کلاس هَشت صبح
برادرزادهی ۱۸ ماههی من نوهی اول هر دو خانواده است. در خانواده پدریاش که تهتغاری بنده هستم؛ همسر برادرم هم- که چند سالی از من بزرگتر است- فرزند آخر خانوادهشان است.
حالا حساب کنید طفل معصومی که گیر همچین «بچهندیده»هایی بیفتد، مگر راه دیگری هم جز «نازنازی» بار آمدن دارد؟! گاهی به صورت کاملاً برنامهریزی شده و نمایشی خودش را به در و دیوار میکوبد و بعد تظاهر به آسیبدیدگی میکند که بیشتر نازش را بکشیم و کمتر شیطنتهایش را یادمان بماند! به ظاهر این ایده به عمهاش هم سرایت کرده...
شب گذشته، آنقدر در مقابل خوابیدن مقاومت کردم که گرسنگی فشار آورد و سر از مقابل یخچال درآوردم. حالا این کودک درونم بود که اصرار میکرد اگر آن شیر مانده و فاسد شده را سر بکشی میتوانی کلاس هشت صبح را بدون عذاب وجدان بپیچانی!
خوشبختانه والد درونم به موقع سر رسید و با پادرمیانی او، غائله ختم به خیر شد. ؛)
+ برای اولین بار بعد از این همه سال دانشآموزی و دانشجویی، دوست داشتم مهر ماه کمی، فقط کمی دیرتر میرسید.
امید به اینکه به خوشی بگذرد برای همه :)
😁