تنها دویدن

تو مگو همه به جنگند و ز صـلح من چه آید
تو یکی نه‌ای هــزاری تو چراغ خود برافـروز
که یکی چــراغ روشـن ز هـزار مرده بهـــتر
...

«حضرت مولانا»

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

یکی از برکات این روزهای قرنطینه برای من پیدا کردن امکان و زمان شرکت تو یه مسابقه ست که یه جورایی وصله به یکی از بزرگترین رویاهام. با دو تا از دوستای دورۀ کارشناسیم(یک سال پایینی و یک سال بالایی سابق!) تیم شدیم و داریم «سکونتگاه موقت پس از سانحه» طراحی میکنیم.

تجربه و چالش خیلی متفاوتیه. یکی از مهم ترین چیزایی که تا اینجا بهش رسیدیم، این هست که این جنس از کار و طراحی تا چه حد میتونه سهل و ممتنع باشه. شب های اول به چندین ایده جذاب و مناسب رسیدیم که نمیدونستیم چطور بینشون انتخاب کنیم. حالا اما، هر چی پیش میریم یا میرسیم به نقطه اول و یا یه جایی گیر میکنیم. انگار مدام همۀ فکر ها و ایده ها مثل توپ های شماره دار تو گردونۀ قرعه کشی، تو ذهنمون میچرخه و هم میخوره!

از شما چه پنهون، هر شب انتهای بحث مغزمون جوش میاره:)) منتها قرارمون با خودمون اینه که تا تهش بریم. یعنی کمال طلبی منفی رو بذاریم کنار و جوری مدیریتش کنیم که حتماً کارمون خروجی داشته باشه. حتی اگر اون چیزی نشه که از اول میخواستیم...

و تا جایی که ممکنه به نتیجۀ مسابقه فکر نکنیم؛ دلخوشِ این باشیم که ما هم بیکار ننشستیم. یه تلاشی رو تو این حوزه کلید زدیم و اصطلاحاً پاهامون گِلی شده.

 

لطفاً اگر دوست داشتین دعا کنین به یه نتیجه ای برسیم :دی

 

پ.ن: امشب بحث این بود که اگر 10 اردیبهشت قرار باشه اون شهاب سنگه بخوره به زمین و عمرمون به دنیا نباشه، یه خوبی ای داره. این که قبلش(3 اردیبهشت) نتیجه مسابقه اعلام شده :)

والا، لااقل تو خماریش از این دنیا نریم، شاید اون دنیا بهمون نگن ؛)

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۸ ، ۰۳:۴۹
رها

از یه جایی حس میکنم بعضی از اتفاقاتی که تو زندگیم میفتن دارن کم کم تکراری میشن. هر مساله ای پیش میاد، اولش کمی تعجب میکنم و حس میکنم با یه چالش جدید رو به رو شدم، ولی کمی که داستان جلو میره ناخودآگاه مشابه اون اتفاق رو تو گذشته ام پیدا میکنم. حتی گذشته های خیلی دور... و در کمال ناباوری میبینم حتی جزئیات داستان هم تغییر نکرده! حس میکنم شاید لازمه گاهی این اتفاقات بیفته تا زندگی بیش از حد تحمل هم غیر قابل پیش بینی نباشه...

***

تا قبل از 6 سالگی تقریبا میشه گفت غیر از عروسکام هیچ دوست نزدیکی نداشتم. یه برادر بزرگتر دارم با فاصله سنی نسبتاً زیاد؛ در نتیجه تو خانواده هم همبازی نداشتم. حالا چرا؟ انتخاب خودم بود! رفتاری که بچه ها باهام داشتن اذیتم میکرد. چه تو فامیل و چه بین همسایه ها. هیچ وقت هم دلیلش رو نفهمیدم. هر کدومشون وقتی تنها بودن باهام بازی میکردن، ولی به محض اینکه فقط یک نفر دیگه اضافه میشد خودشون رو به آب و آتش میزدن دست به یکی کنن و حال منو جا بیارن! برای همین هیچ وقت به هیچ کدومشون اعتماد نداشتم و همیشه ترجیح میدادم تنها بازی کنم. تا جایی که یادمه بعد از حدود 6 سالگی بود که همه چیز به شکل معجزه آسایی حل شد! شدم محبوب و معتمد همۀ جمع ها!

یادمه عروسی یکی از اقوام نزدیک بود و تو خونه خاله م دور هم جمع شده بودیم. به گمونم 4 یا 5 سالم بود اون موقع. برای ما بچه ها جدا غذا کشیدن و گذاشتن تو یه سینی بزرگ که تو یه اتاقی دور هم غذا بخوریم و راحت باشیم. تو همون لقمه های اول یه شوخی کودکانه مضحکی بین بچه ها شروع شد:

- بگو چشم.  + چشم.    –(با یه لحن مردونه و زمخت) چشمت بی بلا!         

و همه میزدن زیر خنده.

- حالا تو بگو چشم ...

اومدم خلاقیت به خرج بدم، به پسر خاله م گفتم بگو چشم؛ وقتی گفت در جوابش گفتم: «ایشالا بخوری کشک!» و خودم زدم زیر خنده! ولی همه سکوت کردن! یهویی دختر خاله م که از همه بزرگ تر بود گفت: «وااای بچه ها؛ کشک حرف زشتیه! چقققدر بی ادبه. به نظرم جاش بین ما نیست... » یکی دو نفر حرفش رو تأیید کردن. یکی دو نفر نمیدونستن جریان چیه، شایدم مخالفشون بودن، ولی جرات نکردن واکنش نشون بدن تا جمع علیهشون قرار نگیره؛ سکوت کردن. این وسط یک نفر آماده بود که از من دفاع کنه، ولی چون خودشم معنی این کلمه رو نمیدونست، نتونست چیزی بگه.

فضا و رفتار بچه ها طوری شد که به ناچار و در سکوت بشقابم رو برداشتم و دلشکسته اومدم بیرون. تنهایی نشسته بودم تو ایوان و زیر پله ها. تو بهت اینکه اصلا چی شد؟ اونقدر اعتماد به نفس نداشتم که بدونم حق با منه یا نه. ولی حتی اگر من حرف بدی زده باشم، واقعا تاوانش این بود؟ تنها موندن با بی آبرویی؟ نمیشد احتمال داد ناخواسته و بدون دونستن معنی به زبون آوردمش؟ مگه من قبل از این بچه بد دهنی بودم که به خاطر یه اشتباه احتمالا ناآگاهانه بخوان چنین رفتاری باهام داشته باشن؟! از طرفی میترسیدم یکی رد شه و این صحنه رو ببینه. چی فکر میکنه در مورد من؟

تو همین حال بودم که داییم اومد رد بشه. پرسید: «رها تو چرا بیرونی؟ چرا نمیری پیش بچه ها؟» فقط بهت زده و در سکوت نگاهش کردم. رفت داخل. نمیدونم چی گفت و شنید که وقتی اومد بیرون، یه اخمی بهم کرد و اومد آروم با دست صورتم رو هل داد! تا سال ها خودم رو سرزنش میکردم که چرا اون روز قبل از بچه ها ماجرا رو برای داییم تعریف نکردم...

تا مدت ها با بچه های فامیلمون بازی نمیکردم. وقتی دور هم جمع میشدیم تمام مدت تو جمع بزرگترا و کنار مادرم نشسته بودم. با این حال دست از سرم بر نمیداشتن و مدام دنبال راهی برای دست انداختن و اذیت کردن من میگشتن! واکنش خاصی نشون نمیدادم. تا اینکه همونطور که گفتم بعد از مدتی نه تنها این مساله خود به خود حل شد، بلکه من تبدیل شدم به هم بازی مورد علاقۀ افراد و عضو کلیدی جمع ها... برای داییم هم شدم بچه ی صادق، مودب و سر به راه فامیل!

***

حالا، وقتی بیشتر از 20 سال از اون روز میگذره، اتفاقی مشابه تو این روزهای زندگیم، حس روزی که تنهایی نشسته بودم رو کف سرد و سرامیکی زیر پله و به بشقابم نگاه میکردم رو بهم یادآوری میکنه. دقیقا جنس و طعمش همونه. انگار این تجربۀ حس های مشابه تو دوره های مختلف از زندگیه که اتفاقات و خاطره ها رو میدوزه به هم.

تو یه فضای کاملاً متفاوت، از جمعی که متعلق بهش بودم با بی احترامی طرد شدم. به گناهی که درست مثل 20 سال پیش دقیقاً نمیدونم چی بود و با احتمال هر نوع برداشتی، تاوانش این نبود! حتی مثل اون موقع کسی احتمال بوجود اومدن سوءتفاهم رو نداد و کوچکترین راهی برای گفت و گو باز نذاشت. اما این دفعه قضیه یه تفاوت هایی داره. دیگه کمبود اعتماد به نفس باعث نمیشه نتونم اتفاقات رو تحلیل کنم و میزان تقصیر احتمالی خودم رو اندازه بگیرم؛ و مهم تر از اون، این دفعه خودم بشقابم رو برداشتم و جدا شدم. بدون اینکه کسی ازم اینو بخواد. بدون اینکه بترسم آدم هایی که رد میشن چی فکر میکنن.

باز هم سکوت کردم، اما این بار آگاهانه و با قدرت، نه از روی ناچاری. فقط این دفعه، حتی اگر ادامه داستان هم همینطور پیش بره و یه روزی همه برگردن سمت من -که مطلقاً هم برام اهمیتی نداره این اتفاق میفته یا نه- من دیگه اون زلالی کودکی هام رو ندارم که بتونم بهشون اعتماد کنم و تا سال ها همبازیشون بمونم.

***

این روزها از شدت خشم از مدیریت زمان و رسیدگی به کارهای عادیم موندم؛ اما الان که به انتهای این متن رسیدم فکر میکنم مهم ترین درسی که میشه از قیاس این تجربه با همزادش در گذشته گرفت، اینه که این دوران هم میگذره... 

 

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۵۷
رها

اگر وکیل میشدم، در بهترین و شریف ترین حالت ممکن میتونستم مدافع حقوق آدم هایی بشم که زبان دفاع کردن از خودشون رو ندارن. آدم هایی که حتی گاهی زبان اعتراض هم ندارن. یعنی بگردم افرادی رو پیدا کنم که حقشون و شأنشون زندگی ای که دارن نیست، ولی اینو نمیدونن؛ و بعد از اینکه بهشون یادآوری کردم نباید حقوقشون رو بر خودشون حرام بدونن، بهشون کمک کنم.

نه برای اینکه قهرمان مظلومین بشم! این کارو بیشتر به این خاطر انجام میدادم که «بچه پررو»هایی که فکر میکنن با سیاست و بازی کلامی و گرفتن ژست حق به جانب، میتونن در هر شرایطی حرف و موضع ناحق خودشون رو در مقابل آدم های ساده و بی دفاع غالب کنن و خودشون رو محق جلوه بدن بدونن و بفهمن در همیشه رو یه پاشنه نمیچرخه... 

 

 

پ.ن: بچه پررو نباشیم.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۸ ، ۱۷:۵۹
رها

دلبندم سلام

اگر بخواهم از این روزهای جوانی ام برایت بگویم، میتوانم از خشم، وحشت و دلسردی های اجتماعی برایت صحبت کنم. یا کمی به خودم نزدیک تر شوم و از بدعهدی ایام، بی مهری، کم معرفتی و بی انصافی اطرافیان، بغض های شبانه و صبوری و سکوت حرف بزنم. اما تو در هر صورت همۀ این ها را خواهی شنید، هر روز و هر ساعت، از کرور کرور آدم های اطرافت. متأسفم که به عنوان مادرت نمی توانم به تو وعدۀ دنیایی بدون رنج را بدهم.

اما دوست دارم بدانی زندگی نه به من، نه به تو و نه به هیچ کس دیگر تضمینی برای ثبات و آسودگی نداده و نمی دهد. اینکه هیچ شادی و دلِ خوشی به شکل معجزه در انتظارت نیست. اینطور که من تا اینجا فهمیده ام، ما در مسیر رشد به این رنج ها احتیاج داریم و این تویی که باید زیبایی و لذت را از میان لحظه لحظۀ آن ها بیرون بکشی. شاید این از الزامی ترین و در عین حال فراموش شده ترین مهارت های لازم برای «زندگی کردن» باشد.

نمی دانم دنیا، وقتی تو در آن به کشف و تجربه میپردازی به چه شکلی است. شاید به مانند این روزهای من اخبار بد و حوادث تلخ، برای فشردن قلب کوچک تو همواره در رقابت باشند.

به عقیده مادرت شاید لازمه ی «زنده ماندن»، داشتن علائم حیاتی و دور بودن از بیماری و جنگ باشد. اما «زندگی کردن» قطعا شجاعت و جسارت می خواهد.

زندگی کن. تا میتوانی زندگی کن. زندگی کن و هزینه اش را هم بپرداز. فرصت محدود زندگی ات را در اندوه، ترس و ناامیدی نگذران.  اجازه نده اطرافیان  با یادآوری مداوم تلخی و دلهره، آرامش و شوق حرکت کردن در مسیر رشد را از تو بگیرند. در عوض، اگر از دستت برآمد تو برایشان نوید بخش دنیایی پر از رنگ باش.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۸ ، ۰۳:۵۳
رها