تنها دویدن

تو مگو همه به جنگند و ز صـلح من چه آید
تو یکی نه‌ای هــزاری تو چراغ خود برافـروز
که یکی چــراغ روشـن ز هـزار مرده بهـــتر
...

«حضرت مولانا»

دوشنبه, ۱ دی ۱۳۹۹، ۰۵:۳۱ ق.ظ

آغاز رفاقتمان با حضرت حافظ

نمی‌دانم شیوه‌ی تدرس ادبیات در مدارس همه جا به شکلی که من تجربه کرده‌ام بوده است یا نه. در دوره­‌ی ما معلمین ادبیات، شعر را بی‌رحمانه تکه‌ و پاره می‌کردند و تحویلمان می‌دادند. طوری که دیگر نه جانی برای شعر می‌ماند و نه روحی. عذر بدتر از گناهشان هم این بود که کنکور این را از ما می‌خواهد! لعنت به کنکور... نه اینکه فکر کنید قرار است در ادامه غر بزنم و لعن و نفرین کنم، نه. در اصل این متن را برای تقدیر از یک معلم ادبیات می‌نویسم...

سال سوم دوران راهنمایی بود. اوایل سال تحصیلی خانم معلم ما در کنار بهره‌گیری از همان شیوه‌ی مرسوم، تکلیف کوچک و ساده‌ای را برایمان طرح کردند. قرار بود در کلاس حدوداً سی نفره‌ی ما، هر کدام از بچه‌ها تا پایان سال تحصیلی غزلی از حافظ را از بر کند و رو به جمعیت کلاس بخواند.

به خاطر علاقه‌ی همیشگی ام به خواندن و حفظ کردن شعر، تکلیف را دوست داشتم و دلم می‌خواست به بهترین شکل ممکن انجامش بدهم. ولی راستش کمی از اشعار حافظ می‌ترسیدم. برای من دیوان حافظ کتابی قطور با جلد قهوه‌ای کمرنگ بود که معمولاً در دستان پدرم می‌دیدمش. تا آن موقع یکی دوباری به داخلش سرک کشیدم اما اینقدر خواندن اشعارش به نظرم سخت آمد که منصرف شدم.

بالاخره تصمیم گرفتم ترسم را کنار بگذارم و شانسم را امتحان کنم. البته یادم نمی‌آید تلاش خاصی هم برای عبور از این ترس کرده باشم. اراده کردم و رفتم به سراغ آن یکی دیوان حافظ خانه‌مان؛ کتاب سبزی که بیشتر دوستش داشتم.... انگار آدمیزاد هر چه کم سن و سال‌تر باشد، جسارت بیشتری برای روبه‌رو شدن با ترس‌هایش دارد.

القصه، شروع کردم به تورق کتاب سبز رنگ. هر روز از میان شعرهای دشوار، شعری جدید پیدا می‌کردم و تعجب می‌کردم از اینکه معنی‌اش را تا حد زیادی می‌فهمم! به ظاهر حضرت حافظ ملاحظه حال من نوجوان را هم کرده بود و غزل‌ها آن‌قدری که فکر می‌کردم هم از حوزه‌ی درک من خارج نبودند! شعرخوانی در کلاسمان که شروع شد، مصمم‌تر شدم. آن قدر گشتم و حفظ کردم تا بالاخره یکی انتخاب شد...

سحر با باد می‌گفتم حدیث آرزومندی/ خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی

از یک جایی، هر جلسه از کلاس حداقل یک غزل از حافظ می‌شنیدیم و گوشمان آشناتر و مأنوس‌تر می‌شد. همان سال بود که مشاعره به یکی از تفریحات مورد علاقه‌مان در زنگ‌های تفریح تبدیل شد. به نوعی سر ذوق آمده بودیم و برای جذاب‌تر شدن بازی که هم که شده بیشتر به خواجه‌ی شیراز سر می‌زدیم. :)

سال­‌ها گذشت و آرام‌آرام حافظ‌خوانی برای من تبدیل شد به همراه لحظه‌های خوب و مرهم اوقات آشفته؛ طوری که بعضی از غزل‌ها به خاطراتم گره خورده‌اند. هر وقت دلم آشوب می‌شود و می‌مانم، تفألی می‌زنم و شروع می‌کنم به خواندن که در اکثر اوقات جواب می‌دهد و احوالاتم را زیرورو می‌کند...

در هر دو تجربه زندگی دانشجویی این انرژی به بقیه هم سرایت کرد و پای دیوان حافظ به محفل‌های دوستانه‌مان باز شد. هنوز هم گاهی پیام می‌دهند و می‌خواهند برایشان از حضرت حافظ کسب تکلیف کنم و پاسخ را برسانم. :)) و من همه‌ی این حال خوب را مدیون آن تکلیف هوشمندانه معلم ادبیات سال سوم راهنمایی‌مان هستم که ان‌شاالله هر جا هستند سلامت باشد که حق معلمی را لااقل برای من یکی تمام و کمال به‌جا آوردند.

*

امشب کتاب سبز رنگ را برده بودم تا برای خانواده فال بگیرم. داشتم برای مادرم تعریف می‌کردم که از میان نسخه‌هایی که از دیوان حافظ داریم این یکی را از همه بیشتر دوست دارم. خندید و گفت از جلد پاره پوره‌اش مشخص است! جا خوردم و سریع گفتم حتماً دستی به سر رویش می‌کشم. گفت: «نه اتفاقاْ، کتاب کهنه و دست خورده گاهی نشان از علاقه‌مندی صاحبش دارد و همین زیبایش می‌کند. کتاب را وقتی نخوانی که معلوم است سالم و تمیز می‌ماند.»

*

قبل از قرنطینه و تعطیل شدن خوابگاه‌ها برای بار آخر دور هم جمع شدیم تا اگر فرصت ادامه دادن به آن هم‌نشینی دل‌پذیر تکرار نشد، لااقل به خوبی خداحافظی کرده باشیم. یکی از برنامه‌ها حافظ‌خوانی و فال حافظ گرفتن برای جمع بود. امشب یکی از همان بچه‌ها پیام داد و خواست برایش فال بگیرم. گرفتم، اما نتیجه خیلی غمناک بود! کمابیش در جریان مشکلات زندگی این دوستمان بودم. با خودم گفتم این را برایش بفرستم که حالش گرفته می‌شود! در میان دو راهی بین صداقت و صلاح دوستم، دومی را انتخاب کردم؛ نتیجه قبلی را گذاشتم به حساب شلوغ بودن سر حضرت در این ساعات و فالی دیگر گرفتم. جالب اینجاست نتیجه را که فرستادم، از «حال خوب کن» بودن شعر و تطابق آن با نیتش خوشحال بود! خلاصه اینکه امیدوارم حضرت حافظ، به حق رفاقتمان هم که شده این جسارت و دخالت نابه‌جای بنده را ببخشایند و حلال کنند. :دی

*

یلدای همگی مبارک :)

 

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۹/۱۰/۰۱
رها

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی