تنها دویدن

تو مگو همه به جنگند و ز صـلح من چه آید
تو یکی نه‌ای هــزاری تو چراغ خود برافـروز
که یکی چــراغ روشـن ز هـزار مرده بهـــتر
...

«حضرت مولانا»

۲ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

دانش آموز سال پنجم دبستان بودم که نسبت به طنزنویسی علاقه خاصی پیدا کردم. به ظاهر علت ویژه ای هم نداشت. معمولاً لا به لای انشاهایم چند چاشنی طنز کودکانه جانمایی می کردم که اتفاقا برای همکلاسی هایم هم جذاب بود. به همین دلیل وقتی نوبت انشاخوانی بنده می شد لبخند به لبشان می آمد و من نسبت به اینکه با ذوق به انشاهایم گوش می دهند و گاهی با خنده و به زبان آوردن کلماتی ابراز احساسات می کنند حس خوبی داشتم. تنها چیزی که از متن و موضوع انشاها یادم مانده، بیت شعری است که به مدد سرقت ادبی در نکوهش استعمال دخانیات سروده و در انتهای انشایی با موضوع سیگار آورده بودم: «اگر دیدی جوانی بر درختی تکیه کرده/بدان سیگار کشیده سکته کرده!» که معلم خوش ذوقمان هم بعد از شنیدینش، دفترچه را از کیفش درآورد و آن را یادداشت کرد.

سال اول دورۀ راهنمایی فرارسید و با نگاهی به برنامه کلاسی، دریافتم برای انشا یک زنگ و یک معلم اختصاصی داریم. خوشحال بودم و گمان می کردم قرار است از این به بعد جدی تر به این موضوع بپردازیم. اما عجیب است که با یکی از مهم ترین موضوعات آموزشی(به زعم بنده) در مدارس، لااقل در دورۀ ما عموماً به مضحک ترین شیوه ممکن برخورد میشد. سرتان را درد نیاورم، در همان هفته اول بازگشایی مدارس با یک حماسه آفرینی دیگر در سیستم برنامه ریزی و تصمیم گیری آموزش و پرورش رو به رو شدیم. گویا با توجه به قوانین مربوطه معلمین ادبیات شهرستان به اصطلاح ساعتشان پر شده بود و زنگ انشای ما رسیده بود به یکی از معلمین محترم «معارف» که زمان خالی داشتند!

بنده تا به حال افراد زیادی را دیده ام که تحصیلاتشان در حوزه ادبیات نبوده، اما به واسطه علاقه ذاتی و مطالعات ادبی شان ذوق و شعوری در این زمینه برهم زده باشند. اما نه تنها این موضوع در مورد معلم ما صدق نمیکرد، بلکه بزرگوار اندک قدمی هم برای بدست آوردن این قریحه و یا حتی وانمود کردن به داشتنش بر نمیداشت!

هر جلسه به محض ورود به کلاس اسم چند نفر را از روی لیست قرائت می کردند. آن چند نفر با دفترهایشان در صفی افقی مقابل جمعیت می ایستادند تا یکی یکی انشاهایشان را بخوانند. خودشان هم در طول این مدت مشغول رتق و فتق اموری حیاتی همچون مرتب کردن کیف شخصی، شمردن پول ها، جبران کسری خواب شب گذشته و ارسال پیامک بودند.

نمیدانم جلسه چندم بود که بالاخره نوبت به انشاخوانی بنده رسید. از آنجایی که چند نفر از همشاگردی های دوره دبستانم در بین جمعیت حضور داشتند، با دست به کار شدن من برای چند لحظه پچ پچ هایی به گوش رسید و پشت بند آن عده ای هشیار و آماده خندیدن شدند.  با ذوق و هیجان همیشگی شروع کردم. اولین خنده را که گرفتم، چرت خانم معلم پاره شد و چهره شان برافروخته...

-(رو به بچه ها) چرا میخندین؟ مگه انشا خنده داره؟!

+...

- (رو به من) ادامه بده.

سعی کردم روحیه ام را نبازم و ادامه دادم. صدای دومین سری خنده ها بلند شد و این بار با لحنی عصبانی تر رو به بچه ها گفتند: «یعنی چه؟ برای چی و به چی میخندین؟» و باز هم رو به من: «ادامه بده.» با لحنی گرفته و چهره ای مغموم ادامه دادم و در لحظاتی هم از نمک ماجرا فاکتور گرفتم که فقط زودتر تمام شود.

تمام که شد، چند دقیقه ای بنده را خشمگینانه نصیحت فرمودند که انشا مسخره بازی نیست و نباید موجب خنده مخاطبین شود(!) و سپس راهی کردند.

متصل خودخوری میکردم که چرا خودم را مضحکه دست معلم کم توجهمان کرده ام و از آن روز بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت انشای طنز ننویسم، تا جدیت و شخصیت و آبرو و حیثیتم به این شکل زیر سوال نرود!

 

ادامه دارد...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۹ ، ۱۳:۴۵
رها

اولین بار که بدون خانواده رفتم تهران دانشجوی ترم سوم کارشناسی بودم. استاد «ر» اصرار داشت بنایی رو برای نقد و بررسیِ پیش از شروع طراحیمون انتخاب کنیم که حتماً موقعیتش در شهر تهران باشه. یه جورایی میخواست از همون ترمای اول راهمون رو به پایتخت باز کنه تا موقعیت ها و رویدادهای این شهر رو از دست ندیم. 

با دوستم که قرار بود تو این کار همگروهیم باشه، نشسته بودیم تو مترو که یهو صدای دو نفر رفت بالا:

- وسایلت رو از تو دست و پا جمع کن خانم! میای جای ما رو تنگ میکنی اینجا... 

+ (با صدای بلند) خانم فکر کردی کی هستی؟ فکر کردی من کیم؟! من فوق لیسانس فلان دارم... میدونی نمره چشم من چنده؟ میدونی خواهر من ... ؟ من اگر نیاز نداشتم میومدم اینجا کار کنم که شما بخوای بیای اینطوری با من حرف بزنی؟ 

 

بعد از چند ثانیه سکوت، ملت دونه دونه رفتن سمتش...

 

- خانم این چنده؟ کارت خوان هم داری؟

دوست منم یه گیره روسری ازش خرید. غمگینانه حرفای اون دختر رو تو ذهنم مرور میکردم که خانم بغل دستیم با خنده گفت: «میبینی دخترم؟ میگن عدو شود سبب خیر... تا چند دقیقه پیش هیچکس ازش خرید نمیکردا!»

چیز خاصی نگفتم؛ یه سری تکون دادم فقط. اما تو دلم داشتم میگفتم «ملت چه سنگدل شدن! جای اینکه به این چیزا فکر کنین یکم به حرفاش توجه میکردین!»

 

دیشب که بعد شش- هفت سال این خاطره رو مرور میکردم، اولین چیزی که از ذهنم عبور کرد- که اون موقع حتی به ذهنم خطور هم نمیکرد- این بود: «این یه سناریوی طراحی شده بود و به احتمال زیاد اون دو نفر با هم هماهنگ بودن!» 

به این فکر میکردم که اگر الان تو چنین موقعیتی قرار بگیرم، شاید حتی به اندازه اون خانم بغل دستیم هم خوشبین نباشم که زن معترض رو عدویی ببینم که سبب خیر شده! 

 

یه زمانی فکر میکردم زندگی اجتماعی بدون حس اعتماد یا کمرنگ شدنش، اونقدر ترسناکه که حتی قابل تصور نیست. پس آدم تحت هر شرایطی باید این اعتماد رو حفظ کنه. 

اینطور که به نظر می رسه علی رغم مقاومتی که از خودم نشون دادم، بالاتر رفتن سن و سال، حضور بیشتر تو اجتماع و تجربه زندگی در شهرهای بزرگ تر روز به روز داره از معصومیت دنیای من کمتر و کمتر می کنه. بی رحمانه ست ولی کاریش نمی شه کرد. 

 

این روزها گاهی فکر میکنم نگاهم به بعضی از ماجراهای اطرافم داره همونطوری میشه که یه زمانی ازش میترسیدم. 

 

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۹ ، ۲۲:۳۴
رها