یادداشتهای یک معمار جوان (۴)
ما دانشجوهای معماری بخش اعظم دوره دانشجوییمان را در آتلیههای طراحی میگذرانیم. آتلیههای دانشکدهی دوران کارشناسی من، از کلاسهای عادی وسیعتر بودند و سقفهایی بلند، میزهایی بزرگ و چهارپایههایی چوبی و بدون تکیه گاه داشتند. به طور معمول کارهایمان را برای ارائه به اساتید، روی دیوارهای آتلیه میچسباندیم که بیشتر اوقات کفاف نمیداد و کار به راهروها هم میکشید.
اما در آتلیهها چه میگذشت؟ از صبح تا غروب سعی میکردیم فضاهایی را بسازیم که تا حد ممکن خلاقانه و بلندپروازانه باشند. ساعتها در مورد خطوطی که کشیده بودیم، احجامی که ساخته بودیم، مطالعات و فکرهای پشتشان و علوم و هنرهای دیگر صحبت میکردیم. زمین و زمان را نقد میکردیم. میخواستیم برای همهی مشکلات دنیا به سهم خودمان راهحل پیدا کنیم. در راستای تمرین طراحی، گاهی موضوع کارمان یک مجتمع مسکونی در تهران بود، گاهی بیمارستانی در شمال و یا موزهای در شیراز. فرقی نمیکرد. به زعم خودمان، رسالت ما این بود که جهانی که در آن زندگی میکنیم و جهانی که از خود باقی میگذاریم را به جایی مطلوبتر برای زیستن تبدیل کنیم...
سال آخر، وقتی دیگر درس و کلاسی باقی نمانده بود و گهگداری به خاطر پایاننامه به دانشکده رفتوآمد میکردم، متوجه تغییری در دیوارهای راهروها شدم. میانهی دیوار با موکتی صورتی که در طول همهی آتلیهها و راهروها امتداد داشت، پوشانده شده بود. موکتها با یک نوار چوبی تیره از قسمت بالا و پایین از دیوار سفید رنگ پسزمینهشان جدا میشدند. بدم نیامد. به نظرم این بخش از دانشکده رنگ و لعابی گرفته و در مجموع، حال و هوای بهتری پیدا کرده بود.
دانشکدهی ما یک نیروی خدماتی بسیار محبوب و مهربان داشت. دیدمش که گوشه لابی مشغول کار بود. برای سلام و احوال پرسی و پرسیدن سوالی که داشتم جلو رفتم. با دیدن من از جایش بلند شد و مثل همیشه گرم و محترمانه برخورد کرد. چشمم افتاد به چوبها و ابزاری که روی زمین افتاده بود. فهمیدم مشغول نصب ادامه نوارهای چوبی است. خداقوتی گفتم و اشاره کردم که چقدر فضا بهتر شده. لبخند زد و با همان لحن ساده همیشگیاش گفت:
«دیدم بچهها هی کار میچسبانند و رنگ دیوار کنده میشود. دانشکده هم که نمیتواند هر ماه هزینه کند و نقاش بیاورد. خلاصه اینکه دیوارها تروتمیز نبودند و جلوه خوبی نداشتند. از طرفی بچهها هم سختشان میشد و مدام باید چسب میخریدند و چند لایه میچسباندند که کارشان روی دیوار بماند و... این شد که پیشنهاد دادم اینها را نصب کنیم و گوشهشان یک سری سوزن بگذاریم. هم ظاهر دیوارها بهتر می شود و با نصب و برداشتن کاغذها خراب نمیشود، هم کار بچهها راحتتر میشود... »
محض اطمینان پرسیدم: «یعنی ایدهی شما بود؟» محجوبانه پاسخ داد: بله، حالا خوب شده خانم مهندس؟!»
گفتم: «خیلی، خدا خیرتان بدهد!»
پی نوشت: در مواجهه با این مساله به ظاهر ساده، سه سوال اساسی برایم مطرح شد که گمان می کنم فکر کردن به آنها (به خصوص سوال اول) خالی از لطف و فایده نباشد...
1- چرا این موضوع برای ما -یعنی آن همه استاد و دانشجو و مدعی در حوزه معماری- به صورت یک مسأله مطرح نشده بود و تا به حال به این فکر نیفتاده بودیم که میشود برای آن راه حلی ارائه داد؟
2- با توجه به اینکه این اقدام تغییری چشمگیر در فضاها ایجاد کرده بود، چرا مسئولین دانشکده بعد از مطرح شدن این مسأله و دریافت پیشنهاد از سوی آن نیروی خدماتی محترم، به این فکر نیفتادند که موضوع را با اساتید یا دانشجوها مطرح کنند و از ایده یا مشاوره آنها استفاده کنند؟
3- اگر این مسأله و پیشنهاد از سوی من که دانشجوی فارغالتحصیل معماری همان دانشکده بودم مطرح میشد، بودجه یا اختیاراتی به من تعلق میگرفت؟ (دوست داشتم مجال این را پیدا میکردم که امتحانش کنم.)
* تصویر متعلق به بخشی از لابی دانشکده، در یکی از روزهای تحویل پروژه سالبالاییهای آن دوران است.
وضعیت شماتیک نظام آموزشی مملکت😁