تنها دویدن

تو مگو همه به جنگند و ز صـلح من چه آید
تو یکی نه‌ای هــزاری تو چراغ خود برافـروز
که یکی چــراغ روشـن ز هـزار مرده بهـــتر
...

«حضرت مولانا»

سه شنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۹، ۱۰:۳۴ ب.ظ

اعتماد

اولین بار که بدون خانواده رفتم تهران دانشجوی ترم سوم کارشناسی بودم. استاد «ر» اصرار داشت بنایی رو برای نقد و بررسیِ پیش از شروع طراحیمون انتخاب کنیم که حتماً موقعیتش در شهر تهران باشه. یه جورایی میخواست از همون ترمای اول راهمون رو به پایتخت باز کنه تا موقعیت ها و رویدادهای این شهر رو از دست ندیم. 

با دوستم که قرار بود تو این کار همگروهیم باشه، نشسته بودیم تو مترو که یهو صدای دو نفر رفت بالا:

- وسایلت رو از تو دست و پا جمع کن خانم! میای جای ما رو تنگ میکنی اینجا... 

+ (با صدای بلند) خانم فکر کردی کی هستی؟ فکر کردی من کیم؟! من فوق لیسانس فلان دارم... میدونی نمره چشم من چنده؟ میدونی خواهر من ... ؟ من اگر نیاز نداشتم میومدم اینجا کار کنم که شما بخوای بیای اینطوری با من حرف بزنی؟ 

 

بعد از چند ثانیه سکوت، ملت دونه دونه رفتن سمتش...

 

- خانم این چنده؟ کارت خوان هم داری؟

دوست منم یه گیره روسری ازش خرید. غمگینانه حرفای اون دختر رو تو ذهنم مرور میکردم که خانم بغل دستیم با خنده گفت: «میبینی دخترم؟ میگن عدو شود سبب خیر... تا چند دقیقه پیش هیچکس ازش خرید نمیکردا!»

چیز خاصی نگفتم؛ یه سری تکون دادم فقط. اما تو دلم داشتم میگفتم «ملت چه سنگدل شدن! جای اینکه به این چیزا فکر کنین یکم به حرفاش توجه میکردین!»

 

دیشب که بعد شش- هفت سال این خاطره رو مرور میکردم، اولین چیزی که از ذهنم عبور کرد- که اون موقع حتی به ذهنم خطور هم نمیکرد- این بود: «این یه سناریوی طراحی شده بود و به احتمال زیاد اون دو نفر با هم هماهنگ بودن!» 

به این فکر میکردم که اگر الان تو چنین موقعیتی قرار بگیرم، شاید حتی به اندازه اون خانم بغل دستیم هم خوشبین نباشم که زن معترض رو عدویی ببینم که سبب خیر شده! 

 

یه زمانی فکر میکردم زندگی اجتماعی بدون حس اعتماد یا کمرنگ شدنش، اونقدر ترسناکه که حتی قابل تصور نیست. پس آدم تحت هر شرایطی باید این اعتماد رو حفظ کنه. 

اینطور که به نظر می رسه علی رغم مقاومتی که از خودم نشون دادم، بالاتر رفتن سن و سال، حضور بیشتر تو اجتماع و تجربه زندگی در شهرهای بزرگ تر روز به روز داره از معصومیت دنیای من کمتر و کمتر می کنه. بی رحمانه ست ولی کاریش نمی شه کرد. 

 

این روزها گاهی فکر میکنم نگاهم به بعضی از ماجراهای اطرافم داره همونطوری میشه که یه زمانی ازش میترسیدم. 

 

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۹۹/۰۴/۱۰
رها

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی