تنها دویدن

تو مگو همه به جنگند و ز صـلح من چه آید
تو یکی نه‌ای هــزاری تو چراغ خود برافـروز
که یکی چــراغ روشـن ز هـزار مرده بهـــتر
...

«حضرت مولانا»

۲ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

ظهر که شد، گوشی را برداشتم تا به او پیام بدهم. پیش‌دستی کرده بود.

- سه و ربع خوبه؟

-عالیه.

ساعت هنوز 3 نشده بود که شروع کردم به آماده شدن. با ذوق از پله‌ها پایین رفتم و دنبال کلاهم می‌گشتم که با شنیدن صدایی ماتم برد. باران؛ از این باران‌های یکهویی شمال. دوست نداشتم به گوش‌هایم اعتماد کنم. تا خود حیاط رفتم و چند لحظه‌ای زیر سقف آسمان ایستادم. حالم حسابی گرفته شده بود.

گوشی را برداشتم که دوباره پیام بدهم؛ باز هم پیش‌دستی کرده بود.

- من آماده شدم. همین الان داشتم برات تک می‌نداختم که صدای...

- حالا جدی‌جدی نریم؟ من رفتم زیر بارون. هنوز نرم‌نرم می‌باره. به نظرم برای اینکه به برناممون عمل کرده باشیم، 10 دقیقه بریم. دریا نمی‌ریم. تازه اینطوری هم صفای خودش رو داره...

وسوسه شد! کلاه را گذاشتم روی سرم و پریدم توی حیاط. دوچرخه را برداشتم و رفتم به سمت محل قرار بیست و یک ساله‌مان*. سر کوچه ما!

همین‌قدر بگویم که 50 دقیقه بعد برگشتیم. دریا هم رفتیم. 5 دقیقه آخر باران هم شدید شد و وقتی برگشتیم خیسِ آب هم بودیم. حالمان در عوض، خوبِ خوبِ خوب بود. 

خدایا ممنون بابت همه چیز :)

 

 

+ باور کنید خیلی تلاش کردم در صد کلمه فشرده‌اش کنم، اما نشد که نشد. 

+ او را اولین بار، مهر ماه سال 78 دیدم. کفش هایش قرمز بود. کل مسیر بازگشت از مهد کودک را ما ساکت بودیم و مادرهایمان صحبت کردند. صبح فردای آن روز با هم دوست بودیم؛ بدون هیچ حرف پس و پیشی!

+ از مهتاب برای شرکت در این چالش دعوت می‌کنم. اگر این متن، واسطه‌ی یادآوری چالش دوست داشتنی رادیوبلاگی‌ها به همراه  در چالش شرکت نکرده‌ی دیگری هم شد که چه بهتر. :)

 

 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۹ ، ۰۲:۴۶
رها

برادرزاده‌ی ۱۸ ماهه‌ی من نوه‌ی اول هر دو خانواده است. در خانواده پدری‌اش که ته‌تغاری بنده هستم؛ همسر برادرم هم- که چند سالی از من بزرگ‌تر است- فرزند آخر خانواده‌شان است. 

حالا حساب کنید طفل معصومی که گیر همچین «بچه‌ندیده»هایی بیفتد، مگر راه دیگری هم جز «نازنازی» بار آمدن دارد؟! گاهی به صورت کاملاً برنامه‌ریزی شده و نمایشی خودش را به در و دیوار می‌کوبد و بعد تظاهر به آسیب‌دیدگی می‌کند که بیشتر نازش را بکشیم و کمتر شیطنت‌هایش را یادمان بماند! به ظاهر این ایده به عمه‌اش هم سرایت کرده... 

شب گذشته، آن‌قدر در مقابل خوابیدن مقاومت کردم که گرسنگی فشار آورد و سر از مقابل یخچال درآوردم. حالا این کودک درونم بود که اصرار می‌کرد اگر آن شیر مانده و فاسد شده را سر بکشی می‌توانی کلاس هشت صبح را بدون عذاب وجدان بپیچانی!

خوشبختانه والد درونم به موقع سر رسید و با پادرمیانی او، غائله ختم به خیر شد. ؛)

 

 

+ برای اولین بار بعد از این همه سال دانش‌آموزی و دانش‌جویی، دوست داشتم مهر ماه کمی، فقط کمی دیرتر می‌رسید.

امید به اینکه به خوشی بگذرد برای همه :)

 

 

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۹ ، ۰۳:۵۶
رها