تنها دویدن

تو مگو همه به جنگند و ز صـلح من چه آید
تو یکی نه‌ای هــزاری تو چراغ خود برافـروز
که یکی چــراغ روشـن ز هـزار مرده بهـــتر
...

«حضرت مولانا»

۱ مطلب در بهمن ۱۴۰۲ ثبت شده است

جعبه رو باز کردم. برق یه جفت گوشواره نقره با نگین‌های فیروزه‌ای چشمم رو گرفت. هدیه مادرم بود. سعی کرده بود با انگشتر نقره و فیروزه‌ای که از مشهد خریده بودم هماهنگش کنه. خیلی دوستشون داشتم. تو این 10 سال بیشتر وقتا تو گوشم بودن. نگینشون اصل نبود. یکی- دو سال بعد از خریدش تو یه نمایشگاه صنایع دستی غرفه‌ای پیدا کردیم که سنگ طبیعی می‌فروخت. به اصرار مادرم رفتیم و سنگای گوشواره‌ها رو عوض کردیم. زیبایی‌شون دو برابر شد!

پارسال که با دوستم رفته بودم مشهد، هر جایی که می‌شد رو گشتم تا براش گردنبند بخرم و یه نیم‌ست درخور بسازم! بالاخره پیداش کردم. نه که فکر کنین همینجوری به چشمم بخوره‌ها. وایستادم بالاسر طرف تا برام بسازه! مناسب‌ترین و خوش‌ترکیب‌ترین سنگ رو براش انتخاب کردم. خود گوشواره‌ها رو هم دادم بشورن و برق بندازن.

چند روز پیش تو یه فضایی -که بخشی از محل زندگی منه و قاعدتاً باید امن باشه- به طرز احمقانه‌ و بی‌سابقه‌ای از روی خستگی و حواس‌پرتی برای مدتی یه کیف کوچک رو جا گذاشتم. وقتی برگشتم نبود. داشتم به محتویات کیف و هزینه‌ای که باید برای دوباره خریدنشون-اونم تو این اوضاع مالیم- بپردازم فکر می‌کردم که یه تصویر ازش تو ذهنم پررنگ شد. گوشواره‌های نازنینم اونجا بودن! آخرین بار که از گوشم درشون آوردم برای اینکه گم نشن گذاشته بودمشون اونجا! پیگیری‌هام برای پیدا کردن کیف هیچ نتیجه‌ای نداشت و حاضر نشدن دوربین‌ها رو چک کنن. باورم نمی‌شه به همین سادگی از دستشون دادم و چیزی که ناراحتم می‌کنه، اینه که مطمئناً اون گوشواره‌ها برای کسی که الان دارتشون ارزش چندانی ندارن.

اومدم سه‌تار بزنم که شاید کمی حالم بهتر بشه. دیدم ناخن شکسته‌م هنوز اونقدر بلند نشده و باید از مضراب کمک بگیرم. بعد یادم اومد مضرابم هم تو اون کیفه بود!

خلاصه اینکه با توجه به اتفاقات ریز و درشتی که داره تو زندگیم می‌افته، احساس می‌کنم یکی از همین روزا فرشته‌ها در حالی که تندتند مشغول تایپ کردن بودن از خدا پرسیدن: «خب رئیس، برنامه‌تون برای سی سالگی این دختر چیه؟»

خدا هم یه مکثی کرد، یه تابی به سبیلش داد و گفت: «فعلا دونه‌دونه چیزهایی که دلبسته‌شون شده رو ازش بگیرین، تا ببینیم بعد چی پیش میاد.»

منتها از اونجایی که منم پرروتر از این حرفام باید –با چشمانی پر از اشک- عرض کنم که، باشه.

اصلاً

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود

ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است

 

 

پی‌نوشت: دو روز از انتشار این مطلب می‌گذره. امشب کیفم پیدا شد. ممنونم خدای عزیز. روم کم شد!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۰۲ ، ۰۲:۰۹
رها