تنها دویدن

تو مگو همه به جنگند و ز صـلح من چه آید
تو یکی نه‌ای هــزاری تو چراغ خود برافـروز
که یکی چــراغ روشـن ز هـزار مرده بهـــتر
...

«حضرت مولانا»

پنجشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۷، ۰۴:۱۰ ق.ظ

المپیادی ها

دانش آموز سال دوم دبیرستان بودم که در یک مدرسه ی تیزهوشان -یا همان استعدادهای درخشان- در شهری نزدیک به شهر محل زندگیمان طرحی به نام «طرح المپیاد» برگزار شد. به این صورت که احتمالا مسئولین مربوطه نشستند و فکر کردند چه کار باید بکنیم که بچه های استان ما هم مانند افرادی که در شهرهای بزرگ زندگی می کنند شرایط مناسب و امکانات کافی را برای شرکت در المپیادها داشته باشند، به این نتیجه رسیدند که برای مدت یک ماه، جمعه ی هر هفته برای هر رشته یکی از مدال آوران سال های گذشته را بیاورند تا به دانش آموزان درس المپیاد بدهد! فارغ از اینکه این شرایط نابرابر و اختلاف امکانات خیلی گسترده تر از این بود که با این گونه اقدامات جبران شود، از نظر بنده که خاطرات خوبی از آن دوران دارم اتفاقا حرکت جالب و مفیدی هم بود!

از آنجایی که شهر ما مدرسه ی تیزهوشان نداشت، مسئولین آموزش و پرورش شهرمان تصمیم گرفتند ما را هم به این کلاس ها بفرستند تا از این قافله عقب نمانیم. انتقال جمعیت اعزامی ابتدا با یک مینی بوس صورت می گرفت که به تدریج رسید به یک ماشین سواری! در واقع بچه های همشهری خودمان بعد از یکی دو هفته یا خسته شدند یا ناامید؛ منتها من و یکی از دوستانم از آنجایی که از اول هم امیدی نداشتیم، تنها به این دلیل که به فیزیک علاقه داشتیم و هر دو ماجراجو بودیم و در کل خوش می گذشت، به همراه چند نفر دیگر که هنوز امیدشان را از دست نداده بودند ادامه می دادیم! دانش آموزان آن مدرسه هم که به شدت درسخوان بودند و همواره در تب رقابت با یکدیگر می سوختند، بعد از یکی دو جلسه دیدند کلاس المپیاد برایشان نان و آب نمی شود و کم کم ترجیح دادند برگردند پی درس و مشق خودشان تا خدای ناکرده عقب نمانند! همه ی این ها را گفتم که بگویم این شد که جلسه ی آخر من و همان دوستم -در کمال تعجب-شدیم تنها دانش آموزان کلاس فیزیک!

مدرس آن جلسه که در المپیاد فیزیک مدال جهانی داشت و دانشجوی فیزیک محض دانشگاه صنعتی شریف هم بود، بسیار متواضع و خوش اخلاق بود. روال کلاس به این صورت بود که سوال مطرح می شد و به ما زمان داده می شد تا حلش کنیم. یا حلش می کردیم و نتیجه را می گفتیم و یا به عجز و ناتوانی خود اقرار می کردیم و حلش می کرد! این اجازه را هم داشتیم که با هم مشورت کنیم.

از دو یا سه سوال که عبور کردیم کم کم موتورمان گرم شد و شروع کردیم به پاسخ دادن به سوالات. وقتی دیدیم معلممان هم از اینکه می توانیم به سوالات پاسخ دهیم صادقانه به وجد آمده-انگار به هیچ وجه انتظارش را نداشت!- تا حدی اعتماد به نفس از دست رفته مان را بازیافتیم. از نیمه ی کلاس گذشته بود که سوالی بسیار دشوار مطرح شد و این بار برخلاف سری های قبل، معلممان گزینه ها را روی تخته ننوشتند. من و دوستم طبق معمول با صدایی آرام شروع کردیم به مشورت یا یکدیگر هر چه بلد بودیم ریختیم روی دایره و به یک فرمول طولانی رسیدیم. هر چه بالا و پایینش کردیم نتوانستیم ادامه دهیم و در نهایت اعلام کردیم که: نشد، نمی توانیم!

گفتند ایرادی ندارد، از جایشان بلند شدند و شروع کردند به توضیح دادن و حل مساله. در این اثنا سه بار تخته پر شد و پاک شد، چندین اصطلاح علمی مطرح شد که یا معنی شان را نمی دانستیم و یا حتی تا به حال نامشان هم به گوشمان نخورده بود(که البته از ابتدای کلاس صرفا محض شیطنت قرار گذاشته بودیم نسبت به این واژه ها واکنش خاصی نشان ندهیم و فقط با ظاهری جدی تایید کنیم، که مثلا می دانیم در مورد چه چیزی صحبت می کند)  و...

نتیجه ی این فرآیند را که روی تخته نوشتند، بهتمان برد! جواب همان فرمولی بود که ما صرفا با فکر کردن و تحلیل و حتی بدون نوشتن هیچ راه حلی به آن رسیده بودیم! منتها چون گزینه ها را نمی دانستیم، فکرش را نمی کردیم که همان فرمول جواب مساله باشد. طاقت نیاوردیم و موضوع را اینطور مطرح کردیم که فکر نمی کنید نیازی به این راه حل طولانی نبود و صرفا با تحلیل می شد از همان اول به این جواب رسید و... به صحبت هایمان گوش دادند، کمی فکر کردند، سرشان را انداختند پایین و با لحنی متواضعانه و لبخندی روی لب گفتند: بله حق با شماست، اگر فلان موضوع و بهمان(از همان اصطلاحات) را محاسبه نمی کردیم(مکث و نگاه به تخته) بله شما درست می گویید، می شد از همان اول هم به این نتیجه رسید.

همان لحظه زنگ استراحت به صدا در آمد و به محض اینکه ایشان از کلاس خارج شدند من و دوستم شروع کردیم به ابراز هیجاناتمان که طفلکی مغزش پر شده از فیزیک محض و بیخودی همه چیز را پیچیده می کند و... 

تا مدت ها هر وقت بحث آن روز می شد ماجرا را یادآوری می کردیم و به محاسن آن بنده خدا می خندیدیم. نه این که اینقدر بی ظرفیت باشیم که آن اتفاق را حمل بر بی سوادیش گذاشته باشیم! بیشتر بحث سر همان بیخودی سخت کردن مسائل بود و ذهن های پیچیده ی پر شده از فیزیک در شریف.

 

بعد از گذشت مدتی، یک روز بین صحبت هایمان مجددا این خاطره را یادآوری کردیم و این بار با نگاهی جدی وراندازش کردیم. خودمان را گذاشتیم جای آن جوان المپیادی. واقعیت این بود که او بر اساس تجربه و دانشش در این زمینه که قطعا از ما بیشتر بود، چیزهایی را می دانست که ما نمی دانستیم و این طبیعی است که آدم نتواند چیزهایی که نمی داند و عواملی که حتی از وجودشان و تاثیر گذار بودنشان خبر ندارد را در حل مسائل در نظر بگیرد و بررسی کند! و این بار اتفاقی مسائلی که ما نمی دانستیم و در نتیجه در نظر نگرفته بودیمشان، روی پاسخ این مساله تاثیری نمی گذاشتند!

 

*نتیجه ی اخلاقی به ظاهر ساده: اگر دیدیم در جایی، شخصی در تصمیم گیری یا نتیجه گیری در مورد موضوعی –از دید ما- حساسیت های نا به جا به خرج داد و در انتها به همان نتیجه ای رسید که ما از ابتدا روی آن اصرار داشتیم، این مساله را لزوما نگذاریم به حساب هوشمندی خودمان و بی سوادی و کم تجربگی آن فرد. این موضوع را هم در نظر بگیریم که شاید این تشابه در نتیجه گیری، صرفا حاصل یک اتفاق بوده است.


موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۷/۰۷/۱۲
رها

نظرات  (۱)

بذا یه اعتراف خودخواهانه بکنم. روز اول جلسات مربوط به المپیاد زیست (اولین و آخرین جلسه‌ای که رفتم) یه پرسش‌نامه هفت سوالی بهمون دادن از سوالات المپیادهای سال‌های قبل. تو اون جمع سه نفر بالاترین نمره (چهار) گرفتن. منم یکی از اون سه تا بودم. و راستشو بگم من خودم رو تو ذهن خودم المپیادی می‌دونم. گرچه هیچ وقت آزمون رو ندادم و شاید اگر می‌دادم موفق هم نمی‌شدم. ولی شک ندارم اگر امکانات خوبی وجود داشت، حتی رسیدن به مرحله نهایی هم اون قدرا دور از دسترس نبود.
گاهی نباید به نرسیدن به بعضی موقعیت‌ها فکر کرد. همین که بالقوه می‌دونی توانشو داشتی و شرایط اجازه ندادن ادامه بدی، راضیت می‌کنه. منو که راضی می‌کنه....

+بماند که هدف برگزاری این المپیادهای جهانی به کلی با کاری که ما انجام می‌دهیم تو این مملکت، فرق می‌کنه.
پاسخ:
درسته و موافقم با کلیت حرفت.
منم از اینکه هیچ وقت اتفاق ویژه ای در این زمینه برام نیفتاد احساس ناکامی نداشتم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی