تنها دویدن

تو مگو همه به جنگند و ز صـلح من چه آید
تو یکی نه‌ای هــزاری تو چراغ خود برافـروز
که یکی چــراغ روشـن ز هـزار مرده بهـــتر
...

«حضرت مولانا»

یا حق

*سرآغاز روزمره ها: 30 مهر 1397

 

 

30 مهر 

ولی جداً گاهی فکر میکنم اگر بعضی از افرادی رو که تو اینستاگرام دنبال میکنم، تو دنیای واقعی نمیشناختم، چقدر به نظرم فرهیخته می اومدن!

 

1 آبان

من یه مشکلی دارم، هر وقت-اینکه میگم هر وقت یعنی واقعاً همیشه- میخوام اصطلاحاً قیافه ای به خودم بگیرم(حتی تو دلم)، همون موقع یه اتفاقی میفته که ضایع بشم! 

مثلا تو دوره ی دانشجوییم یه بار که پدر و مادرم اومده بودن بهم سر بزنن با ذوق یه فیلم از یکی از کارهایی که به اتفاق بچه ها داشتیم تو آتلیه انجام میدادیم نشون مامانم دادم. مادرم کاتر رو که دست دوستم دیدن با چهره ی نگران گفتن: «مواظب باشین با این وسایل کار میکنین یه وقت دستتون رو نبرین.» بعد من پوزخند زدم و یه قیافه ی حرفه ای به خودم گرفتم که «ای بابا مادر جان، ما دیگه حرفه ای شدیم. دستمونه همیشه!» فرداش یه جوری دستمو با کاتر بریدم که از ترس بخیه اصلا درمانگاه نرفتم و تا 3 هفته هم دستم تو پانسمان بود!

یه بارم تو همون دوره ی دانشجویی، زمانی که تو یه کارگاه سر یه پروژه ای کار میکردیم، با یه چهره ی خیلی جدی در حالی که تو دلم هم از قرارگیری در این موقعیت داشتم کیف میکردم، کلی نشستم همکارم رو نصیحت کردم که: «شما میگین کارمون پیش نمیره و عقبه و... خب معلومه اینطوری کار عقب میمونه؛ اگر میخواین پیش بره باید حداقل از 8 صبح به اتفاق زیرگروه هاتون اینجا باشین، من به خاطر خودتون میگم و...» چشمتون روز بد نبینه! دقیقا فرداش خودم خواب موندم و 9 رسیدم. و البته بماند که اون روز استادمون هم اومده بود سر بزنه و چه آبروریزی ای شد!

 یا مثلا هفته ی پیش یکی از همکارام رو زمان تحویل یه کاری دوبار تاکید کرد، من -که مدت طولانی ای بود از این رفتارا نداشتم و حواسم به پیامدهاش نبود- سریع یه ژستی گرفتم و البته با لحن شوخی گفتم: «شاید گاهی تو زمانبندی اشتباه کنم و بی نظم بشم ولی دیگه عمداً که کارو عقب نمیندازم!» بعد اون بنده خدا برای اینکه یه وقت ناراحت نشده باشم سریع جمعش کرد که:«نه شما که... من یکم وسواس فکری پیدا کردم...» بعد از پایان مکالمه مون تا رفتم کارو ادامه بدم برق خونمون قطع شد! گفتم میخوابم صبح زودتر بیدار میشم. هیچی دیگه، صبح صدای آلارم گوشیم رو نشنیدم و خواب موندم، طوری که 15 دقیقه مونده به ساعتی که قرار بود کارو تحویل بدیم بیدار شدم!

یه دفعه هم چند سال پیش با این حس که من الان چقدر کدبانوام و... داوطلبانه رفتم برای خانواده و مهمونمون که با هم و تازه از راه رسیده بودن-در نبود مادرم- خیلی حرفه ای عصرونه آماده کنم و خیلی جدی هم در جواب اینکه کمک نمیخوای، با یک لبخند خاص گفتم: «نه بابا؛ کاری نیست؛ نیازی به کمک نیست.» ...دستمو بریدم! دیدم ضایع میشم با چسب زخم برم فکر میکنن دست و پا چلفتی ام. به هزار بدبختی خون ریزیشو بند آوردم، بعد چسب رو برداشتم و رفتم پیششون!

...

خلاصه اینکه سوژه ی «کلید اسرار»ی ام برای خودم! میتونم یه کتاب بنویسم از تجربیات شخصیم اسمشو بذارم: «اثرات منفی قیافه گرفتن و داشتن نیت ناخالص در روند و نتیجه ی کارها»!

اصلا یکی از دغدغه هام این  شده که بدونم این همه آدم تو جامعه که کلی ادا و ادعا و ژست الکی دارن، چجوری راست راست راه میرن و اتفاقا کاراشونم خوب پیش میره! واقعا چجوی؟!

 

 

12 آبان

یه توئیتی میخوندم با این مضمون که: «حتی اگر برگرده هم دیگه نمیخوامش، چون عاشق آدمی بودم که قرار نبود بره.»

فکر میکنم اینو یه جور دیگه هم میشه گفت. یه وقتایی آدمایی که برات عزیزن و ازشون انتظار نداری یه بی عدالتی ای در حقت می کنن. تو هی به روشون نمیاری و مراعات می کنی و صبر میکنی... وقتی میبینی نمیشه، شروع می کنی به گلایه کردن و درمیون گذاشتن این دلخوری. حالا مشکل اینجاست که از این به بعد اگر امکانی که ازت دریغ شده رو بهت بدن-حتی اگر نیازی که بهش داشتی برطرف نشده باشه- باز هم برات دلخواه نیست و حتی اگر قبولش هم بکنی، دلت باهاش خوش نیست. چون زمانی می تونست ارزشمند باشه که بدون تذکر تو دست به کار می شدن و نشون می دادن که حواسشون بهت هست. 

 

 

29 آبان

 

فکر می کنم کلمات «درد و درمون» رو به غیر از معشوق، برای توصیف خود عشق هم میشه به کار برد. وقتی عاشق باشی یه دردی داری و وقتی هیچ عشقی نباشه تو زندگیت یه درد دیگه. کلا انگار همیشه آدمیزاد یه دلیلی داره برای اینکه به جون زندگی غر بزنه...

 

 

9 آذر

من نمیدونم چرا خیلی کابوس می بینم. کلا یا خواب نمی بینم یا کابوس می بینم. متاسفانه خیلی هم پیگیری نکردم ببینم علتش دقیقا چیه.

دیشب قبل از خواب کلی خودم رو تحویل گرفتم و گل گاو زبون دم کردم برای خودم که مثلا بهتر بخوابم. هیچی دیگه خواب دیدم سر خیابون خودمون دو تا گوریل افتادن دنبالم و بهم حمله کردن! حالا بماند که شکل و ابعادشون گوریلِ گوریل هم نبود. خلاصه یه حیوانی بودن نزدیک به گوریل...

روزش بخشی هایی از یکی از برنامه های خندوانه رو دیده بودم که توش امیر علی اکبری(رزمی کار) مهمون برنامه بود و یکی از مبارزه هاش رو هم نشون دادن. از طرف دیگه یکی از دوستام پیام داده بود که با دوستای قدیمی بریم بیرون، تو ذهنم بود تاکید کنم به یکی از بچه های دوره ی راهنمایی هم که دوست داشت دور هم جمع شیم خبر بدن.

حالا تو خوابم وقتی رسیدم سر خیابون دیدم همون دوست دوران راهنماییم داره مدل امیر علی اکبری گوریل ها رو میزنه! همه ی اینا به کنار، من اون وسط خیلی شیک داشتم به این فکر میکردم الان با کجا باید تماس بگیرم بگم دو تا گوریل باهامون درگیر شدن؟ پلیس 110؟ آتش نشانی؟ اورژانس اجتماعی؟!!

 

ولی جدا من به اون عطاره مشکوکم؛ چی میریزن تو این گل گاو زبونا؟!

 

 

11 بهمن

یکی از بستگان مرحوممون میگفت: «تو زندگی برای هر چیزی غصه نخورین؛ بعد یه روزی میرسه که میشینین برای غصه هاتون غصه می خورین... برای عمری که پای غصه خوردن تلف کردین.»

+متاسفانه ایشون رو در دوران حیاتشون یادم نمیاد؛ نور به قبرش بباره.

 

 

10 اسفند

طنز تلخ اجتماعی فقط اینکه من یه مشکلی برام پیش اومده، به دو تا پزشک متخصص خوب مراجعه کردم نظر قطعی و مطمئن ندادن در مورد نوع و علت بیماری؛ تهش گفتن کار ما نیست و منو ارجاع دادن به یه فوق تخصص و جراح. بعد اطرافیانم که از قضا هیچ کدومشون هم پزشک نیستن تو این چند روز نه تنها بیماری رو با اطمینان تشخیص دادن و علتش رو شناسایی کردن، بلکه ورزش و دارو هم براش تجویز کردن!

 

16 اسفند

شبا، میخوام تا می تونم نخوابم و روزا تا میتونم بیدار نشم؛ این اختلال اسمش چیه؟

 

--------------------------------------------------------------------------------------

روزنوشت‌های 98

*یاحق*

 

25 فروردین

راهکاری کاربردی برای آنان که همواره در راستای اثبات فرهیختگی شان به دیگران تلاش میکنند:

 

شاید باورتون نشه ولی استفاده گاه و بیگاه از جملاتی نظیر: «من در این زمینه تخصص و اطلاعات کافی ندارم، بنابراین نمیتونم نظر و قضاوت درست و عادلانه ای داشته باشم.» نه تنها ذره ای از اعتبارتون کم نمیکنه، بلکه شما رو تا حد زیادی جذاب تر و آدم حسابی تر جلوه میده.

 

#تضمینی

 

26 فروردین

نسوز لعنتی... نسوز...

تو حق نداری بسوزی وقتی من هنوز از نزدیک ندیدمت :(

 

#کلیسای_نوتردام_پاریس

#نگرانی_خودخواهانه

 

5 اردیبهشت

یه اعترافی بکنم؟

راستش من قبلا همیشه از اینکه یکی ضربدر بزنه رو دستش برای یادآوری چیزی خیلی بدم میومد. نمیدونم چرا! اونقدر که اگر رابطه نزدیکی با طرف داشتم با دلایل بیخود براش توضیح میدادم بهتره این کار و انجام نده و خوب نیست و...!

از وقتی اون سکانس از فیلم «در دنیای تو ساعت چند است» رو دیدم که گلی رو دستش ضربدر زده بود و فرهاد وسط دعوا ضربدر رو دیده بود و گلی هم تعجب کرده بود که چطور فرهاد اون علامت رو دیده و بهش توجه کرده در صورتی که خودش فراموشش کرده بود، به این حرکت علاقمند شدم. بازم نمیدونم چرا! اونقدر که اگر اتفاقی بیفته که باعث بشه بخوام این کارو انجام بدم حس خوبی بهم دست میده!

 

داشتم فکر میکردم یه هنرمند با خلق یه اثر هنری «شیرین» میتونه حس آدم ها رو حتی نسبت به همین مسائل پیش افتاده زندگی عوض کنه...

 

 

16 اردیبهشت

یه استادی داشتیم، همیشه نشون دادن کارا بهش برای بررسی و راهنمایی گرفتن(ما بهش میگیم کرکسیون) خیلی زمان میبرد. برای هر کار خیلی وقت میذاشت و به همه جزئیات توجه میکرد. از اونجایی که استاد خوبی بود همیشه یه صف طولانی برای کرکسیون کردن باهاش تشکیل میشد. یادمه یه بار یکی از بچه ها گفت استاد چرا کارا رو سریع تر نمیبینین که به همه برسین؟ جواب دادن: «وقتی این بنده خدایی که میاد نشسته کلی فکر کرده و طرحش رو که حاصل دانش و ایده پردازیشه آورده من ببینم، نمیتونم ساده ازش بگذرم. من اینو بی احترامی به اون تلاش میدونم»

 

وقتی یکی اینقدر برای حرفی که از دهنش بیرون میاد ارزش قائل نیست که قبلش یکمی بهش فکر کنه و مزه مزه ش کنه، حرفش میشه «حرف مفت». پس به نظرم نیاز نیست ما هم خیلی جدیش بگیریم و وقت بذاریم براش. به قول یه بنده خدایی: «فکر کنین رادیو روشنه داره برای خودش حرف میزنه...»

 

 

17 اردیبهشت

به نظرم باید صداقت، شرافت و درستکاری رو تو زندگی روزمره و امور عادی - همین چیزایی که شاید اگر جور دیگه ای باهاشون برخورد کنیم آب از آب تکون نخوره- تمرین کنیم تا در مواقع بحرانی و مهم که میافتیم تو هول و ولا و مغزمون درست و متمرکز کار نمیکنه، ذهنمون به این آسونیا به جایی خارج از این محدوده خطور نکنه.  

 

 

23 اردیبهشت

خدایا... میدونم درخواست غیر منطقی ایه. ولی میشه هیچ مادری رو تو جوونی نبری؟!

 

 

9 تیر

جوری باشید که گشتن تو یه محیط ساده، گوشۀ یه شهر کوچولو و خوردن یه بستنی ارزون قیمت باهاتون کلی خاطره و حس خوب برای آدم ها ایجاد کنه. و الا خاطره ساختن تو فضاهای لاکچری که هنر نیست!

 

 

17 تیر

خیلی عجیبه! امروز نتایج مرحله اول کنکور ارشد میاد و من بیشتر از اینکه نگران باشم رتبه م در حدی که میخوام نشه و به نتیجه ای که این همه مدت براش برنامه ریزی کردم نرسم، ناخودآگاه به این فکر میکنم اگر نتیجه بد شد کی حوصله داره فاز غمگین برداره و گریه و زاری کنه! انگار مثلا داری میری واکسن بزنی، در هر صورت میدونی بعدش تب میکنی و این دست خودت نیست! فقط نگران اینی که حوصلۀ طی کردن این دوره رنج و بیماری رو نداری.

 

یه حس جدیدی رو دارم تجربه میکنم. انگار وقتی آدم زیاد برای رخ دادن یه اتفاقی صبر میکنه و رویاپردازی، بعد از مدتی نسبت بهش بی حس میشه! شایدم فقط در مورد موضوعاتی که احتمالا به خودی خود ارزش این کارا رو نداشته باشه این اتفاق بیفته. یا حتی شاید ایراد از مدل رویاپردازی و طی مسیر منه.

خلاصه هر چی که هست حس جالبی نیست.

 

 

17 تیر

خیلی عجیبه! نتیجه اومد و اونطوری که میخواستم نشد. ولی برخلاف سری قبل نه اشکی بود و نه بغضی و احساس سنگینی روی قلب. فقط یکمی رفتم تو قیافه که اینم اگر نبود دیگه باید به پزشک مراجعه میکردم!

حس میکنم تاثیر بالا رفتن سن رو دارم تو مدل واکنش نشون دادنم نسبت به موضوعات این چنینی هم به وضوح می بینم. 

 

 

۲۹ تیر

 درست همین امروز یکی دیگه از تأثیرات مثبت بالا رفتن سن و سال رو تو خودم حس کردم. این  روزها تو شرایط قطعاً غیر عادلانه ای قرار گرفتم که اطمینان دارم اگر آدم چند سال پیش بودم تو این وضعیت از شدت عصبانیت سرخ می شدم و تمرکزم رو رو کارام از دست میدادم و...

شرایط رو نپذیرفتم. قطعاً قصد دارم نسبت بهش واکنش نشون بدم. اما ته دلم یه اطمینان وآرامشی وجود داره که نمیذاره به خاطرش بهم بریزم. انگار یه حسی بهم میگه که اگر قرار باشه تهش اتفاق خوبی بیفته میفته. حالا هر چقدر هم بقیه دست و پا بزنن و عرصه رو به آدم تنگ کنن

 

 یه چیز تو مایه های اینکه:

همه دنیا بخواد و تو بگی نه...

 

15 مرداد

رها جان!

هر خیال پردازی باطلی یه تاوانی داره. حالا که خدا یه تاوان کوچولو رو کافی دیده، تو هم بیخیال شو و جای سرزنش کردن خودت شکرش کن که با همین اتفاق کوچک سر و ته قضیه هم اومد.

+ من به خودم قول میدم تا جایی که میتونم دیگه این اشتباه رو تکرار نکنم. 

 

23 مرداد

به نظرتون اینکه کسی یه موزیک ویدئوی پر احساس ببینه و به جای رفتن تو حس، حواسش به معماری و جزئیات طراحی و اجرایی کلبه هه باشه بیماری به حساب میاد یا جای نگرانی نیست؟

 

7 شهریور

قبلاً هم گفته بودم که زیاد خواب بد می بینم. اینجور مواقع معمولاً وقتی از خواب میپرم سریع تو دلم میگم: «خدا رو شکر که خواب بود و تو دنیای واقعی در چنین وضعیتی نیستم.»

مدت زمانی که تو بخش انتظار اتاق عمل بودم طولانی شد. رو یکی از تختا چند دقیقه خوابم برد و خواب بد دیدم. موضوع خواب رو یادم نمیاد، فقط یادمه برای اولین بار در زندگیم، وقتی از خواب پریدم و یادم اومد کجام و تو چه وضعیتی، حسم این بود که:«نه... دنیای واقعی جداً از خوابی که دیدم بدتره!»

+خدایا... ازت میخوام کسی کارش نیفته اونورا. 

 

16 شهریور

«بازنده اونی نیست که برنده نمیشه، بازنده اونیه که از ترس برنده نشدن برای رسیدن به رویاهاش هیچ تلاشی نمیکنه.»

 

- برداشتی از دیالوگ های فیلم ساده و الهام بخش little miss sunshine

- مهتاب... ممنون بابت معرفی به موقع این فیلم:)

 

+ ولی برنده نشدن یه وقتایی خیلی درد داره. 

 

21 شهریور

یه آدم هایی تو محیط اطرافم هستن و ناچارم به معاشرت باهاشون که هیچ جوری نمیتونم درکشون کنم. انگار لذت میبرن از بد کردن حال خودشون و بقیه. وقتی هیچ بهانه ای هم پیدا نمیکنن، از هیچی داستان میسازن که یه جوری این آرامش رو از بین ببرن!

راستش الان خیلی هم حوصله ندارم بشینم تحلیلشون کنم. فقط اینکه خیلی از آدم انرژی میگیرن.

باید تمرین کنم که حتی اگر همیشه تلاشی هم برای فهمیدنشون نمیکنم، لااقل نذارم رو حس و حال خودم و اونایی که میدونم به بدحال بودن اعتیاد ندارن تأثیر بذارن.

+خدا عاقبت هممون رو ختم به خیر کنه. 

 

23 شهریور

من برای کنکور ارشد تو سه تا آزمون عملی شرکت کردم که متعلق به سه گرایش بود. سر آزمون دوم، یه بنده خدایی پشت سر من نشسته بود که تو کارگاه هم همکلاسیم بود. صحبت میکردیم و داشت از ناامیدیش برای قبولی میگفت. اینکه رتبه تئوریش بالاست و تو کارگاه هم کارش در حد فوق العاده پیشرفت نکرد و...

بحث آزمون روز قبل شد؛ یهویی برگشت گفت: آزمون دیروز چرا اینطوری بود؟ و شروع کرد به توضیح دادن در مورد مشکلی که با سوال داشت. میون حرفاش فهمیدم اصلا سوال رو درست متوجه نشده و برای همین تو جواب دادن مرتکب یه اشتباه جدی شده. اومدم در جوابش بگم: عه، اصلا داستان اینطوری نبود... یهو ترمز خودم رو کشیدم! با خودم گفتم آخه دختر خوب، الان تو بهش بگی اشتباه کرده چه کاری ازش بر میاد؟ آزمون دیروز که تموم شد رفت. ممکنه اینو بشنوه دچار استرس بشه، آزمون امروز رو هم خراب کنه. با همین فکر در جوابش گفتم: آره واقعاً؛ چرا اینطوری بود؟! 

امروز خیلی اتفاقی متوجه شدم همون دوستمون دقیقاً تو همون گرایشی که قبل آزمونش داشتیم با هم گپ می زدیم، تو بهترین دانشگاهی که اون گرایش رو ارائه میکرد پذیرفته شده! براش خوشحال شدم، ولی صادقانه بگم بیشتر تعجب کردم؛ اون روز که داشتم دلداریش میدادم خودمم خیلی امیدوار نبودم؛ خصوصاً تو اون گرایش. اصلاً صادقانه ترش اول که شنیدم یکمی حسودیم شد، بعدشم تو کار خدا موندم. آخه هم رتبۀ تئوری من و هم کارم تو کارگاه بهتر از اون بود و با این حال تو اون گرایش و دانشگاه که جزو انتخاب های بالاترم بود پذیرفته نشدم. منتها الان خدا رو شکر دیگه اون حس رو ندارم و فکر میکنم قطعاً حکمتی توش بوده. بگذریم... الان داستان اینا نیست. 

مسأله اینجاست که میدونم خیلی خودخواهانه ست، میدونم الان کسی بخونه میگه چه جوگیره و خودش رو تحویل گرفته، میدونم فکر خنده داریه، ولی با همۀ اینا نمیدونم چرا نمیتونم خودم رو تو موفقیتش سهیم ندونم:)))

تازه جذابیتش اینجاست که خودش هم از این سهم خیالی من چیزی نمیدونه :دی 

 

29 شهریور

الان میفهمم آدم همۀ قله های منطق و مذاکره رو هم فتح کرده باشه، هزاران هزار کتاب با موضوعات روانشناسی و... هم که خونده باشه، کلی رابطه موفق و سالم کاری و دوستانه هم که ساخته باشه، تا زمانی که نتونه بشینه دو کلام درست و حسابی با خانواده ای که توش بزرگ شده صحبت کنه و مشکلاتش رو با گفت و گو حل کنه(با این فرض که چنین شرایطی از قبل تو اون خانواده وجود نداشته)، هیچ ادعایی در این زمینه ها نمی تونه داشته باشه؛ هیچ ادعایی!

 

8 مهر

در حال حاضر، در دومین روز تجربه مجدد زندگی خوابگاهی، دارم به این فکر میکنم من چه بنده ی ننر و ناشکریم که به یه سری از مشکلات زندگیم میگم 《درد》!

 

8 مهر

《شاید روزی تو اینجا نباشه، شاید درس خوندن تو این دانشگاه خیری برات نداشته باشه، شاید بعد دو سال ببینی هیچی نشده، ولی خدا با اجابت نکردن خواسته ت شری رو از سرت کم کرده باشه که تو  متوجهش نباشی.》

به این موضوع فکر کرده بودم، ولی شنیدنش تو اون گفت و گو و از زبان اون همخوابگاهی که از آشناهای کارگاهم بود و  تو گرایش متفاوتی از معماری تو همین دانشگاه پذیرفته شد یه حال دیگه ای داشت و یه جورایی به دلم نشست‌.

اینقدر که الان حس میکنم شاید یکی از این خیرها ایجاد فرصت هم صحبتی با همین آدم بود. 

 

15 مهر

خوابگاه ما آسانسور داره. اینطوری که آسانسور وسط باکس پله قرار گرفته. احتمالا اون موقع که ساخته شد این مدلی جانمایی کردن پله و آسانسور خلاف مقررات نبود.

همین چند دقیقه پیش، یعنی ساعت 23:42 داشتم سوار آسانسور میشدم بیام طبقه همکف اتاق مطالعه، بلکه با شب بیداری بتونم کاری که بهم محول شده رو تموم کنم. یهو دیدم یه صدای آروم و بدون تصویر که تو لحظه اول موندم از کجاست، میگه: عشقــــم...؟!

ماجرا از این قراره که از اونجایی که اینجا کسی خیلی از پله ها استفاده نمیکنه، راه پله مکانی امن برای گفت و گوهای تلفنی به حساب میاد. یعنی مثل اینکه زمستون به لاستیک ماشین لگد بزنی چند تا گربه میپرن بیرون، به صورت تصادفی راه پله یه طبقه رو انتخاب کنی بری توش پخ کنی چند نفر جیغ میکشن فرار میکنن!

اصلا هر بار زندگی در خوابگاه واقعیت های جدیدی رو در مورد رفتار و چالش های کاربرها در استفاده از یه فضا به آدم نشون میده. به نظرم خیلی آموزنده ست برای دانشجوهای معماری...

 

17 مهر

سعی کنید یهویی زیاد حرف نزنید؛ یا اگر هم میزنید جنبه داشته باشید و به قضاوتی که ممکنه مخاطباتون دربارۀ چیزایی که نباید میگفتین و گفتین داشته باشن فکر نکنین.

+ راستش الان نمیدونم دقیقا برای کدومش باید از دست خودم ناراحت باشم. اینکه چرا حرفی رو زدم که میتونه کلی سوء تفاهم ایجاد کنه، یا اساساً چرا اینقدر این مسأله که ممکنه چه برداشت و قضاوتی از این حرفا داشته باشن میتونه ذهن منو درگیر کنه. 

 

26 مهر

یکی از نتایج مثبت تلاش برای به دست آوردن تجربه های جدید و ارزشمند و حضور تو محیط های بزرگ تر، اینه که با آدم های حسابی تری آشنا میشی. طوری که آدم حسابی هایی که قبلا میشناختی در مقابلشون معمولی جلوه کنن. 

 

29 مهر

1- چهارشنبه هفته پیش، وقتی نشسته بودم تو لابی دانشکده و سرم تو لپ تاپ بود و داشتم پاورپوینت ارائه کلاس عصر رو آماده میکردم، یه دختر خانم ظاهراً موجهی اومد پرسید خانم شارژر دارین؟ گفتم بله و با روی خوش شارژر رو بهش دادم. گفت من یک ساعت دیگه میارمش همینجا. گفتم قابلت رو نداره ولی اگر من اینجا نبودم دانشجوی فلانم و فلان جا عصر کلاس دارم و... اینقدر سرگرم کارم بودم و اینقدر اطمینان داشتم از اینکه میره کارشو میرسه و برش میگردونه، حتی ازش نپرسیدم مال کدوم کلاسه.

الان 6 روز گذشته و اگر شما شارژر منو دیدین منم دیدم! حالا بماند که چقدر دردسر کشیده بودم سر شارژ گوشیم و اینو تو شرایطی که دم سفرم و باید صرفه جویی کنم تازه خریده بودم و... نمیگم لزوماً پیچونده، ولی این میزان از بی مسئولیتیش حرصم رو در میاره. اینکه براش مهم نیست من الان چکار میکنم و چرا باید برای خرید یه شارژر دیگه هزینه کنم. اینکه براش مهم نیست وقتی یه چیزی رو به امانت میگیره اونه که باید بره دنبال صاحبش تا پسش بده. هر جور میخوام تو دلم توجیهش کنم باز نمیشه ازش دلخور نباشم. اصلاً الان بیشتر دوست دارم ببینمش ببینم چی میخواد بگه. 

2- امروز، در واقع امشب یه جایی از شهر نشسته بودم تو ایستگاه اتوبوس؛ با یه خانم میانسالی همکلام شدم. یهو گفت اتوبوسی که میره به سمت دانشگاه اومد و من که کلا دومین بار بود میومدم این نقطه از شهر، به اعتماد حرفش بلند شدم و سوار شدم. دو تا ایستگاه که رفت فهمیدم اتوبوس یه خط دیگه هم از این ایستگاه رد میشه و من اونو سوار شدم! پیاده شدم و بماند که چه دردسری کشیدم و نتونستم اسنپ بگیرم و دوباره برگشتم همونجا و دیرم شده بود و... :)))

نمیدونم چه شری تو راهه که ابر و باد و مه و خورشید و فلک و یه دانشجوی دختر و یه خانم میانسال، متفق القول دارن تلاش میکنن بهم بفهمونن اینقدر راحت به کسی اعتماد نکنم!

 

+ این روزا بدبیاری های دیگه ای هم داشتم که پتانسیل اینو داشتن ازشون درس زندگی یا از این نتیجه ها بگیرم؛ منتها چون الان وقت ندارم فعلا به همینا بسنده میکنم:دی

+ از افرادی که با رفتارشون باعث میشن آدم دیگه نتونه به کسی اعتماد کنه خوشم نمیاد.(قطعا منظورم اون خانم میانسال نیست)

 

2 آبان

از وقتی یادم میاد مشغول از دست دادن فرصت ها و موقعیت های خوب به خاطر اشکال تو زمانبندی بودم. فکر میکنم مهم ترین وسیله ای که اگر اختراع می شد میتونست زندگی منو دگرگون کنه ساعت برنارد بود.

 

4 آبان

یکی از بستگانمون دورۀ دکتراشو تو دانشگاه شهید چمران (جندی شاپور) اهواز گذروند. یعنی تو اون سالا یه دختر خانمی بود که به خاطر طولانی بودن مسافت هر 6 ماه یه بار میومد و به خانواده ش سر میزد. حالا رشته تحصیلیش چی بود؟ آب و فاضلاب. بندۀ خدا نقل مجلس شده بود. هر وقت بحثش میشد مینشستیم بهش میخندیدیم و میگفتیم آخه آدم از شمال میره اهــــوااااز که دکترای آب و فاضلاب بخونه؟!

امروز روز دوم سفرمون به خوزستان بود. وقتی تو اتوبوس و تو راه رسیدن به سازه های آبی شوشتر بحث سیستم های آب رسانی پیشرفته خوزستان در دوره های مختلف تاریخ شده بود و استادمون میون صحبت هاش به سابقه درخشان و سطح بالای ارائۀ رشته آب و فاضلاب تو این دانشگاه اشاره کرد، به سرعت یاد همین فامیلمون افتادم...

تازه فهمیدم اهواز احتمالا بهترین جایی بود که میتونست برای ادامه تحصیل تو این رشته انتخاب کنه! حیف که نمیتونم ازش حلالیت بطلبم. فرقی هم نمیکنه. اون خانم الان از کارمندای رسمی و موفق اداره آب و فاضلاب شهرمون شده و من فهمیدم خودمم همچین پیغمبری نیستم که گاهی اینقدر از کج فهمی و اظهار نظر بدون اطلاعات و آگاهی دیگران حرص میخورم. 

 

7 آبان

رها جان؛ بیا و یاد بگیر هر جایی جای طوفان ذهنی نیست و قبل از اظهار نظرت بیشتر سبک سنگینش کن!

 

9 آبان

بعد از شش روز زندگی تو اون اتوبوس داغون با چهل و اندی نفر دیگه تو هوای گرم و جاده هایی که رنگ غالب کناره هاشون رنگ خاک بود، نشستم تو یه اتوبوس وی آی پی و افتادم تو جاده چالوس. نمیدونم چرا انگار اولین باره دارم این موقعیت رو تجربه میکنم. به محض نشستن تو اتوبوس تو دلم گفتم واای چقدر جا دارم! حالا با این همه جای دور و برم چه کنم! جاده رو که دیگه نگم براتون. اولین باره اینقدر به مناظر اطرافم توجه میکنم و ازشون لذت میبرم. اولین باره گوشی در آوردم ازشون عکس بگیرم... 

انگار سفر خودش هیچی هم که نداشته باشه، حداقل دید و حس آدم رو نسبت به اتفاقات به ظاهر عادی و روتین زندگیش عوض میکنه.

 

11 آبان

+ همه با یارشون میان کافه تو با مامانت؟

- حالا دیگه اینم بخت و تقدیر منه:)))

+ خیلی هم دلت بخواد!

 

پاره ای از مکالمات من و مادرم در حال خروج از در کافه:دی

واقعاً هم «خیلی هم دلم بخواد»:)

 

29 آبان

به نظرم آدم هایی که تو یه دوره خاص مجبور میشیم باهاشون معاشرت یا زندگی کنیم دو دسته ان. یا پتانسیل اینو دارن که ازشون یاد بگیریم و از این طریق به ارزش هامون اضافه شه. یا باعث میشن با صبر و تحمل در مقابلشون و تلاش برای درست رفتار کردن به ابعاد جدیدی از توانایی های خودمون پی ببریم.

 

21 آذر

کلاس کم جمعیتی داریم. چند خانم و یک آقا. تنها عضو مذکر کلاس چند جلسه پیش دو تا از دوستاش رو که از سال بالایی ها و هم گرایشی های خودمون بودن با خودش آورده بود سر کلاس. بعد از کلاس اون روز، یکی از میهمانان مذکور که با یکی از خانم های کلاسمون رابطه خوبی داشت بهش پیام داد و گفت دوستش(اون یکی میهمان) طی همین یکی دو ساعت مسحور و دلباخته و سینه چاک یکی از بچه های کلاس ما شده! دوستمون در جوابش گفت نمیشه؛ چون که خانم مورد نظرشون تو یه رابطه جدیه و قراره چند وقت دیگه نامزدی بگیرن. جواب شنید: «حالا تو بگو»!!!

چند روز پیش همون سال بالایی خراب رفیق به همین دوست واسطه مون میگفت: «اون دوستمون بود، از همکلاسی شما خوشش اومده بود، هفته بعد جشن عقدشه!!»

کاشف به عمل اومد آقا تو یه رابطه جدی بودن، تازه زده بودن به تیپپ و تاپ هم و به قول خودشون کات کرده بودن. بعد به همین سرعت یه نفر دیگه رو انتخاب کردن و اصرار داشتن باهاش وارد رابطه بشن! حتی تلاش کنن طرف نامزدشو بیخیال شه. بعد حالا نمیدونم چی شده که آشتی کردن، هفته بعد هم قرار محضر دارن... به همین سادگی!

 

اینا رو نه محض خاله زنک بازی گفتم و نه تحلیلی ازش دارم. فقط خواستم اگر عزیزی اینجا رو میخونه که هنوز دانشگاه رو تجربه نکرده، بهش بگم اگر فکر میکنین دانشگاه،(حتی یه دانشگاه خوب که محل حضور بچه درس خوناست) جای آدم های فهیم و فرهیخته ست، بیخود دلتون رو صابون نزنین. 

 

13 دی

جنگ، با همه ی تلخی ها و درداش یه خاصیتی داره؛ اونم اینه که بزرگی روح بعضی از انسان ها رو متجلی میکنه. منتها ته تهش، بجز داغ و حسرت چیزی رو دل آدم باقی نمیذاره.

 

خداحافظ سردار

 

14 دی

امروز اتفاقاتی افتاد که باعث شد بیشتر از همیشه بفهمم اینکه حضرت علی سال ها در مقابل زمامداری ناحق و حرمت شکنی سکوت میکنن فقط به خاطر مصلحت جامعه، چقدر حتی از قدرت درک آدمی مثل من هم خارجه!

 

21 دی

تیر خلاص تلخی های این چند روز هم شلیک شد!

...

ما را به سخت جانی خود این گمان نبود.

 

26 دی

رعیت بیچاره بخشش داشت، اما خان نداشت!

 

16 بهمن

مدتیه بابت رفتارهای زشت و توهین آمیز و حتی حرمت شکنی آدم ها به اندازه قبل حرص نمیخورم. به این دلیل که سعی میکنم علت اون دسته رفتارها رو در اون آدم شناسایی کنم. مثلا آدمی که عقدۀ حقارت داره، کوته نظری هاش دست خودش نیست. دچار یه اختلالیه که احتمالا خودش ازش خبر نداره...

این نگاه باعث میشه به جای دلخور شدن، سعی کنم درکشون کنم. دروغ چرا، بیشتر حس ترحم دارم نسبت بهشون. نمیدونم به لحاظ اخلاقی رویکرد درستیه یا نه، ولی حداقل کارا و حرفاشون دیگه حالم رو بد نمیکنه. دعا میکنم خدا شفاشون بده و خلاص.

 

فقط باگش اینه که اگر عجول، بی انصاف و حق به جانب باشیم، ممکنه به این بهانه وارد بازی «برچسب زدن» بشیم؛ اینم در درجه اول به خودمون آسیب میزنه، چون در این حالت اگر واقعا ایراد از ما باشه، راهی برای فهمیدن و اصلاح خودمون باقی نمیگذاریم.

 

11 اسفند

کاش یه روزی بفهمم این تاوان کدوم گناهه که باید از این به بعد شبا از پنجره اتاقم به جای دیدن مهتابِ تو آسمون، نمادِ ارادتِ دوستان رو به امپراطوری روم ببینم. اونم با یه نورپردازی تصنعی و مبتذل. 

 

12 اسفند

اگر یه روزی کافه زدم، اسم یکی از خوراکی های منوش رو میذارم: «همون همیشگی». بعد برای کسی که ریسک میکنه و انتخابش میکنه بهترین چیزی که داریم رو میبرم. 

اینطوری اونایی که «همون همیشگی» ندارن احساس غریبی نمیکنن. 
 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی