تنها دویدن

تو مگو همه به جنگند و ز صـلح من چه آید
تو یکی نه‌ای هــزاری تو چراغ خود برافـروز
که یکی چــراغ روشـن ز هـزار مرده بهـــتر
...

«حضرت مولانا»

۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است

حدود سه هفته پیش بود که مادرم داشت با هیجان در مورد یه خانم دکتر داروساز که صاحب یکی از داروخانه های شهر ماست صحبت میکرد. اینکه با پدرم نسخه ای رو بردن پیشش که متعلق به مادرم بود و دارویی توش نوشته شده بود که بیمه ما هزینه ش رو پرداخت نمیکرد و اگر تو دفترچه پدرم نوشته میشد از اونجایی که پدرم جانباز هستن این مساله حل میشد. برای همین خانم دکتر راهنماییشون کردن و گفتن برگردید به دکتر بگید این دارو رو تو دفترچه آقا بنویسن تا مشمول بیمه بشه. خلاصه اینکه چه آدم با ملاحظه ایه و چقدر به فکر مراجعینشه و... !

پرسیدم حالا به نظر شما این کار درستی بود؟ اگر دولت این امکان رو برای جانبازان ایجاد کرده، یه بحث دیگه ست. ولی دلیلی نداره من و شما ازش استفاده کنیم. مگه من و شما، اگر مبتلا به بیماری ای میشیم، این مشکل تو جبهه برامون پیش اومده یا اصلا ارتباطی داره باهاش؟ از این گذشته، این یه جور تقلبه. با دقت به حرفام گوش کرد و گفت: «آره، تو درست میگی» و رفت...

امشب که تو داروخانه همون خانم دکتر بعد از آوردن داروهای من رو به مادرم گفت اگر دفترچه همسرتون همراهتون هست ببرید بدید دکتر تو اون بنویسه چون بیمه هزینه این داروها رو نمیده و گرون هم شده، یهو دیدم مامانم خیلی محکم بلند شد و گفت: «نه مهم نیست، هر چی باشه پرداخت میکنم.» و حتی با اصرار خانم دکتر هم متقاعد نشد. از مادرم بعید نبود چنین برخوردی، ولی واقعیتش اون لحظه یکم جا خوردم و البته تو دلم تحسینش کردم. بیرون که اومدیم با شیطنت گفتم واقعا فکر نمیکردم به این نطق های من اینقدر توجه کنین، دم شما گرم! مادرم با یه لحن غمگین گفت:«حرف تو ذهنم رو درگیر کرد ولی واقعیت اینه که من اون شب 90 هزار تومن تخفیف گرفتم و از اون موقع تا حالا دارم حدود 900 هزار تومن برای مشکلی که برای تو پیش اومده هزینه میکنم!» واقعا توقع شنیدن این جمله رو نداشتم! تازه فهمیدم چرا تو هیچ کدوم از مراحل دوا و درمون نمیذاشت من هزینه ای رو پرداخت کنم.

تو مطب که منتظر بودیم دوباره سر صحبت رو باز کردم. دلم نمیخواست مادرم فکر کنه مقصر مشکلیه که برای من پیش اومده. با خنده گفتم: «اینطور نیست که یه آهنگری تو بلخ گنه کنه و... مادر من. کار خدا اینقدرایی که فکر میکنی هم بی حساب و کتاب نیست که اگر شما مرتکب اشتباهی شدین تقاصش رو من پس بدم. پس خودت رو بیخود سرزنش نکن و مسائل بی ربط رو ندوز به هم. مهم اینه که متوجهش شدین.» ولی اینا رو برای دلخوشی مادرم میگفتم. تو دلم خیلی هم مطمئن نبودم!

یه دیالوگی هست تو فیلم «شب های روشن» فرزاد مؤتمن، بین دو تا شخصیت اصلی داستان، که میگه:

- ... خیلی شانس آوردم با شما آشنا شدم؛ به نظرم خدا شما رو برای من فرستاده.

+ بعید نیست برعکسش هم درست باشه. چون خدا عادت داره چند تا کار رو با هم بکنه...

انگار چالش هایی که تو زندگی برای ما پیش میاد ابعاد متنوعی داره؛ هر کسی از زاویه خودش با مساله برخورد میکنه و به فراخور حال خودش ازش یه چیزایی رو برداشت میکنه و خلاصه، برای هر کسی یه نشونه ای داره. مادرم ماجرا رو اینطور میبینه که مرتکب اشتباهی شده و حالا باید کفاره ش رو با هزینه ده برابر و نگرانی و ناراحتی برای بیماری دخترش پس بده و من اینطور که شاید یه تجربه این مدلی تو این نقطه زندگیم لازم بود تا یه سری از حس هایی که تو این دنیا وجود دارن رو درک کنم و بعضی از حساسیت ها و نقاط ضعفم رو بشناسم.



اما امشب به مساله مهم تری هم فکر میکردم. بعضی از رفتارهای نادرست که چندان با اصول اخلاقی سازگار نیستن(به قول خودمون زرنگ بازی ها)، اینقدر تو جامعه ما توجیه شدن و جا افتادن که به عنوان هنجار پذیرفته شدن. به زبان ساده، تو بعضی از مسائل جای خوب و بد عوض شده. برای همین اگر کسی از دید ما کار اشتباهی انجام میده، همیشه اینطور نیست که دقیق به این مساله فکر کرده باشه و اینطور چیده باشه که من از این راه میتونم از فلان موقعیت سوءاستفاده کنم! مساله اینجا پیش فرض هاییه که با توجه به جو جامعه ای که توش زندگی میکنه براش ایجاد شده و تو هر موقعیتی هم فرصتش رو نداره و به ذهنش نمیرسه شخمشون بزنه. از طرفی کسی هم اعتراضی بهش نداره و همه تاییدش میکنن! اکثرمون هم یه جاهایی از زندگی مرتکب اشتباهات این چنینی شدیم. لااقل من شدم و احتمالا باز هم میشم. اینجور مواقع گاهی یه تلنگر کوچولوی دوستانه از جانب آدمی که بیرون اون ماجراست، میتونه به اون آدم یادآوری کنه که شاید لازم باشه یه بازنگری ای رو عملکردش داشته باشه.


من دو تا نتیجه میتونم بگیرم از این موضوع؛ یک اینکه اگر حس کردم کسی داره یه همچین مسیری رو میره، سریع در مقابلش گارد نگیرم و حتی تو دلم فکر نکنم لزوماً با یه آدم بی اخلاق طرفم که به هیچ وجه حرف حساب تو سرش نمیره و به این نتیجه نرسم که یا باید بیخیالش بشم و بی تفاوت رد شم، یا یه برخورد تلخ باهاش داشته باشم و متهمش کنم. دومیش هم اینکه اگر کسی خواست تو یه موقعیتی چیزی رو بهم یادآوری کنه، در مقابلش گارد نگیرم و به این فکر کنم که شاید تو اون موضوع خاص، درگیر یه سری کلیشه و پیش فرض اشتباه شدم که نیاز به تفکر و تجدید نظر دارن... و مهم تر از اون، جسارت رسیدن به هر نتیجه ای رو هم در خودم ایجاد کنم.


۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۷ ، ۰۱:۳۰
رها

بخشی از سال اول و دوم دوره ی کارشناسی، به همراه چند نفر از همکلاسی ها و سال بالایی ها درگیر پروژه ای دانشجویی بودیم که به سفارش دفتر فنی دانشگاه کلید خورده بود. مدتی بعد از اتمام آن پروژه ی بسیار پرکار و پر دردسر، بحث دستمزدها پیش آمد. آنجا بود که اعلام کردیم دستمزد معنوی را به مادی اش ترجیح می دهیم.(حالا بماند که اگر مادی اش را هم ترجیح می دادیم اتفاقی نمی افتاد و چیزی دستمان را نمی گرفت!) خلاصه اش را بگویم، نتیجه ی مذاکرات این شد که دفتر فنی با هر روشی که خودش می داند از ما حمایت کند تا به پشتوانه ی اعتمادی که تا آن زمان جلب کرده بودیم و با هدف کسب تجربه و احتمالاً پی ریزی آینده ی شغلی مان، به عنوان کارآموز وارد پروژه های اجرایی یا به قول خودمان واقعی شویم.

با فاصله ی کوتاهی بعد از جلسه ای که در آن مطالباتمان را ذکر کردیم(!) ما را خواستند تا جلسه ای دیگر تشکیل دهیم و موضوعی را مطرح کردند که برق از سرمان پرید...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۷ ، ۰۶:۰۴
رها