تنها دویدن

تو مگو همه به جنگند و ز صـلح من چه آید
تو یکی نه‌ای هــزاری تو چراغ خود برافـروز
که یکی چــراغ روشـن ز هـزار مرده بهـــتر
...

«حضرت مولانا»

سه شنبه, ۸ مهر ۱۳۹۹، ۰۳:۵۶ ق.ظ

کلاس هَشت صبح

برادرزاده‌ی ۱۸ ماهه‌ی من نوه‌ی اول هر دو خانواده است. در خانواده پدری‌اش که ته‌تغاری بنده هستم؛ همسر برادرم هم- که چند سالی از من بزرگ‌تر است- فرزند آخر خانواده‌شان است. 

حالا حساب کنید طفل معصومی که گیر همچین «بچه‌ندیده»هایی بیفتد، مگر راه دیگری هم جز «نازنازی» بار آمدن دارد؟! گاهی به صورت کاملاً برنامه‌ریزی شده و نمایشی خودش را به در و دیوار می‌کوبد و بعد تظاهر به آسیب‌دیدگی می‌کند که بیشتر نازش را بکشیم و کمتر شیطنت‌هایش را یادمان بماند! به ظاهر این ایده به عمه‌اش هم سرایت کرده... 

شب گذشته، آن‌قدر در مقابل خوابیدن مقاومت کردم که گرسنگی فشار آورد و سر از مقابل یخچال درآوردم. حالا این کودک درونم بود که اصرار می‌کرد اگر آن شیر مانده و فاسد شده را سر بکشی می‌توانی کلاس هشت صبح را بدون عذاب وجدان بپیچانی!

خوشبختانه والد درونم به موقع سر رسید و با پادرمیانی او، غائله ختم به خیر شد. ؛)

 

 

+ برای اولین بار بعد از این همه سال دانش‌آموزی و دانش‌جویی، دوست داشتم مهر ماه کمی، فقط کمی دیرتر می‌رسید.

امید به اینکه به خوشی بگذرد برای همه :)

 

 

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۹۹/۰۷/۰۸
رها

نظرات  (۱)

۰۹ مهر ۹۹ ، ۰۶:۱۲ مهتاب ‌‌

😁

پاسخ:
:دی 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی