تنها دویدن

تو مگو همه به جنگند و ز صـلح من چه آید
تو یکی نه‌ای هــزاری تو چراغ خود برافـروز
که یکی چــراغ روشـن ز هـزار مرده بهـــتر
...

«حضرت مولانا»

۱ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

هر روز تمام مسیر مدرسه را گپ می­‌زنیم. چند وقتی است حرف‌های تازه و غریبی می‌زند. از دست خانواده‌اش عصبانی است و می‌گوید تحمل شرایط برایش غیر ممکن شده. می‌گوید از وقتی سر و کله‌ی برادر کوچکش پیدا شده، آن‌ها توجه سابق را نسبت به او ندارند و این کلافه‌اش می‌کند. از زورگویی‌هایشان خسته شده و نمی‌تواند ادامه بدهد. می‌گوید با دختر عمویش-که وضعیتی به همین اندازه اسفناک دارد!- نقشه‌ای دقیق کشیده‌اند و این گونه ذهن کودکانه من را با موضوعی مواجه می‌کند که تا کنون فقط در فیلم‌ها دیده‌ام. فرار از خانه! آن هم به جنوب کشور و پناهنده شدن به خانه‌ی یکی از اقوام! «بعدش هم خودمان کار می‌کنیم و خرج خودمان را در می‌آوریم و...»

هیجان انگیز است ولی توی کتم نمی‌رود. می‌گویم این نقشه‌تان سوراخ‌سنبه دارد. به فرض که به سلامت این مسیر را طی کنید و برسید به جنوب؛ فکر می‌کنید آن قوم و خویش با معرفت پناهتان می‌دهند؟ به سه شماره تحویلتان می‌دهند به خانواده؛ چرا که آدم‌بزرگ‌ها در این موارد همیشه با هم هم‌دست‌اند. گوشش بدهکار نیست و در مرام فامیلشان تردید ندارد. می‌گویم چرا نمی‌خواهی باور کنی برادرت هم از محبت پدر و مادرت سهمی دارد؟ آسمان و ریسمان را به هم می‌بافد تا مرا توجیه کند... باید منصرفش کنم. پیش از اینکه خانواده‌اش بویی ببرند و قضیه بیخ پیدا کند.

بالاخره روز موعود می‌رسد. از اول مسیر شروع می‌کند به توضیح دادن جزئیات نقشه. قرار است تا دم در مدرسه برویم، بعدش من بپیچم به چپ و بروم داخل، و او مستقیم برود به سمت ایستگاه! کتابش را که از کیف در می‌آورد و باز می‌کند، اسکناس‌های تا نخورده عیدی‌اش را می‌بینم و تنم می‌لرزد. مثل اینکه ماجرا جدی است. خودش اما، نشانی از ترس در رفتارش نیست. چشمانش از شوق و هیجان برق می‌زند. کاش به مادرش می‌گفتم. اگر برود و اتفاقی برایش بیفتد چه؟ حس دیگری در درونم می‌گوید، اگر برود و واقعاْ خوشبخت بشود چه؟! سوراخ‌سنبه‌های نقشه‌شان را به خاطر می‌آورم؛ نه، احتمالش کم است... به نظر فایده‌ای ندارد و مصمم‌تر از این حرف‌هاست، اما آخرین تیر‌هایم را برای منصرف کردنش خرج می‌کنم.

می‌رسیم جلوی مدرسه. وقت خداحافظی است. دستش را باز می‌کند تا مرا در آغوش بگیرد. نگاهی به در می‌اندازم و سرم را به سمت او برمی‌گردانم. ناگهان تمام قدرتم را جمع می‌کنم، با یک دست بازویش را می‌گیرم و با دست دیگر هلش می‌دهم توی حیاط. مقاومت می‌کند اما ظاهراْ زور من بیشتر است. (یا شاید اراده‌ام!) به وسط حیاط که می‌رسیم اصرار می‌کند رهایش کنم. می‌گوید: «حالا که دیگر کاری از دستم برنمی‌آید، چرا ول نمی‌کنی؟»

اولش متوجه نمی‌شوم چرا کاری از دستش بر نمی‌آید و اعتماد نمی‌کنم. اصرارهایش که بیشتر می‌شود دستش را رها می‌کنم. روبه‌رویش می‌ایستم. تلاشی برای رفتن نمی‌کند و با خنده می گوید: «تو بُردی!» مات و مبهوت می­‌مانم...

ماجرا از این قرار است که طبق قانون وضع شده توسط مدیر و معاون دبستان، کسی که از در حیاط وارد می­‌شود دیگر سرخود اجازه خروج ندارد. اما ما این‌قدر دیر رسیده‌­ایم که نه انتظاماتی دم در است و نه معاونی در حیاط. نگهبان هم معلوم نیست کجاست و اصلا در چرا باز است؟!

دلم می‌­خواهد یقه‌­اش را بگیرم و پرتش کنم بیرون و بگویم برو دیگر! بگویم اصلا تو که جنمش را نداری بی‌­جا می­‌کنی یک ماه آزگار مغز من را می‌خوری! بگویم چطور است که قصد کردی بی‌­قانونی به آن بزرگی را مرتکب شوی و حاضر نیستی از قانونی به این پیش‌پاافتادگی عبور کنی؟!

 اما چیزی نمی­‌گویم. بد هم نشد. با هم می‌­رویم سر کلاس و دیگر هرگز در مورد این موضوع حرف نمی‌­زنیم. انگار هیچ وقت هیچ چیزی نبوده!

***

می­‌نشیند رو‌به‌رویم و با صدای آهسته چیزی را می­‌گوید که قبل‌تر از ذهن خودم هم عبور کرده بود، اما عمداً نادیده‌اش گرفته بودم. «راستش رها! الان که فکر می‌کنم، به نظرم او اصلاْ آن قرص‌­ها را نخورده بود!»

فردای همان شبی است که با قلبی که کف دستم بود او را از خوابگاه به بیمارستان رسانده‌ام؛ که قبلش یکی یک بسته خالی قرص نشانم داده بود و گفته بود: «ببین، همه­‌ی این‌ها را خورده!» همان شبی که تا صبحش در حیاط خوابگاه قدم زدم و از خدا پرسیدم چرا باید در اوایل جوانی در معرض چنین آزمایشی قرار بگیرم. آن موقع هنوز این شک به سراغم نیامده بود. کتاب قطور امتحان فردا را که از صبح در دستم است -و یک کلمه هم از مطالبش نفهمیده‌ام- می‌بندم و زیر لب می‌گویم: «حدس می‌زدم.»

باز هم همان حس ناشناخته و متناقض می آید به سراغم. از ته قلب خوشحالم و از خشم می‌لرزم. باز هم رکب خورده‌ام!

***

امروز آدم‌­های زیادی را می‌­شناسم که دغدغه‌منداند، نگران‌ا‌ند، معترض‌اند، خشمگین‌اند، جسوراند، عاشق‌اند...؛ اما تا زمانی که سخت نباشد و هزینه‌ای نداشته باشد! باید اعتراف کنم که هنوز هم گاهی رکب می‌خورم و باور می‌کنم. 

دیگر وقت آن رسیده که کمی جدی نگرفتن آدم‌ها را تمرین کنم. تا چنین نشود که روزی خود را شکست خورده و مبهوت در میان معرکه ببینم و  دیگران را که از مقابلم می‌گذرند، برایم با لبخند دست تکان می‌دهند و می‌روند که به کلاس زنگ اولشان دیر نرسند!

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۹ ، ۱۴:۵۰
رها