تنها دویدن

تو مگو همه به جنگند و ز صـلح من چه آید
تو یکی نه‌ای هــزاری تو چراغ خود برافـروز
که یکی چــراغ روشـن ز هـزار مرده بهـــتر
...

«حضرت مولانا»

۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

دبیرستانی که بودم پدرم یه روز تو جمع برگشت بهم گفت: «دوست داری بری دوره ببینی که یه سازی یاد بگیری؟» یک بار هم که خواستِ پدرم با علایق من هم جهت شد، منِ کم عقل گلوم رو صاف کردم و خیلی جدی و قاطع جواب دادم: «موسیقی و ساز زدن رو دوست دارم، ولی الان کارها و هدف های مهم تری دارم! امتحان نهایی، کنکور،... وقت این کارا رو ندارم من!» 

عجب حرف احمقانه ای! چی شد با ساز یاد نگرفتنم؟ بیشتر درس خوندم؟! حتی اگر اینطور بوده(که نبود) ارزش اینو داشت که خودم رو از یادگیری یکی از جذاب ترین مهارت هایی که تو لحظات زیادی از زندگی نیاز بهش رو عمیقاً حس کردم محروم کنم؟ 

حدود 18-19 سالم بود که کمی سر عقل اومدم. خدا رو شکر هنوز خیلی هم دیر نشده بود. با خودم قرار گذاشتم دیگه هیچ فرصتی رو به خاطر دغدغه های دیکته شده هدر ندم. اینکه به هیچ بهانه ای «زندگی» رو عقب نندازم. ولی بعد از اون هم همیشه اینطور نشد. بالاخره اصلاح یه نگاه 18-19 ساله زمان میبره. وقت لازمه تا آدم بتونه طور دیگه ای خودش رو تربیت کنه. 

این روزها و با شرایط جدید، بیشتر از قبل به این قضیه فکر میکنم. به فرصت هایی که به امید تکرار به تعویقشون انداختم و نمیدونستم دارم از دستشون میدم. به اینکه چی واقعا ارزش زندگی کردن داره؟

از یادآوری بعضی چیزا حرصم میگیره. چی میشد اگر آخرین شبی که تو شهر دانشگاه قبلیم گذروندم، به جای بست نشستن پای لپ تاپ و اصلاح رساله کم ارزش پایان نامم(که قرار بود فرداش تحویل بدم) یه توک پا با بچه ها میرفتم رو پشت بام آپارتمان خونه دانشجوییشون تا شهر رو از اونجا ببینم. چند درصد ممکنه فرصت دیدن اون شهر، از رو بام یه ساختمون 4 طبقه تو دل شب برام تکرار بشه؟! 

از یه تصمیم هایی هم خوشحالم. مثلاً اینکه شب آخر ماه رمضان سال قبل، بهانۀ اینکه یک هفته مونده بود تا کنکور لعنتی ارشد باعث نشد دعوت مهتاب برای افطار کردن تو کافه، تجربه یه حال خوب و یه خاطره جذاب رو از دست بدم. 

 ***

ما معمارا خیلی به «حس مکان» فکر میکنیم. تجربۀ محیط های جدید و به طور کلی فضاها شاید طور دیگه ای تو خاطره ساختن برای ما تأثیرگذار باشه. چون کارمون ساختن این حسا برای دیگران از طریق طراحی فضاهاست. اما الآن بیشتر از همیشه به این فکر میکنم که ما هم تا یه حدی ازمون بر میاد. انگار آدم هایی که فضاها رو در کنارشون تجربه میکنیم گاهی از خود محیط مهم تر هستند. آدمیزاد، هر چقدر هم گرایش به جامعه گریزی و انزوا پیدا کنه، باز هم یه موجود اجتماعیه. خمیره ش رو اینطوری ساختن. به قول محمدرضا شعبانعلی: «تنهایی هرگز انتخاب آگاهانه هیچ کس نبوده است؛ انتخاب ناگزیر انسان هاست.»

حالا که فکر میکنم، به نظرم تا حد زیادی این آدم ها هستن که حس ما رو نسبت به فضاها تعیین میکنن. حتی با عدم حضورشون. 

***

فرصت یه تجربه خیلی خوب تو مسیر زندگیم ایجاد شده که به هر دری میزنم از دستش ندم نمیشه. مثل اینکه باید دوباره به خودم یادآوری کنم نباید چیزی رو به زور از خدا خواست. شاید تجربه اون فضا و حضور در اون جمع الان قرار نیست روزیِ من باشه، که اگر قرار به شدنش باشه بالاخره یه دری باز میشه. راستش از طرفی موندم که به چقدر اصرار کردن و هزینه دادن براش مجازم! تا چه اندازه ارزش داره؟

 ولی خودمونیم، باور اینکه استفاده از همه فرصت ها فقط به انتخاب و تصمیم ما بستگی نداره هم یه وقتایی خیلی سخته. به حدی از بلوغ در پذیرش نرسیدم که از این موضوع ناراحت نباشم. شاید الان وقتشه که تمرینش کنم و یاد بگیرم. 

 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۹ ، ۱۶:۰۴
رها