تنها دویدن

تو مگو همه به جنگند و ز صـلح من چه آید
تو یکی نه‌ای هــزاری تو چراغ خود برافـروز
که یکی چــراغ روشـن ز هـزار مرده بهـــتر
...

«حضرت مولانا»

جمعه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۹، ۱۱:۵۹ ب.ظ

من آرمانی/من واقعی

پیش‌نوشت: شد بیست‌وهفت سال. طول عمری که از خداوند گرفته‌ام را عرض می‌کنم. به مناسبت این اتفاق فرخنده -که البته دو-سه هفته‌ای از آن می‌گذرد :دی- تصمیم گرفتم بالاخره مطلبی را که چند وقتی است در ذهنم قیقاج می‌رود بنویسم و منتشر کنم...

ماجرا از این قرار است که دوستان روانشناس می‌گویند آدمی یک «منِ واقعی» دارد که خودش است، با جایگاه و ویژگی‌های واقعی‌اش در زندگی؛ و یک «منِ آرمانی». من آرمانی همان است که آدم می‌خواهد باشد و نیست. همان که ممکن است یک وقت‌هایی یواشکی و در دنیای خیالات، چند لحظه‌ای خود را به جای او جا بزند و کیف کند.

منتها اشکال کار آن جا پیش می‌آید که فاصله من واقعی با من آرمانی زیاد شود. به خصوص اگر شخص «من آرمانی» را زیادی باور کند که نورعلی‌نور است. این‌طوری در دنیای واقعی انتظار دارد به همان اندازه باورش کنند و جدی‌اش بگیرند، در حالی که دیگران با من واقعی‌اش معاشرت می‌کنند و آن یکی را اصلاً نمی‌شناسند!

می‌شود این بحث را پیچیده کرد و مته به خشخاش گذاشت که اصلاً «واقعیت» چیست و... که پیشنهاد می‌کنم صرف نظر کنیم. چرا که نه سواد بنده قد می‌دهد و نه احتمالاً حوصله‌ی شما. از این گذشته آن قدر آدم باسواد در این مورد صحبت کرده است که بنده به خودم اجازه ندهم وقتتان را بگیرم. 

الغرض؛ تجربه این بیست‌واندی سال به بنده ثابت کرده هر وقت در زندگی چند صباحی از جریان جامعه دور می‌مانم(مثل گوشه‌نشینی ناخواسته این روزها) به دلایلی دچار معضل «پروبال‌گرفتگی من آرمانی» و تبعاتش می‌شوم که اگر فرصتی بود بعداً در موردشان صحبت می‌کنم. متنی که در ادامه می‌آید شاید گونه‌ای اعتراف باشد و شاید هم تلاشی برای روشن کردن تکلیفم با خودم... اگر بخوانیدش در این احوال با من شریک می‌شوید و شاید حتی آن را راهکاری یافتید برای رهایی و سبک شدن. اگر نخوانید هم چیزی را از دست نمی‌دهید؛ تا همین جا هم که خواندید دمتان گرم و سرتان سلامت. :)

***

من آرمانی: یک جوان معمار خوش‌آتیه است که در کنار حداقل دو تا معمار کاربلد و حسابی شاگردی کرده و در چند تا مسابقه امتحانش را پس داده است. کار اجرایی با کاربری عمومی دارد، یعنی مردم واقعی را با چشمان خودش دیده که در فضای ایده‌هاش قدم می‌زنند. بعد از دوره ارشد، فرصت کوتاهی را برای مطالعه و تجربه یک دانشگاه معتبر خارجی پیدا کرده و حالا با شرکت‌های درست و حسابی همکاری می‌کند، در کنارش به دغدغه‌هایش می‌پردازد، گاهی با شوق تدریس می‌کند و به طور کلی درآمد بدی ندارد و اموراتش می‌گذرد، خدا را شکر!

من آرمانی از کارش لذت می‌برد و صبح هر روز که از خواب بیدار می‌شود، مشتاقانه برای رفتن به محل کارش آماده می‌شود.

 

من واقعی: یک دانشجوی معماری مجهول‌الآتیه ست که به برکت تجربه کارهای استارتاپی، کار به عنوان فریلنسر، همکاری با یک سازمان دولتی و کارهایی مثل محتواسازی، طراحی، مشاوره دکوراسیون، ماکت‌سازی و... تقریباً دستش آمده چه نمی‌خواهد. فقط  مشکل اینجاست که خیلی مطمئن نیست از اینکه دقیقاً چه می‌خواهد!

 تا چند وقت پیش برای ادامه تجربه‌اندوزی و پیدا کردن خواستنی‌ها و نخواستنی‌های جدید برنامه مشخصی داشت که حالا این شرایط بهمش ریخته. با طی کردن یک فرآیند پرزحمت و پرهزینه در مقطع ارشد آن هم در گرایش مورد علاقه‌اش پذیرفته شد که به خاطر کرونا آن‌طور که می‌خواست پیش نرفت و حالا ماه‌های آخرش را به سختی می‌گذراند. در حال حاضر هیچ درآمدی از خودش ندارد.(بماند که پیش از این هم درآمد قابل توجهی نداشت!) علاقه دارد در مسابقات معماری شرکت کند، اما به خاطر مشغله‌های دانشگاه فرصتش را پیدا نمی‌کند و می‌داند در آن‌جا هم مسیری طولانی در پیش دارد. اعتماد به نفس قبول کردن کارهای اجرایی را هم ندارد و پیشنهادهایی که گه‌گاه-برای کار مستقل- دریافت می کند را به بهانه‌های مختلف رد می‌کند. به شدت تمایل دارد در محضر یک استاد واقعی کارآموزی و شاگردی کند؛ اما از آن‌جایی که باید در شهرهای دیگر به دنبال این فرصت باشد، نمی‌داند کی امکانش را پیدا می‌کند(باز هم به خاطر شرایط). از چالش‌هایش با اطرافیان هم که بگذریم. گفتم اطرافیان، این را هم اضافه کنم که من واقعی از جانب آن‌ها یک آدم بی‌کار به نظر می‌رسد که هنری جز درس خواندن ندارد!

 

من آرمانی: می‌نویسد. خوب هم می‌نویسد. تا به حال چند تا از ایده‌هاش را تبدیل به داستان کوتاه و نمایش‌نامه کرده و برده روی صحنه. حالا هم در حال مشق کردن و تجربۀ پروژه‌های نمایشی دیگر و گذراندن دوره‌های تخصصی فیلمنامه‌نویسی است.

من واقعی: دو سال‌واندی است که کج‌دار و مریز وبلاگ‌نویسی می‌کند و خیلی هم مخاطب ندارد. بیشتر از آن در دفتر شخصی‌اش می‌نویسد و منتشر نمی‌کند. چند ماهی است که در دوره‌های داستان‌نویسی شرکت کرده؛ اما جسارت تکمیل ایده‌هاش را ندارد. چون از نظر خودش یک مشت مزخرف است! در حال حاضر با این چالش دست و پنجه نرم می‌کند که کمال طلبی لعنتی‌اش را کنار بگذارد و مزخرفاتش را بدهد چند تا اهل فن بخوانند، بلکه روزی چیزی ازشان در آمد.

البته من واقعی این را هم می‌داند که داستان‌نویسی یک کار تمام وقت است و با این شل کن و سفت کن‌ها نمی‌تواند انتظار داشته باشد آثار پیشرفت را در آینده نزدیک ببیند، پس بهتر است سعی کند فرآیند را به درستی طی کند و از آن لذت ببرد. یک وقت هایی هم حسی قلقلکش می‌دهد که ول کن معماری را و بچسب به ادبیات و اصلاً برو ادبیات‌ نمایشی بخوان، که به موقع به خودش می‌آید و بر شیطان لعنت می‌فرستد. :دی

 

من آرمانی: وقتی دلش می‌گیرد پناه می‌برد به سازش و به تبحر نسبتاً قابل قبولی در «سه‌تار نوازی» رسیده!

من واقعی: تنها اقدام جدی‌ای که تا به حال در راستای یادگیری موسیقی داشه، خریدن یک سه‌تار، تماس گرفتن با چند آموزشگاه و  بلند نگه داشتن ناخن انگشت اشاره دست راستش برای چند هفته بوده... اما هر شب با صدای قطعه‌هایی که دوست دارد یک روزی بنوازد به خواب میرود. (بین خودمان بماند، من واقعی از اینکه استعداد یا ارادۀ کافی برای پیشرفت در این کار را داشته باشد هم مطمئن نیست.)

 

من آرمانی:  امیدوار است.

من واقعی: حوصله‌اش سررفته و گاهی دچار تردید می‌شود. اما او هم امیدوار است؛ و شاید این تنها نقطه اشتراکش با من آرمانی باشد...

 

 

پی نوشت: بالاخره تمام شد. چنانچه به مساله‌ای مشابه دچار بودید و تمایل داشتید چنین متنی بنویسید و منتشرش کردید، خوشحال می‌شوم اگر بنده را هم برای مطالعه خبر کنید. :)

 

 

 

 

 

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۹۹/۱۱/۱۰
رها

نظرات  (۳)

خوندم و دوست داشتم :)

اگه مال خودم رو نوشتم بهت می‌دم بخونی حتما :)

 

 

+ من آرمانی من به قدری با من واقعی فاصله داره که فکر کنم بتونم کل بیست‌وشش سال گذشته رو بدم نون‌خشکی جاش نمک بگیرم!🙄

پاسخ:
متشکرم :)
خیلی هم عالی، من که مشتاقم برای خوندنش... 

می‌فهمم؛ راستش رو بخوای تو نسخه اولیه‌ای که نوشته بودم فاصله بین این دو تا بیشتر بود. ولی بعداً تعدیلش کردم... حس کردم به لحاظ منطقی بهتره لااقل  به سن و سال خودم نزدیک‌ترش کنم :))  یعنی دور از ذهن نباشه یه آدمی تو اون دوره از زندگی تو اون نقطه از مسیرش باشه. :دی

از پست‌هایی بود که فکر رو درگیر می‌کنه. که بعدش باید بشینی و فکر کنی ببینی من چی؟ 

دارم از همین حالا به منِ آرمانی و منِ واقعی خودم فکر می‌کنم. ببینم آخرش به کجا می‌رسم و چه بلایی سرم میاد.

 

 

پاسخ:
اولش که آدم بهش فکر می‌کنه شاید اعصاب‌خردکن به نظر برسه.
ولی من به شخصه حس می‌کنم بعد از نوشتنش حالم بهتر و افکارم منظم‌تر شده. :)

سلام رها. اعتراف میکنم نمیدونم دختری یا پسر اما چندان تفاوتی نداره. خواستم اول سال نو رو بهت تبریک بگم. و برات آرزو کنم که به من آرمانیت نزدیکتر بشی. دوم اینکه تو هنوز خیلی فرصت و زمان داری. منی که چهل سالمه هم همین اندازه بین منهام! فاصله ست. منتها تنها در دو نقطه از زمان عمرم تونستم این دو من رو بر هم منطبق کنم! و بعدش با وجود تمام تبعاتش، از زندگی کردن رضایت بیشتری ببرم. در هر دو بار هم که یکی کار بود و یکی ازدواج، کلی چیز از دست دادم و بجاش چیزهای بهتری بدست اوردم در حالیکه اصلا فکرش رو هم نمیکردم که ممکنه اینطور بشه. منتها تنها جراتی که به خرج دادم پس زدن تمام موانع واقعی و غیرواقعی بود درست عین شیرجه زدن با کله توی یک ابشار تند و عمیق!!! همین اندازه دیوانه وار! اما بعدش که دردهام خوب شد، دیدم از زندگی راضی ترم. مشکلات رو کنار بگذار و واقعا در مسیر دلخواهت شیرجه بزن. نترس. برنده ای! 

پاسخ:
سلام
منم دوباره سال نو رو تبریک می‌گم. خیییلی متشکرم. :)

ممنونم بابت اینکه تجربیاتتون رو به اشتراک گذاشتین. از خوندن متن پرانرژی و امیدوارکننده‌ای که نوشتین لذت بردم. :)
و خوشحالم از اینکه احساس رضایت می‌کنین. امیدوارم از این به بعدش هم پر از تجربیات ارزشمند و جذاب باشه. 


+ راستی؛ من دخترم. :دی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی