تنها دویدن

تو مگو همه به جنگند و ز صـلح من چه آید
تو یکی نه‌ای هــزاری تو چراغ خود برافـروز
که یکی چــراغ روشـن ز هـزار مرده بهـــتر
...

«حضرت مولانا»

۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

از وقتی یادم می آید یک شیء ظریف چوبی به دیوار یکی از اتاق های خانه مان آویزان بود. بعدها فهمیدم اسمش سه تار و متعلق به عموی کوچکم است که آن زمان با ما زندگی میکرد. همیشه یکی دو تا از سیم هایش لنگ میزدند و کمی هم شکستگی داشت. گاهی عمو می آوردش پایین و مشغول ور رفتن با آن سیم ها می شد. اما هیچ وقت او را در حال سه تار زدن ندیدم، در نتیجه هیچ وقت نفهمیدم آن شیء چجور صدایی دارد؛ با این حال عمو همیشه ناخن انگشت اشاره دست راستش را بلند نگه میداشت! در عالم کودکی و از روی کنجکاوی شاید فقط یکی دو بار از صندلی بالا رفته و بدنه اش را لمس کرده بودم. برایم ناشناخته ماند اما چیز عجیب و غریبی هم نبود. در ذهن من بیشتر یکی از دکوری های خانه به حساب می آمد. تا اینکه عمو از خانه ما رفت و من دیگر از سرنوشت آن ساز باخبر نشدم...

از اوایل دوران نوجوانی به گیتار علاقمند شدم. احتمالاً این حس تحت تأثیر خواننده های مطرح پاپ دوران کودکی ام مثل شادمهر عقیلی و... ایجاد شده بود. در رویاهایم همیشه گیتاری را در آغوشم میدیدم، ژستش را میگرفتم و آهنگ هایی که دوست داشتم با آن بنوازم را در ذهنم مرور میکردم؛ اما هیچ وقت در این مورد با خانواده ام صحبت نکردم. نه که آن ها سختگیری به خصوصی در این مورد داشته باشند، علتش به خودم برمیگشت که کم پیش می آمد چیزهایی که مورد نیازم نبود اما دوستشان داشتم را از خانواده بخواهم! با اینکه آن ها هیچ وقت- حتی اگر توانایی اجابت آن خواسته را نداشتند- روی ناخوش نشان نمیدادند. همیشه در دلم آرزو داشتم خودشان حدس بزنند. علت این رفتارم را الآن میدانم. اما مفصل است و ربطی به حس و حال امشبم ندارد. پس بگذریم.

برادرم هم به گیتار علاقه داشت. او شبیه من نبود و راحت خواسته هایش را مطرح میکرد. خوشحال بودم و فکر میکردم از این طریق من هم به رویایم نزدیک می شوم! اما این بار پدرم بود که کار را خراب کرد. او که همیشه دوست داشت برادرم نِی بزند، شرط گذاشت که اگر مدتی به کلاس نی برود و تبحر نسبتاً مناسبی در نواختن آن پیدا کند، مجوز رفتن به سراغ گیتار را هم دریافت خواهد کرد! هیچ وقت از حکمت این شرط سر در نیاوردم ولی همیشه از صدای نی بدم می آمد. وقتی برادرم تمرین میکرد، دوست داشتم هر کاری بکنم تا صدای گوش خراش آن مزاحم را نشنوم. شاید حدس زدن اینکه برادرم در آخر نی نواز نشد کار دشواری نباشد! چند سال بعد که لیسانسش را گرفت و درآمدی پیدا کرد، گیتاری خرید و گذاشت کنج اتاقش. اما هیچ وقت برای یادگیری اش همت نکرد. انگار گیتار زدن برای او، تبدیل به آرزویی تاریخ مصرف گذشته شده بود.

برای من اما، همچنان جذاب بود. منتها باز هم چیزی از جنس شرم نمیگذاشت این موضوع به زبان بیاورم. آرزوی نوجوانی ام گوشه اتاق خاک میخورد و هیچ کدام سمتش نمیرفتیم. در طول آن سال ها، فقط چند بار آن هم وقتی برادرم نبود دزدکی از کاور بیرونش آوردم و کمی با تارهایش بازی کردم. میدانستم باید کوک باشد اما نمیدانستم چگونه! 

سال های آخر دبیرستان بود و درگیر درس و کنکور شده بودم. یک روز در میان جمعی پدرم بی هوا گفت: من همیشه دوست داشتم رها ویولن بزند! (رو به من)دوست داری یاد بگیری؟ سوالی که سال ها منتظرش بودم را وقتی شنیدم که فکر میکردم غرق در مشغله ام و نباید زمانم را به جز کنکور روی موضوع دیگری متمرکز کنم! قاطعانه پاسخ دادم نه؛ همچنان که در دلم میگفتم: «دیر گفتی پدر جان»! 

اما ماجرا اینجا تمام نشد. رویای ساز زدن یا لااقل داشتن یک ساز که متعلق به خودم باشد طی همۀ این سال ها با من بود. اما مشغله های کاری و درسی و زندگی دانشجویی در شهرهای دیگر اجازه نمیداد به سراغش بروم. خصوصا که حالا دیگر به پیانو علاقمند شده بودم! سازی گران قیمت که به راحتی حمل و به جایی دیگر منتقل نمی شد. همیشه نسبت به افرادی که از مهارت نوازندگی برخوردارند غبطه میخوردم. گاه از کسانی میشنیدم که دیگر نمیشود؛ باید از کودکی کار کرد که سر انگشتان آدم به همان سمت و سو شکل بگیرد. داشتم کم کم خودم را متقاعد میکردم که این یک فرصت از دست رفته است و اگر روزی هم اتفاق بیفتد، حتی اگر هنوز شوقی هنوز در میان باشد دیگر نباید انتظار کسب مهارت ویژه ای را در این زمینه داشته باشم. تا اینکه...

 

قرنطینه شدیم. راستش قرنطینه همۀ برنامه های مرا در هم ریخت. فرصت هایی را از من گرفت که مدت ها برای مواجه شدن با آن ها صبوری کرده بودم. باور کردن این موضوع از یک جایی برایم سخت شد. اما باید راهی برای تطبیق دادن خودم با جبر زمانه پیدا میکردم. به سراغ آرزوهایی رفتم که هیچ گاه مجال تجربه کردنشان را پیدا نکرده بودم. «ساز» اولین چیزی بود که به ذهنم رسید. چیزی که هنوز حتی خیالش مرا سر ذوق می آورد. پس باید پیش از اینکه تاریخ انقضایش برای همیشه تمام شود به سراغش میرفتم.

امروز، بعد از مدتی تحقیق و تفکر و خیال پردازی و... بالاخره اولین سازم را خریدم. سه تارِ من این بار، نه روی دیوار است که دستم به آن نرسد و نه متعلق به دیگری است که از چشم داشتن به آن خجالت بکشم. راستش هنوز هم مطمئن نیستم می توانم روزی تصنیف های مورد علاقه ام را متبحرانه با آن بنوازم یا نه. اما مهم نیست. به گمانم وقت، انرژی و هزینه ای که طی این مدت خرج کردم به حالِ خوبِ امشب می ارزید. :) 

 

فلذا به قول مرحوم صائب تبریزی:

آن نخل ناخلف که تبر شد ز ما نبود/ ما را زمانه گر شکند ساز می شویم

ان شاالله D:

 

+ باید برای رفیق جدیدم اسمی انتخاب کنم.

 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۴۱
رها