عمۀ رقیق القلب!
از اونجایی که من بچۀ آخر خانواده ام، باید بگم تا قبل از اینکه برادرزاده ام به دنیا بیاد- یعنی حدود یک ماه و نیم قبل- پیش نیومده بود از نزدیک و با این جزئیات، شاهد سختی ها و حال و هوای نگهداری از نوزادی که تازه به دنیا اومده باشم.
امروز هر کسی رو که تو خیابون می دیدم، از اون آقایی که با بوق وحشتناک ماشینش باعث شد بترسم، تا اونایی که تو صف نونوایی ایستاده بودن، یا پسرک دستفروشی که همیشه از کنارش رد میشم و امروز داشت جوراب ها و روسری های بساطش رو مرتب میکرد یا اون دخترخانمی که با ویلچیر اتوماتیکش و بدون همراه اومده بود داروخانه و داشت از دکتر مشورت میگرفت و حتی اون خانمی که تو داروخانه کار میکنه و سری قبل موقع خرید کمی از دستش دلخور شده بودم... ناخودآگاه به این فکر میفتادم که یه زمانی، لااقل یه نفر، یه شب هایی رو تا صبح به خاطرشون بیدار مونده؛ با هر گریه شون نگرانشون شده که نکنه چیزی اذیتشون میکنه یا دارن درد میکشن. اینکه یه زمانی چقدر معصوم و بی آزار بودن و چه آرامشی داشتن...
امروز بی دلیل حس میکردم چقدر همه آدم هایی که می بینم رو دوست دارم.