تنها دویدن

تو مگو همه به جنگند و ز صـلح من چه آید
تو یکی نه‌ای هــزاری تو چراغ خود برافـروز
که یکی چــراغ روشـن ز هـزار مرده بهـــتر
...

«حضرت مولانا»

۱ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

پزشک دهکده یکی از سریال های خاطره انگیز هم سن و سال های من به حساب میاد. یادمه یه بار تو یکی از قسمت هاش دکتر مایک تو خواب یه شبی از چند سال بعدش رو دیده بود. نشسته بود رو یه کاناپه و داشت بافتنی می بافت. بچه هاش بزرگ شده بودن... یادمه اون موقع ها با خودم میگفتم چه جالب می شد اگر آدم همینطوری فقط می تونست یه سکانس از آینده ش رو تو خواب ببینه. بدون توضیح اینکه چه اتفاقی تو این فاصله افتاد و چی شد که اونجوری شد.

امشب دوباره یاد اون آرزوی بچگیم افتادم؛ وقتی داشتم فکر میکردم اگر دو ماه پیش که خوابیده بودم رو تخت اتاق عمل و بی صدا اشک میریختم به جای داروی بی حسی، داروی بیهوشی بهم تزریق می شد و تو اون حالت می دیدم دو ماه گذشته و دارم با همون پاها تو محله های دزفول و شوش و شوشتر کیلومتر کیلومتر پیاده گز میکنم، اصلا باور میکردم؟ یادم افتاد روزای بعد از عمل که لنگ میزدم، بعد از هر چند قدم یه صدای لرزونی تو دلم میگفت اگر دیگه هیچ وقت نتونم مثل قبل راه برم چی؟!

ولی زندگی همینجوریه. قاعده ش تو همین بی قاعده بودنشه. لااقل از دید ما آدما.

حس میکنم دارم کمی تقدیرگرا میشم. بیشتر از قبل به قسمت اعتقاد پیدا کردم. برای اولین بار اون روزی حسش کردم که بعد از دو سال تلاش و رویاپردازی تو هیچ کدوم از دانشگاه هایی که دلم میخواست پذیرفته نشدم. نزدیکش شدم و فکر کردم رسیدنم حتمیه، ولی نشد. دیگه باورم شد وقتی همۀ تلاشتو از راه درست برای محقق شدن یه خواسته ای میکنی و نمیشه، حتما نباید بشه. یه دوستی داشتم که سال اول دانشگاه به یکی علاقمند شده بود. یه مدتی با هم در ارتباط بودن ولی خانواده ها راضی به ازدواجشون نمیشدن. بعد از چند ماه تلاش و اشک و آه و در آخر تهدید به خودکشی، بالاخره رضایتشون رو گرفتن و عقد کردن. ولی یه روز خوش ندیدن. طوری که دوستم بعد از گذشت چند ماه مدام تو گریه هاش میگفت این چه حماقتی بود. یه بار یکی از دوستای مشترکمون راجع بهش میگفت: حال و روز فلانی رو که میبینم فکر میکنم شاید هیچ وقت نباید چیزی رو به زور از خدا بخوام. این حرفش بدجوری حک شد تو ذهنم. بعد از اون همیشه از به زور خواستن ترسیدم. هر وقت هم تو زندگیم به خاطر از دست دادن یا نرسیدن زار زدم که خدایا چرا؟ خدا کاری به باور ضعیفم نداشت و یه مدت بعدش کاری کرد بهش بگم شکرت که نشد.

الان تو مرحله ای نیستم که بگم همون بهتر که نشد، ولی ناشکریه یادم بره امروز که بعد از یک ماه برگشتم شهرمون و دوستم رو دیدم چقدر حرف داشتم براش. چقدر تجربه جذاب و جدید به دست آورده بودم و چقدر ذوق و انرژی داشتم برای تعریف کردنشون. همین منی که یه ماه پیش با بی میلی تسلیم شدم و چمدون رفتنم رو بستم.

زندگی همینجوریه. نمیدونی چی در انتظارته. فکرکنم حق با استادمون بود که تو راه برگشت از سفر میگفت: «بچه ها به نظرم بخش زیادی از اتفاقات زندگی دست ما نیست، جبره. این مهمه که ما چطور شرایط رو مدیریت میکنیم. اینکه چطور با مسائل و اتفاقات برخورد میکنیم و انتخابمون چیه.»

این دانشگاه انتخاب من نبود. وارد کردنش به لیست انتخاب رشته و قراردادنش بعد از دانشگاه های مورد نظرم هم یه جریانی داره که وقتی الان بهش نگاه میکنم کمی عجیب به نظر میرسه. اما در حال حاضر اینا مهم نیستن. مهم اینه که من الان اینجام. تو یه محیط آموزشی با سطحی قابل قبول و پتانسیل هایی که خاص خودشه. هم میشه بشینم یه گوشه ادای آدمایی که خورده تو ذوقشون رو در بیارم و غصه آرزوهای بر باد رفته م رو بخورم؛ هم میشه از فرصت ها نهایت استفاده رو بکنم و تا میتونم یاد بگیرم و تجربه ارزشمند جمع کنم. کی میدونه؟ شاید از اولش هم مسیر من از اینجا رد میشده.

زندگی هر جوری هم که باشه، آدم تحت هیچ شرایطی نباید به خودش حرومش کنه.

 

 

پی نوشت: هفته گذشته از جنوب تا شمال کشور رو طی کردم! از این یه ماه، تجربه حضور تو دانشگاه جدید تا سفر خوزستان، اینقدر حرف دارم و اینقدر پوشه جدید تو ذهنم باز شده که نمیدونم با چه ترتیبی باید بهشون فکر کنم؟ باید از کجا شروع کنم؟ اول در مورد کدومشون بنویسم؟ اینقدر همه چیز سریع اتفاق افتاد که حس میکنم بعد از یه خواب طولانی برگشتم سر نقطه اولم. امیدوارم بتونم به زودی ذهنم رو جمع و جور کنم.

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۸ ، ۱۱:۱۵
رها