تنها دویدن

تو مگو همه به جنگند و ز صـلح من چه آید
تو یکی نه‌ای هــزاری تو چراغ خود برافـروز
که یکی چــراغ روشـن ز هـزار مرده بهـــتر
...

«حضرت مولانا»

طبق روال معمول این شب ها، تلاشم برای خوابیدن تا خودِ صبح بی نتیجه موند؛ دریغ از یک دقیقه. تا اینکه رسید به زمان برگزاری کلاس. خسته شده بودم و خواب آلوده، منتها دیگه نمیشد کاریش کرد. طبق قرار قبلی همگی به اتفاق استاد تلاش کردیم وارد سامانۀ مجازی ای بشیم که دانشگاه ایجاد کرده، اما به خاطر مشکلات فنی نشد. از اونجایی که این جلسه قرار بود به پرسش و پاسخ بگذره، استاد پیشنهاد دادن تو همین گروه واتساپی کلاس رو برگزار کنیم. منتها قبلش از نماینده کلاس پرسیدن «شماره همۀ بچه ها رو به صورت ذخیره دارین؟»

با چشمای قرمز و دستِ زیر چونه، خیره مونده بودم به صفحۀ لپ تاپ تا استاد بگن سوالاتون رو بذارین. یهو دیدم یه صدایی از گوشیم میاد. برش داشتم. رو صفحۀ گوشیم عکس پروفایل استاد، دو تا از بچه ها و خودم رو دیدم. نمیدونستم دقیقاً داره چه اتفاقی میفته!

برای اینکه سوتی نداده باشم، دکمه سبزه رو هول دادم و تو سکوت منتظر موندم! (حالا بماند که دستم رو دوربین جلوی گوشی هم بود.) بعد از چند ثانیه...

- نماینده کلاس: خانم رها؛ سلام، خوبین؟ صدای ما رو دارین؟  

خیلی عادی جوابش رو دادم.

- استاد: بیشتر از این تعداد نمیشه نه؟!   

عه؛ مگه استاد هم هست؟ حالا میون هاگیر واگیر داشتم فکر میکردم زشت شد جمعی سلام نکردم!

- استاد: خانم فلانی شما امتحان کردین؟

-خانم فلانی: بله استاد ولی...

جل الخالق؛ این دیگه کجا بود؟! چه داستانی شدا! ما الان اینجا چند نفریم؟!

- استاد: خب مثل اینکه این جواب نمیده برگردیم به گروه!

 

بله، مثل اینکه بنده از موارد آزمایشی تماس گروهی واتساپ بودم :دی

 

خب باید اعتراف کنم که من تا حالا از این قابلیت واتساپ استفاده نکرده بودم و اصلا یادم نبود چنین امکانی هم وجود داره. از اون گذشته، اینقدر تو این مدت به خاطر مشکلاتی که سامانه کلاس های مجازی خود دانشگاه داره با امکانات جدیدی آشنا شدم که دیگه نسبت به همه چیز بی اعتمادم! خلاصه اینکه خدا هیچ بنده ای رو اینجوری ضایع نکنه :) آخه این همه آدم، باید با منِ خواب آلوده از همه جا بی خبر تماس بگیرین امتحان کنین؟!

 

***
 

سوالامون رو گذاشتیم و استاد دونه دونه با گذاشتن ویس بهشون جواب داد. عجیب یاد اون روزایی افتادم که باید دست به سینه مینشستیم پشت نیمکت های سفت و سخت و به زور هم که شده زل میزدیم به معلممون و گوش میدادیم، و الا این گچ بود که با یه نشونه گیری دقیق شلیک میشد به سمت وسط ابروهامون! از شما چه پنهون، از الان مشتاقم ببینم این نسلی که دارن به جای «شیوه رندان بلاکشی*» که ما در پیش گرفته بودیم آموزش آنلاین میبینن در آینده چه تفاوت هایی با ما پیدا میکنن.

 

 

پی نوشت بی ربط: نمیدونم چرا این روزا حتی وقتی به اتفاقات روزمره و عادی همین دو ماه پیش فکر میکنم، حس میکنم 100 سال ازشون میگذره! انگار درکم از زمان عوض شده باشه، به شکل غیر منطقی ای همه چیز برام دوره.

 

 

* اشاره بیتی از حافظ: «ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست/عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد»

 

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۹ ، ۰۱:۳۳
رها

بخش 1- جنگجو بودن، جنگیدن به خاطر حقوق و خواسته ها، به ذاته ویژگی خوبیه و میتونه از خصوصیات یه آدم قوی و کنشگر باشه. ولی همین روحیه گاهی میتونه دست و پا گیر هم بشه؛ وقتی یادمون بره کجا نباید ازش استفاده کنیم...

به نظرم هیچ جنگ و مجادله ای برنده نداره؛ آدم ها در انتهای جنگ یا غالب میشن و یا مغلوب، اما در هر صورت برنده نمیشن. چون هر دو جانبِ ماجرا چیزهایی رو میبازن و همین چیزها باعث میشن حتی در صورت پیروزی هم شادی رو عمیقاً تجربه نکنن. وقتی این فکر بیشتر تو ذهنم تقویت شد که فیلم 1917 رو دیدم و رسیدم به سکانس آخر. قهرمان داستان به ظاهر پیروز شده بود، اما برنده نبود. اندوهی تو ظاهر آرومش بود که منِ بیننده هم میتونستم عمیقاً حسش کنم و بهش حق میدادم.

برای همین فکر میکنم وقتی میتونیم ادعا کنیم تو به کارگیری روحیۀ جنگنده مون به بلوغ رسیدیم که بدونیم هر چیزی تو زندگی ارزش جنگیدن نداره. وقتی که یادمون باشه پیش از درگیر شدن به اهدافمون و تاوان هایی که باید به خاطرشون بپردازیم خوب فکر کنیم.

اواخر سال 98 تو موقعیتی قرار گرفتم که اولش فکر کردم چالشم کنار نکشیدنه و اینجاست که باید یه جَنَمی از خودم نشون بدم. ولی کمی که گذشت، حس کردم اشتباه فهمیدم. چالش من در حال حاضر جنگ با خودمه؛ تا حدی از صبر، قدرت و اعتماد به نفس رو در خودم ایجاد کنم که یه وقتایی به انتخاب خودم وارد بازی نشم و این موضوع حالم رو بد نکنه که چرا قدرتم رو به آدم هایی که در مقابلم قرار گرفتن و برام شاخ و شونه میکشن نشون ندادم!

 ***

بخش 2- انتهای سال 98، دلم میخواست چیزایی که در طول سال یاد گرفتم، برام جا افتاد یا نگاهم نسبت بهشون تغییر کرد رو مرور کنم. ولی حالم جوری بود که هر بار به این موضوع فکر میکردم، ذهنم میرفت سمت چیزهایی که دوست دارم انتهای سال 99 تحت عنوان «تجربیات 99» ازشون بنویسم. مثلا اینکه: 

  •  آدم باید تو زندگی، بعد اینکه یه مسیر قابل قبول پیدا کرد، سرشو بندازه پایین و راه خودش رو بره؛ بدون توجه به اتفاقات جالب توجه اما کم ارزش حاشیه مسیر. تلاش درست، تو مسیر درست و با نیت درست، بی اجر نمیمونه. برعکسشم همینطور.

و اینم باید در نظر گرفت که ممکنه این «اجر»، جایی غیر از اونجا که انتظارش رو داریم روزیمون بشه. 

  •  شاید یه وقتایی عزت آدم های حسابی با نیت های درست، بازیچه دست آدم های کوچولو با دغدغه های کوچولوتر بشه؛ منتها رسم دنیا این نیست که بازیچه بمونه.
  • «دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور»

 

* دلم میخواد تو سال 99 تمرکزم رو بذارم رو «زیاد زندگی کردن»؛ و در همین راستا دوست دارم تا میتونم برم سفر.^_^

***

بخش 3- این تصویر هم حاصل گردشگریِ نرسیده به بهار بنده است در منزل. (شکوفه شلیل هستن ایشون)

و اینکه امیدورام 11 ماه و 10 روز باقیمانده از سال جدید مبارک و پربرکت باشه برای همه:)

 شکوفه بهاری شلیل

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۹ ، ۰۵:۱۳
رها

یکی از برکات این روزهای قرنطینه برای من پیدا کردن امکان و زمان شرکت تو یه مسابقه ست که یه جورایی وصله به یکی از بزرگترین رویاهام. با دو تا از دوستای دورۀ کارشناسیم(یک سال پایینی و یک سال بالایی سابق!) تیم شدیم و داریم «سکونتگاه موقت پس از سانحه» طراحی میکنیم.

تجربه و چالش خیلی متفاوتیه. یکی از مهم ترین چیزایی که تا اینجا بهش رسیدیم، این هست که این جنس از کار و طراحی تا چه حد میتونه سهل و ممتنع باشه. شب های اول به چندین ایده جذاب و مناسب رسیدیم که نمیدونستیم چطور بینشون انتخاب کنیم. حالا اما، هر چی پیش میریم یا میرسیم به نقطه اول و یا یه جایی گیر میکنیم. انگار مدام همۀ فکر ها و ایده ها مثل توپ های شماره دار تو گردونۀ قرعه کشی، تو ذهنمون میچرخه و هم میخوره!

از شما چه پنهون، هر شب انتهای بحث مغزمون جوش میاره:)) منتها قرارمون با خودمون اینه که تا تهش بریم. یعنی کمال طلبی منفی رو بذاریم کنار و جوری مدیریتش کنیم که حتماً کارمون خروجی داشته باشه. حتی اگر اون چیزی نشه که از اول میخواستیم...

و تا جایی که ممکنه به نتیجۀ مسابقه فکر نکنیم؛ دلخوشِ این باشیم که ما هم بیکار ننشستیم. یه تلاشی رو تو این حوزه کلید زدیم و اصطلاحاً پاهامون گِلی شده.

 

لطفاً اگر دوست داشتین دعا کنین به یه نتیجه ای برسیم :دی

 

پ.ن: امشب بحث این بود که اگر 10 اردیبهشت قرار باشه اون شهاب سنگه بخوره به زمین و عمرمون به دنیا نباشه، یه خوبی ای داره. این که قبلش(3 اردیبهشت) نتیجه مسابقه اعلام شده :)

والا، لااقل تو خماریش از این دنیا نریم، شاید اون دنیا بهمون نگن ؛)

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۸ ، ۰۳:۴۹
رها

از یه جایی حس میکنم بعضی از اتفاقاتی که تو زندگیم میفتن دارن کم کم تکراری میشن. هر مساله ای پیش میاد، اولش کمی تعجب میکنم و حس میکنم با یه چالش جدید رو به رو شدم، ولی کمی که داستان جلو میره ناخودآگاه مشابه اون اتفاق رو تو گذشته ام پیدا میکنم. حتی گذشته های خیلی دور... و در کمال ناباوری میبینم حتی جزئیات داستان هم تغییر نکرده! حس میکنم شاید لازمه گاهی این اتفاقات بیفته تا زندگی بیش از حد تحمل هم غیر قابل پیش بینی نباشه...

***

تا قبل از 6 سالگی تقریبا میشه گفت غیر از عروسکام هیچ دوست نزدیکی نداشتم. یه برادر بزرگتر دارم با فاصله سنی نسبتاً زیاد؛ در نتیجه تو خانواده هم همبازی نداشتم. حالا چرا؟ انتخاب خودم بود! رفتاری که بچه ها باهام داشتن اذیتم میکرد. چه تو فامیل و چه بین همسایه ها. هیچ وقت هم دلیلش رو نفهمیدم. هر کدومشون وقتی تنها بودن باهام بازی میکردن، ولی به محض اینکه فقط یک نفر دیگه اضافه میشد خودشون رو به آب و آتش میزدن دست به یکی کنن و حال منو جا بیارن! برای همین هیچ وقت به هیچ کدومشون اعتماد نداشتم و همیشه ترجیح میدادم تنها بازی کنم. تا جایی که یادمه بعد از حدود 6 سالگی بود که همه چیز به شکل معجزه آسایی حل شد! شدم محبوب و معتمد همۀ جمع ها!

یادمه عروسی یکی از اقوام نزدیک بود و تو خونه خاله م دور هم جمع شده بودیم. به گمونم 4 یا 5 سالم بود اون موقع. برای ما بچه ها جدا غذا کشیدن و گذاشتن تو یه سینی بزرگ که تو یه اتاقی دور هم غذا بخوریم و راحت باشیم. تو همون لقمه های اول یه شوخی کودکانه مضحکی بین بچه ها شروع شد:

- بگو چشم.  + چشم.    –(با یه لحن مردونه و زمخت) چشمت بی بلا!         

و همه میزدن زیر خنده.

- حالا تو بگو چشم ...

اومدم خلاقیت به خرج بدم، به پسر خاله م گفتم بگو چشم؛ وقتی گفت در جوابش گفتم: «ایشالا بخوری کشک!» و خودم زدم زیر خنده! ولی همه سکوت کردن! یهویی دختر خاله م که از همه بزرگ تر بود گفت: «وااای بچه ها؛ کشک حرف زشتیه! چقققدر بی ادبه. به نظرم جاش بین ما نیست... » یکی دو نفر حرفش رو تأیید کردن. یکی دو نفر نمیدونستن جریان چیه، شایدم مخالفشون بودن، ولی جرات نکردن واکنش نشون بدن تا جمع علیهشون قرار نگیره؛ سکوت کردن. این وسط یک نفر آماده بود که از من دفاع کنه، ولی چون خودشم معنی این کلمه رو نمیدونست، نتونست چیزی بگه.

فضا و رفتار بچه ها طوری شد که به ناچار و در سکوت بشقابم رو برداشتم و دلشکسته اومدم بیرون. تنهایی نشسته بودم تو ایوان و زیر پله ها. تو بهت اینکه اصلا چی شد؟ اونقدر اعتماد به نفس نداشتم که بدونم حق با منه یا نه. ولی حتی اگر من حرف بدی زده باشم، واقعا تاوانش این بود؟ تنها موندن با بی آبرویی؟ نمیشد احتمال داد ناخواسته و بدون دونستن معنی به زبون آوردمش؟ مگه من قبل از این بچه بد دهنی بودم که به خاطر یه اشتباه احتمالا ناآگاهانه بخوان چنین رفتاری باهام داشته باشن؟! از طرفی میترسیدم یکی رد شه و این صحنه رو ببینه. چی فکر میکنه در مورد من؟

تو همین حال بودم که داییم اومد رد بشه. پرسید: «رها تو چرا بیرونی؟ چرا نمیری پیش بچه ها؟» فقط بهت زده و در سکوت نگاهش کردم. رفت داخل. نمیدونم چی گفت و شنید که وقتی اومد بیرون، یه اخمی بهم کرد و اومد آروم با دست صورتم رو هل داد! تا سال ها خودم رو سرزنش میکردم که چرا اون روز قبل از بچه ها ماجرا رو برای داییم تعریف نکردم...

تا مدت ها با بچه های فامیلمون بازی نمیکردم. وقتی دور هم جمع میشدیم تمام مدت تو جمع بزرگترا و کنار مادرم نشسته بودم. با این حال دست از سرم بر نمیداشتن و مدام دنبال راهی برای دست انداختن و اذیت کردن من میگشتن! واکنش خاصی نشون نمیدادم. تا اینکه همونطور که گفتم بعد از مدتی نه تنها این مساله خود به خود حل شد، بلکه من تبدیل شدم به هم بازی مورد علاقۀ افراد و عضو کلیدی جمع ها... برای داییم هم شدم بچه ی صادق، مودب و سر به راه فامیل!

***

حالا، وقتی بیشتر از 20 سال از اون روز میگذره، اتفاقی مشابه تو این روزهای زندگیم، حس روزی که تنهایی نشسته بودم رو کف سرد و سرامیکی زیر پله و به بشقابم نگاه میکردم رو بهم یادآوری میکنه. دقیقا جنس و طعمش همونه. انگار این تجربۀ حس های مشابه تو دوره های مختلف از زندگیه که اتفاقات و خاطره ها رو میدوزه به هم.

تو یه فضای کاملاً متفاوت، از جمعی که متعلق بهش بودم با بی احترامی طرد شدم. به گناهی که درست مثل 20 سال پیش دقیقاً نمیدونم چی بود و با احتمال هر نوع برداشتی، تاوانش این نبود! حتی مثل اون موقع کسی احتمال بوجود اومدن سوءتفاهم رو نداد و کوچکترین راهی برای گفت و گو باز نذاشت. اما این دفعه قضیه یه تفاوت هایی داره. دیگه کمبود اعتماد به نفس باعث نمیشه نتونم اتفاقات رو تحلیل کنم و میزان تقصیر احتمالی خودم رو اندازه بگیرم؛ و مهم تر از اون، این دفعه خودم بشقابم رو برداشتم و جدا شدم. بدون اینکه کسی ازم اینو بخواد. بدون اینکه بترسم آدم هایی که رد میشن چی فکر میکنن.

باز هم سکوت کردم، اما این بار آگاهانه و با قدرت، نه از روی ناچاری. فقط این دفعه، حتی اگر ادامه داستان هم همینطور پیش بره و یه روزی همه برگردن سمت من -که مطلقاً هم برام اهمیتی نداره این اتفاق میفته یا نه- من دیگه اون زلالی کودکی هام رو ندارم که بتونم بهشون اعتماد کنم و تا سال ها همبازیشون بمونم.

***

این روزها از شدت خشم از مدیریت زمان و رسیدگی به کارهای عادیم موندم؛ اما الان که به انتهای این متن رسیدم فکر میکنم مهم ترین درسی که میشه از قیاس این تجربه با همزادش در گذشته گرفت، اینه که این دوران هم میگذره... 

 

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۵۷
رها

اگر وکیل میشدم، در بهترین و شریف ترین حالت ممکن میتونستم مدافع حقوق آدم هایی بشم که زبان دفاع کردن از خودشون رو ندارن. آدم هایی که حتی گاهی زبان اعتراض هم ندارن. یعنی بگردم افرادی رو پیدا کنم که حقشون و شأنشون زندگی ای که دارن نیست، ولی اینو نمیدونن؛ و بعد از اینکه بهشون یادآوری کردم نباید حقوقشون رو بر خودشون حرام بدونن، بهشون کمک کنم.

نه برای اینکه قهرمان مظلومین بشم! این کارو بیشتر به این خاطر انجام میدادم که «بچه پررو»هایی که فکر میکنن با سیاست و بازی کلامی و گرفتن ژست حق به جانب، میتونن در هر شرایطی حرف و موضع ناحق خودشون رو در مقابل آدم های ساده و بی دفاع غالب کنن و خودشون رو محق جلوه بدن بدونن و بفهمن در همیشه رو یه پاشنه نمیچرخه... 

 

 

پ.ن: بچه پررو نباشیم.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۸ ، ۱۷:۵۹
رها

دلبندم سلام

اگر بخواهم از این روزهای جوانی ام برایت بگویم، میتوانم از خشم، وحشت و دلسردی های اجتماعی برایت صحبت کنم. یا کمی به خودم نزدیک تر شوم و از بدعهدی ایام، بی مهری، کم معرفتی و بی انصافی اطرافیان، بغض های شبانه و صبوری و سکوت حرف بزنم. اما تو در هر صورت همۀ این ها را خواهی شنید، هر روز و هر ساعت، از کرور کرور آدم های اطرافت. متأسفم که به عنوان مادرت نمی توانم به تو وعدۀ دنیایی بدون رنج را بدهم.

اما دوست دارم بدانی زندگی نه به من، نه به تو و نه به هیچ کس دیگر تضمینی برای ثبات و آسودگی نداده و نمی دهد. اینکه هیچ شادی و دلِ خوشی به شکل معجزه در انتظارت نیست. اینطور که من تا اینجا فهمیده ام، ما در مسیر رشد به این رنج ها احتیاج داریم و این تویی که باید زیبایی و لذت را از میان لحظه لحظۀ آن ها بیرون بکشی. شاید این از الزامی ترین و در عین حال فراموش شده ترین مهارت های لازم برای «زندگی کردن» باشد.

نمی دانم دنیا، وقتی تو در آن به کشف و تجربه میپردازی به چه شکلی است. شاید به مانند این روزهای من اخبار بد و حوادث تلخ، برای فشردن قلب کوچک تو همواره در رقابت باشند.

به عقیده مادرت شاید لازمه ی «زنده ماندن»، داشتن علائم حیاتی و دور بودن از بیماری و جنگ باشد. اما «زندگی کردن» قطعا شجاعت و جسارت می خواهد.

زندگی کن. تا میتوانی زندگی کن. زندگی کن و هزینه اش را هم بپرداز. فرصت محدود زندگی ات را در اندوه، ترس و ناامیدی نگذران.  اجازه نده اطرافیان  با یادآوری مداوم تلخی و دلهره، آرامش و شوق حرکت کردن در مسیر رشد را از تو بگیرند. در عوض، اگر از دستت برآمد تو برایشان نوید بخش دنیایی پر از رنگ باش.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۸ ، ۰۳:۵۳
رها

عزیزترینم سلام!

شاید وقتی این نامه را میخوانی مادرت یک طراح برای سرپناه انسان ها، یک معلم در دانشگاه یا حتی یک بانوی خانه دار باشد. فرقی نمیکند. فقط خواستم بدانی وقتی به آغاز جوانی رسیدی، اگر در زندگی مسیری برای رشد، غیر از تحصیل در دانشگاه پیدا کردی که هیچ(بهتر!). اما چنانچه قصد کردی مانند مادرت مسیر درس و دانشگاه را در پیش بگیری، تنها و تنها در یک صورت می توانی ادعا کنی چیزی را «تحصیل» کرده ای؛ اینکه این «چیزها» تو را به آدم بهتر، مفیدتر، شریف تر، بزرگ تر، باشعورتر، فهیم تر و بلند نظرتری تبدیل کند.

عزیز دل مادر؛ اگر روزی حاذق ترین جراح جهان شدی اما مفهومی به نام «حرمت و عزت انسان ها» برایت معنا نداشت، اگر موفق ترین مدیر جهان شدی و در مواقع بحرانی از مدیریت احساساتت بازماندی و از سوادت ابزار ساختی برای تحقیر انسان های ناآگاه و از این کار لذت بردی، یا بزرگ ترین دانشمند جهان شدی و وجود خود را ارزشمند تر از دیگران دیدی و  از پس برقرار کردن روابطی محترمانه و امن با اطرافیانت برنیامدی، بدان و آگاه باش که گواهی ها و مدارکت، تحصیلاتت، ثروتت و مقام و مرتبه ات پشیزی برای مادرت ارزش نخواهد داشت؛ و تنها در این حالت است که یقین خواهم کرد در پرورشت ناموفق ترین آدم این دنیا بوده ام.

 

دوستدار تو؛ رها.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۸ ، ۰۲:۰۳
رها

امروز کارم رو از دست دادم. کاری که حدود سه سال و نیم درگیرش بودم. کاری که از طرف خانواده و اطرافیانم جدی گرفته نمیشد؛ برای خودم اما، به معنای واقعی کلمه "کار" بود. کاری که مجبور به پذیرشش نبودم، انتخابم بود و به خاطرش کلی سرزنش شدم، با این حال تو هر شرایطی محکم و امیدوارانه پاش وایستادم و حتی دیگران رو هم به صبوری تشویق کردم. خیالم این بود شریک فعالیتی هستم که ارزش بیشتری از صرفا یه کار معمولی با هدف کسب درآمد و... ایجاد میکنه. خیالم این بود که همین درآمد کم چقدر بهم میچسبه وقتی کارم رو بدون پارتی و رانت و صرفا با تکیه بر اعتبار خودم به دست آوردم و حفظ کردم. شوقم از این بود که دیگه روزای سخت داره تموم میشه و وقتش رسیده نتیجه این صبرو ببینم. اما...

نه کسی اخراجم کرده و نه عمر اون کار تموم شده. ولی من از دستش دادم. حالا چرا و چجوریش ماجرایی داره که الان مجال توضیحش نیست.

اولش خواستم غر بزنم؛ بگم حیف اون عمر و انرژی و امیدواری. ولی یادم اومد قرارم با خودم چیز دیگه ای بود...

حدود چهار سال پیش کار دیگه ای که مدت ها برای پا گرفتنش وقت و انرژی گذاشته بودم رو به دلایلی رها کردم. هنوز از اون تصمیم پشیمون نشدم، منتها اون زمان با از دست دادنش یه حسی شبیه ناکامی پیدا کردم. حس میکردم بخشی از رویاهای به خیال خودم واضحی که برای آینده داشتم محو و مبهم شد. فکر بی نتیجه موندن اون همه تلاش و شب بیداری آزارم میداد. از طرفی نمیتونستم تجربه های ارزشمندی که تو اون مدت داشتم رو نبینم. همون زمان بود که یه الگوی جدید برای تصمیم گیری هام تعریف کردم:

"اینکه اگر تصمیم جدیدی برای زندگیم گرفتم یا خواستم فعالیت جدیدی رو شروع کنم که نتیجه ی خاصی داره، یک بار تو ذهنم نتیجه رو حذف کنم و ببینم باز هم دلم میخواد وارد اون کار بشم یا نه. برای مثال، اگر تصمیم گرفتم با هدف کنکور درس بخونم، اگر بعد از چند ماه تلاش روز کنکور تصادف کنم و نرسم به جلسه آزمون، حس میکنم تلاشم بی نتیجه بوده و عمرم تلف شده؟ اگر جواب این سوال «آره» بود، واردش نشم! این شد که تصمیم گرفتم بشم یه آدم فرآیند محور. اینکه رو نتیجه هیچ تلاشی حساب قطعی باز نکنم و فقط سعی کنم کاری که به نظرم درست هست رو تو هر زمان انجام بدم و جوری مسیر رو طی کنم که منجر به رشدم بشه. چون نتیجه ی اتفاقات، به عوامل متعددی بستگی داره که کنترل خیلی از اون ها در حوزه اراده من نیست." این کار  هم برای من پر از تجربه های ارزشمند این چنینی بود...

ناامید نیستم. دلسرد هم نشدم. اما نمیتونم انکار کنم با وجود این پذیرش و همه ی این بحث ها، حالم گرفته است. واقعیت تلخ دیگه ای هم که وجود داره اینه که عجالتا همین منبع درآمد محدودی که داشتم رو هم از دست دادم! فعلا نمیدونم باید از دست چه کسی و به چه میزان ناراحت باشم، دوست هم ندارم بهش فکر کنم.

فقط به وقتش باید بشینم و عملکرد خودم رو تو این مدت دقیق ارزیابی کنم، تا نقاط قوت و ضعفم رو بهتر بشناسم و تو تجربه های بعدی پخته تر عمل کنم. شاید اشتباه میکردم که اینقدر نسبت به این فضا و این کار حس تعلق داشتم، شاید هم نه. حتی اینم باید در نظر بگیرم که ممکنه ته ارزیابی هام به این برسم که یه روزی و با یه شرایط خاصی، برگردم و به این همکاری ادامه بدم‌.

به هر حال، در حال حاضر چیزی که واضحه این هست که: "باید زندگی حرفه ای جدیدی رو شروع کنم."

و چیزی که هنوز  باورش دارم: "الخیر فی ما وقع" :)

 

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۸ ، ۲۲:۴۴
رها

آدم یه وقتی چشماشو باز میکنه، میبینه علت یه سری از مشکلاتی رو که همیشه داشته پیدا کرده. نمیدونم بقیه اینجور وقتا چه حسی دارن و اساساً چقدر تجربه ش میکنن؛ من تو لحظه های این چنینی خیلی خوشحال میشم. انگار یه باری از رو دوشم برداشته شده. مشکل هنوز حل نشده، ولی دیگه تا حدی میدونم ریشه ش کجاست و شاید این باعث بشه لااقل بتونم باهاش مدارا کنم.

بخش 1: در طول همۀ سال های دبیرستان تقریباً میتونم بگم در 70 درصد زمانی که سر کلاس می نشستم حواسم پرت بود. به جز فیزیک سال سوم و چهارم و تاریخ سال سوم که تدریس و صحبت های دبیراشونو دوست داشتم، تقریبا میشه گفت دیگه به هیچ درسی گوش نمی دادم. رشته م ریاضی بود و از اونجایی که تو فهم و یادگیری دروس مشکلی نداشتم، با یه مطالعه شب امتحانی کار راه میفتاد و میشدم یکی از دانش آموزان ممتاز کلاس! همین بود که هیچ کس عمری که داشت از این دانش آموز ممتاز تلف میشد و انرژی نوجوونیش که میشد تو یه راه مفید صرف شه ولی میرفت پای آه کشیدن و نگاه های پشت سر هم به ساعت و... رو نمیدید! تازه به مهارت جالبی هم دست یافته بودم. جزوه نویسی بدون گوش دادن به درس! بدترین قسمت ماجرا این بود که یه عذاب وجدان دائمی همراهم بود. یه چیزی از درون مغزم رو میخورد: تو سست عنصری، تو تنبلی، اینطوری میخواستی یه معمار مؤثر و موفق بشی و... جرئت اینم نداشتم با کسی در میونش بذارم. انگار یه عیب شرم آور داشته باشی و نخوای کسی بدونه. چون احتمالا طرف کمکی هم بهت نمیکنه، یکم سرزنشت میکنه یا دیگه خیلی بخواد مراعات کنه از این حرفای صد من یه غاز میزنه که انگیزه داشته باش و به آینده فکر کن و ...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۸ ، ۱۶:۴۲
رها

پزشک دهکده یکی از سریال های خاطره انگیز هم سن و سال های من به حساب میاد. یادمه یه بار تو یکی از قسمت هاش دکتر مایک تو خواب یه شبی از چند سال بعدش رو دیده بود. نشسته بود رو یه کاناپه و داشت بافتنی می بافت. بچه هاش بزرگ شده بودن... یادمه اون موقع ها با خودم میگفتم چه جالب می شد اگر آدم همینطوری فقط می تونست یه سکانس از آینده ش رو تو خواب ببینه. بدون توضیح اینکه چه اتفاقی تو این فاصله افتاد و چی شد که اونجوری شد.

امشب دوباره یاد اون آرزوی بچگیم افتادم؛ وقتی داشتم فکر میکردم اگر دو ماه پیش که خوابیده بودم رو تخت اتاق عمل و بی صدا اشک میریختم به جای داروی بی حسی، داروی بیهوشی بهم تزریق می شد و تو اون حالت می دیدم دو ماه گذشته و دارم با همون پاها تو محله های دزفول و شوش و شوشتر کیلومتر کیلومتر پیاده گز میکنم، اصلا باور میکردم؟ یادم افتاد روزای بعد از عمل که لنگ میزدم، بعد از هر چند قدم یه صدای لرزونی تو دلم میگفت اگر دیگه هیچ وقت نتونم مثل قبل راه برم چی؟!

ولی زندگی همینجوریه. قاعده ش تو همین بی قاعده بودنشه. لااقل از دید ما آدما.

حس میکنم دارم کمی تقدیرگرا میشم. بیشتر از قبل به قسمت اعتقاد پیدا کردم. برای اولین بار اون روزی حسش کردم که بعد از دو سال تلاش و رویاپردازی تو هیچ کدوم از دانشگاه هایی که دلم میخواست پذیرفته نشدم. نزدیکش شدم و فکر کردم رسیدنم حتمیه، ولی نشد. دیگه باورم شد وقتی همۀ تلاشتو از راه درست برای محقق شدن یه خواسته ای میکنی و نمیشه، حتما نباید بشه. یه دوستی داشتم که سال اول دانشگاه به یکی علاقمند شده بود. یه مدتی با هم در ارتباط بودن ولی خانواده ها راضی به ازدواجشون نمیشدن. بعد از چند ماه تلاش و اشک و آه و در آخر تهدید به خودکشی، بالاخره رضایتشون رو گرفتن و عقد کردن. ولی یه روز خوش ندیدن. طوری که دوستم بعد از گذشت چند ماه مدام تو گریه هاش میگفت این چه حماقتی بود. یه بار یکی از دوستای مشترکمون راجع بهش میگفت: حال و روز فلانی رو که میبینم فکر میکنم شاید هیچ وقت نباید چیزی رو به زور از خدا بخوام. این حرفش بدجوری حک شد تو ذهنم. بعد از اون همیشه از به زور خواستن ترسیدم. هر وقت هم تو زندگیم به خاطر از دست دادن یا نرسیدن زار زدم که خدایا چرا؟ خدا کاری به باور ضعیفم نداشت و یه مدت بعدش کاری کرد بهش بگم شکرت که نشد.

الان تو مرحله ای نیستم که بگم همون بهتر که نشد، ولی ناشکریه یادم بره امروز که بعد از یک ماه برگشتم شهرمون و دوستم رو دیدم چقدر حرف داشتم براش. چقدر تجربه جذاب و جدید به دست آورده بودم و چقدر ذوق و انرژی داشتم برای تعریف کردنشون. همین منی که یه ماه پیش با بی میلی تسلیم شدم و چمدون رفتنم رو بستم.

زندگی همینجوریه. نمیدونی چی در انتظارته. فکرکنم حق با استادمون بود که تو راه برگشت از سفر میگفت: «بچه ها به نظرم بخش زیادی از اتفاقات زندگی دست ما نیست، جبره. این مهمه که ما چطور شرایط رو مدیریت میکنیم. اینکه چطور با مسائل و اتفاقات برخورد میکنیم و انتخابمون چیه.»

این دانشگاه انتخاب من نبود. وارد کردنش به لیست انتخاب رشته و قراردادنش بعد از دانشگاه های مورد نظرم هم یه جریانی داره که وقتی الان بهش نگاه میکنم کمی عجیب به نظر میرسه. اما در حال حاضر اینا مهم نیستن. مهم اینه که من الان اینجام. تو یه محیط آموزشی با سطحی قابل قبول و پتانسیل هایی که خاص خودشه. هم میشه بشینم یه گوشه ادای آدمایی که خورده تو ذوقشون رو در بیارم و غصه آرزوهای بر باد رفته م رو بخورم؛ هم میشه از فرصت ها نهایت استفاده رو بکنم و تا میتونم یاد بگیرم و تجربه ارزشمند جمع کنم. کی میدونه؟ شاید از اولش هم مسیر من از اینجا رد میشده.

زندگی هر جوری هم که باشه، آدم تحت هیچ شرایطی نباید به خودش حرومش کنه.

 

 

پی نوشت: هفته گذشته از جنوب تا شمال کشور رو طی کردم! از این یه ماه، تجربه حضور تو دانشگاه جدید تا سفر خوزستان، اینقدر حرف دارم و اینقدر پوشه جدید تو ذهنم باز شده که نمیدونم با چه ترتیبی باید بهشون فکر کنم؟ باید از کجا شروع کنم؟ اول در مورد کدومشون بنویسم؟ اینقدر همه چیز سریع اتفاق افتاد که حس میکنم بعد از یه خواب طولانی برگشتم سر نقطه اولم. امیدوارم بتونم به زودی ذهنم رو جمع و جور کنم.

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۸ ، ۱۱:۱۵
رها