تنها دویدن

تو مگو همه به جنگند و ز صـلح من چه آید
تو یکی نه‌ای هــزاری تو چراغ خود برافـروز
که یکی چــراغ روشـن ز هـزار مرده بهـــتر
...

«حضرت مولانا»

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

استاد میگفت: «بچه ها حواستون باشه آب برای کار ما دردسرسازه. منتها راه چاره ش این نیست که مسیرشو ببندیم. ما هر وقت برای کنترل آب سد ساختیم یه جای دیگه خراب کاری به بار اومد. اگر میخواین مشکلی ایجاد نکنه، باید به هدایتش فکر کنین و براش راه چاره بسازین. اینطوری هم اون مسیرش رو میره و هم شما مدیریتش کردین که جایی رو ویران نکنه.»

بعد امتحان برگشتم خوابگاه و برای جبران بیداری شب قبل تخت گرفتم خوابیدم. غروب که شد، طبق قرار نانوشتۀ هر روزه، یکی که وقت و حوصله ش رو داشت چای دم کرد و جمع شدیم دور هم؛ لا به لای صحبت های روزمره، بحث داغ اون چند روز که حول مشکلات خانوادگی یکی از بچه ها و درد دل هاش میچرخید دوباره باز شد.

هنوز گیج و منگ امتحان و خستگی و خواب بودم، نمیدونم چی شد یهو برگشتم بهش گفتم: «به نظرم آدمیزاد بایستی همۀ حساش رو به رسمیت بشناسه. نباید چیزی رو سرکوب یا انکار کرد. وقتی بپذیریش، حتی اگر از دید خودت ممنوعه یا ناخوشایند باشه، میتونی مدیریتش کنی. شاید بهتر باشه به جای سد ساختن، بذاریم این حسا تو زندگیمون جاری باشن و بهشون جهت بدیم. خدا رو چه دیدی، شاید اصلا تونستیم یه انرژی ویران گر رو به یه نیروی سازنده و حال خوب کن تبدیل کنیم...»

امشب مادرم میگفت، این هم طبیعت آدمیزاده. وقتی چیزی که به طور طبیعی وجود داره رو نادیده میگیریم و درک نمیکنیم، دیر یا زود خشمگین میشه و به وحشیانه ترین صورت ممکن خودش رو بهمون یادآوری میکنه.

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۹ ، ۱۱:۲۵
رها

طبق روال معمول این شب ها، تلاشم برای خوابیدن تا خودِ صبح بی نتیجه موند؛ دریغ از یک دقیقه. تا اینکه رسید به زمان برگزاری کلاس. خسته شده بودم و خواب آلوده، منتها دیگه نمیشد کاریش کرد. طبق قرار قبلی همگی به اتفاق استاد تلاش کردیم وارد سامانۀ مجازی ای بشیم که دانشگاه ایجاد کرده، اما به خاطر مشکلات فنی نشد. از اونجایی که این جلسه قرار بود به پرسش و پاسخ بگذره، استاد پیشنهاد دادن تو همین گروه واتساپی کلاس رو برگزار کنیم. منتها قبلش از نماینده کلاس پرسیدن «شماره همۀ بچه ها رو به صورت ذخیره دارین؟»

با چشمای قرمز و دستِ زیر چونه، خیره مونده بودم به صفحۀ لپ تاپ تا استاد بگن سوالاتون رو بذارین. یهو دیدم یه صدایی از گوشیم میاد. برش داشتم. رو صفحۀ گوشیم عکس پروفایل استاد، دو تا از بچه ها و خودم رو دیدم. نمیدونستم دقیقاً داره چه اتفاقی میفته!

برای اینکه سوتی نداده باشم، دکمه سبزه رو هول دادم و تو سکوت منتظر موندم! (حالا بماند که دستم رو دوربین جلوی گوشی هم بود.) بعد از چند ثانیه...

- نماینده کلاس: خانم رها؛ سلام، خوبین؟ صدای ما رو دارین؟  

خیلی عادی جوابش رو دادم.

- استاد: بیشتر از این تعداد نمیشه نه؟!   

عه؛ مگه استاد هم هست؟ حالا میون هاگیر واگیر داشتم فکر میکردم زشت شد جمعی سلام نکردم!

- استاد: خانم فلانی شما امتحان کردین؟

-خانم فلانی: بله استاد ولی...

جل الخالق؛ این دیگه کجا بود؟! چه داستانی شدا! ما الان اینجا چند نفریم؟!

- استاد: خب مثل اینکه این جواب نمیده برگردیم به گروه!

 

بله، مثل اینکه بنده از موارد آزمایشی تماس گروهی واتساپ بودم :دی

 

خب باید اعتراف کنم که من تا حالا از این قابلیت واتساپ استفاده نکرده بودم و اصلا یادم نبود چنین امکانی هم وجود داره. از اون گذشته، اینقدر تو این مدت به خاطر مشکلاتی که سامانه کلاس های مجازی خود دانشگاه داره با امکانات جدیدی آشنا شدم که دیگه نسبت به همه چیز بی اعتمادم! خلاصه اینکه خدا هیچ بنده ای رو اینجوری ضایع نکنه :) آخه این همه آدم، باید با منِ خواب آلوده از همه جا بی خبر تماس بگیرین امتحان کنین؟!

 

***
 

سوالامون رو گذاشتیم و استاد دونه دونه با گذاشتن ویس بهشون جواب داد. عجیب یاد اون روزایی افتادم که باید دست به سینه مینشستیم پشت نیمکت های سفت و سخت و به زور هم که شده زل میزدیم به معلممون و گوش میدادیم، و الا این گچ بود که با یه نشونه گیری دقیق شلیک میشد به سمت وسط ابروهامون! از شما چه پنهون، از الان مشتاقم ببینم این نسلی که دارن به جای «شیوه رندان بلاکشی*» که ما در پیش گرفته بودیم آموزش آنلاین میبینن در آینده چه تفاوت هایی با ما پیدا میکنن.

 

 

پی نوشت بی ربط: نمیدونم چرا این روزا حتی وقتی به اتفاقات روزمره و عادی همین دو ماه پیش فکر میکنم، حس میکنم 100 سال ازشون میگذره! انگار درکم از زمان عوض شده باشه، به شکل غیر منطقی ای همه چیز برام دوره.

 

 

* اشاره بیتی از حافظ: «ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست/عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد»

 

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۹ ، ۰۱:۳۳
رها

بخش 1- جنگجو بودن، جنگیدن به خاطر حقوق و خواسته ها، به ذاته ویژگی خوبیه و میتونه از خصوصیات یه آدم قوی و کنشگر باشه. ولی همین روحیه گاهی میتونه دست و پا گیر هم بشه؛ وقتی یادمون بره کجا نباید ازش استفاده کنیم...

به نظرم هیچ جنگ و مجادله ای برنده نداره؛ آدم ها در انتهای جنگ یا غالب میشن و یا مغلوب، اما در هر صورت برنده نمیشن. چون هر دو جانبِ ماجرا چیزهایی رو میبازن و همین چیزها باعث میشن حتی در صورت پیروزی هم شادی رو عمیقاً تجربه نکنن. وقتی این فکر بیشتر تو ذهنم تقویت شد که فیلم 1917 رو دیدم و رسیدم به سکانس آخر. قهرمان داستان به ظاهر پیروز شده بود، اما برنده نبود. اندوهی تو ظاهر آرومش بود که منِ بیننده هم میتونستم عمیقاً حسش کنم و بهش حق میدادم.

برای همین فکر میکنم وقتی میتونیم ادعا کنیم تو به کارگیری روحیۀ جنگنده مون به بلوغ رسیدیم که بدونیم هر چیزی تو زندگی ارزش جنگیدن نداره. وقتی که یادمون باشه پیش از درگیر شدن به اهدافمون و تاوان هایی که باید به خاطرشون بپردازیم خوب فکر کنیم.

اواخر سال 98 تو موقعیتی قرار گرفتم که اولش فکر کردم چالشم کنار نکشیدنه و اینجاست که باید یه جَنَمی از خودم نشون بدم. ولی کمی که گذشت، حس کردم اشتباه فهمیدم. چالش من در حال حاضر جنگ با خودمه؛ تا حدی از صبر، قدرت و اعتماد به نفس رو در خودم ایجاد کنم که یه وقتایی به انتخاب خودم وارد بازی نشم و این موضوع حالم رو بد نکنه که چرا قدرتم رو به آدم هایی که در مقابلم قرار گرفتن و برام شاخ و شونه میکشن نشون ندادم!

 ***

بخش 2- انتهای سال 98، دلم میخواست چیزایی که در طول سال یاد گرفتم، برام جا افتاد یا نگاهم نسبت بهشون تغییر کرد رو مرور کنم. ولی حالم جوری بود که هر بار به این موضوع فکر میکردم، ذهنم میرفت سمت چیزهایی که دوست دارم انتهای سال 99 تحت عنوان «تجربیات 99» ازشون بنویسم. مثلا اینکه: 

  •  آدم باید تو زندگی، بعد اینکه یه مسیر قابل قبول پیدا کرد، سرشو بندازه پایین و راه خودش رو بره؛ بدون توجه به اتفاقات جالب توجه اما کم ارزش حاشیه مسیر. تلاش درست، تو مسیر درست و با نیت درست، بی اجر نمیمونه. برعکسشم همینطور.

و اینم باید در نظر گرفت که ممکنه این «اجر»، جایی غیر از اونجا که انتظارش رو داریم روزیمون بشه. 

  •  شاید یه وقتایی عزت آدم های حسابی با نیت های درست، بازیچه دست آدم های کوچولو با دغدغه های کوچولوتر بشه؛ منتها رسم دنیا این نیست که بازیچه بمونه.
  • «دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور»

 

* دلم میخواد تو سال 99 تمرکزم رو بذارم رو «زیاد زندگی کردن»؛ و در همین راستا دوست دارم تا میتونم برم سفر.^_^

***

بخش 3- این تصویر هم حاصل گردشگریِ نرسیده به بهار بنده است در منزل. (شکوفه شلیل هستن ایشون)

و اینکه امیدورام 11 ماه و 10 روز باقیمانده از سال جدید مبارک و پربرکت باشه برای همه:)

 شکوفه بهاری شلیل

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۹ ، ۰۵:۱۳
رها