و با این نتیجه گیری خود را توجیه نموده، دکمه پخش موسیقی گوشی را فشرده و مجدداً به حاشیه جاده خیره شدم...

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۸ ، ۱۲:۵۹
رها