تنها دویدن

تو مگو همه به جنگند و ز صـلح من چه آید
تو یکی نه‌ای هــزاری تو چراغ خود برافـروز
که یکی چــراغ روشـن ز هـزار مرده بهـــتر
...

«حضرت مولانا»

۱ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

آدم یه وقتی چشماشو باز میکنه، میبینه علت یه سری از مشکلاتی رو که همیشه داشته پیدا کرده. نمیدونم بقیه اینجور وقتا چه حسی دارن و اساساً چقدر تجربه ش میکنن؛ من تو لحظه های این چنینی خیلی خوشحال میشم. انگار یه باری از رو دوشم برداشته شده. مشکل هنوز حل نشده، ولی دیگه تا حدی میدونم ریشه ش کجاست و شاید این باعث بشه لااقل بتونم باهاش مدارا کنم.

بخش 1: در طول همۀ سال های دبیرستان تقریباً میتونم بگم در 70 درصد زمانی که سر کلاس می نشستم حواسم پرت بود. به جز فیزیک سال سوم و چهارم و تاریخ سال سوم که تدریس و صحبت های دبیراشونو دوست داشتم، تقریبا میشه گفت دیگه به هیچ درسی گوش نمی دادم. رشته م ریاضی بود و از اونجایی که تو فهم و یادگیری دروس مشکلی نداشتم، با یه مطالعه شب امتحانی کار راه میفتاد و میشدم یکی از دانش آموزان ممتاز کلاس! همین بود که هیچ کس عمری که داشت از این دانش آموز ممتاز تلف میشد و انرژی نوجوونیش که میشد تو یه راه مفید صرف شه ولی میرفت پای آه کشیدن و نگاه های پشت سر هم به ساعت و... رو نمیدید! تازه به مهارت جالبی هم دست یافته بودم. جزوه نویسی بدون گوش دادن به درس! بدترین قسمت ماجرا این بود که یه عذاب وجدان دائمی همراهم بود. یه چیزی از درون مغزم رو میخورد: تو سست عنصری، تو تنبلی، اینطوری میخواستی یه معمار مؤثر و موفق بشی و... جرئت اینم نداشتم با کسی در میونش بذارم. انگار یه عیب شرم آور داشته باشی و نخوای کسی بدونه. چون احتمالا طرف کمکی هم بهت نمیکنه، یکم سرزنشت میکنه یا دیگه خیلی بخواد مراعات کنه از این حرفای صد من یه غاز میزنه که انگیزه داشته باش و به آینده فکر کن و ...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۸ ، ۱۶:۴۲
رها