1 فروردین
یاحق
سالی که قرار است در آن
روی پایاننامه ارشدم کارکنم و فارغالتحصیل شوم،
به دنبال یک کار جدید بگردم،
یادگیری نواختن یک ساز را شروع کنم...
و به تمرین نوشتن، کتاب خواندن، فکر کردن، معاشرت با خانواده و دوستان، دوچرخهسواری، تلاش برای مبتلا نشدن به کرونا و حرص خوردن از دست خودم و اطرافیان ادامه دهم...
آغاز شد.
باید سال جالبی باشد.
مبارکِ همگی. :)
1 فروردین
چهار روز از تحویل آخرین پروژه کلاسی دوره ارشد میگذرد. کارهای فشرده قبل از تحویل سال هم تمام شد. راستش حالا که دید و بازدیدی در کار نیست، تا حدی حکمت این هولوولا را نمیفهمم. فقط با برداشت از ایدهی یک شوخی تکراری میشود گفت درست است که مهمانی نمیدهیم ولی اینقدر هم از رسم و رسومات غافل نشدیم که دم عیدی خودمان را زیر بار خانهتکانی له نکنیم!
خلاصه اینکه بعد از مدتی دوباره فرصت دوچرخهسواری پیدا کردهام. با دختر همسایهی دیواربهدیوارمان میرویم به سمت دریا. مسیر و ساحل از روزهای عادی شلوغتر و نسبت به عید سالهای گذشته خلوتتر به چشم میآید.
در مسیر بازگشت، چند دقیقهای کنار خیابان میایستم تا دوستم دوچرخهاش را که به ظاهر مشکلی پیدا کرده، روبهراه کند. آقا و خانم دوچرخهسواری از روبهرو می آیند. به نظر میرسد هم سن و سال خودمان باشند. چشمم به کولهباری میافتد که هر کدام پشت دوچرخهشان بستهاند. انگار آمده باشند سفر. خانم جوان به من که میرسد، برایم زنگ دوچرخهاش را به صدا در میآورد و با لبخند چشمک میزند. میخندم و امیدوارم لبخندم را در همان لحظه کوتاه عبور از پشت ماسک حس کرده باشد. واجب شد برای دوچرخهام زنگ بخرم!
+ کاش میشد بروم و تقاضا کنم مرا هم به فرزندخواندگی قبول کنند و با خودشان ببرند سفر دوچرخهای. فقط برای مدتی. قول هم میدادم که برایشان دردسری نداشته باشم. :دی
8 فروردین
دوچرخهام را از در خانه بیرون میآورم و میروم تا در را ببندم. دوچرخهسواری تنهایی را کمتر دوست دارم، ولی گاهی چارهای جز این نیست. ناگهان چشمم میافتد به چشمهای سگ همسایه روبهرویی که او هم چند روزی است همسایهمان شده و با سروصدای وقت و بیوقتش تمام و کمال خودش را به ما معرفی کرده است. عجب چشمهایی دارد! باید کمسنوسال باشد. در همین لحظه سگی دیگر درست شکل خودش اما با رنگی متفاوت، میآید و کنارش مینشیند و او هم در سکوت، از زیر در زل میزند به من. چقدر قشنگ و معصومند. بیخودوبیجهت از نگاهشان خجالت میکشم. سریع سوار دوچرخه میشوم و میروم. کاش زندانی نبودند. کاش از سگها نمیترسیدم، میرفتم جلو و دستی به سرشان میکشیدم. یا از همسایه اجازه میگرفتم و آن وقت، دو سبد جلو و عقب دوچرخه میبستم و با خودم میبردمشان گردش.
+ سر و صدای شبانه روزیشان منجر به اعتراض همسایهها شد و بعد از چند روز آنها را از اینجا بردند. راستش از این ماجرا ناراحت نشدم، چرا که خانم و آقای همسایه تمام روز را سرکار بودند و این طفلکیها را تنها توی حیاط کوچکشان رها میکردند. امیدوارم خانه جدیدشان از اینجا بهتر باشد.
۸ اردیبهشت
کاش همه چیزِ کرونا بود و نگرانی برای جان عزیزان نبود... همین یکی برای کشتن آدم کافی است.
۱۱ اردیبهشت
دلم برای همخوابگاهیهایم تنگ شده. فقط ۵ ماه در کنار هم بودیم اما به بخشی از خاطرات لذتبخشم تبدیل شدهاند. دلم برایشان تنگ است. کاش کرونا یک ماه مرخصی میداد. فقط به اندازه یک ماه این وسط همه چیز به حالت قبل برمیگشت و بعدش دوباره برمیگشتیم به قرنطینه.
7 خرداد
مستند Amarican murdur: The family next door
تلخ، تکاندهنده و پر از نکات ریز قابلتوجه، بهویژه از جنبههای اجتماعی و روانشناختی.
تماشایش را پیشنهاد میکنم.
+ اگر نظر مرا بخواهید توصیه میکنم پیش از دیدن این فیلم، بههیچعنوان خلاصهای که کل داستان را رو کند یا تحلیلها و نقدهایی که در رابطه با آن نوشته شده را مطالعه نکنید.
15 خرداد
«من دانش و سواد مناسبی در زمینهی سیاست ندارم»، جملهی افتخارآمیزی نیست. اما بهنظرم دستکم میتواند اعترافی شرافتمندانه باشد.
1 مرداد
فکر میکنم هر تجربه و چالشی در زندگی پتانسیل آن را دارد که ما را نسبت به بعضی از نقاط ضعف یا قوتمان آگاه کند. شیوهی مواجهه با این نقاط هم میتواند چالش بعدی باشد...
تجربهی یک ماه اخیر نشان داده مهمترین چالش این روزهای من با اختلاف، «تلاش برای اهمیت ندادن به حرفهای اطرافیان و تمرکز روی کار خودم» است.
البته اینکه اجازه ندهم حرفهایی از این جنس روی تصمیمات و مسیر کلی زندگیام تأثیر بگذارند را قبلاً تمرین کردهام. امیدوارم از پس این چالش هم بر بیایم و از این به بعد کمتر در مقابلشان مضطرب، عصبانی یا حواسپرت شوم.
5 مرداد
در ادامه روزنوشته قبلی عرض کنم که
پشتمان طرح نقشههایی هست/ پشت هر پرده دست در کار است/ تا دهان مفت و گوشها مفتند/ پشتمان حرف مفت بسیار است*
همین دیگر؛ من بروم به کارم برسم...
* از شعر «مدار مربع»، سرودهی علیرضا آذر.
7 مرداد
ولی دنیا گاهی از چیزی که ما فکر میکنیم هم عجیبتر و غیرقابلپیشبینیتر میشود...
مثلاً همین پارسال وقتی سفرنامهی رضاامیرخانی به پیونگیانگ را میخواندم، حیرتزده به نسبت مردم کره شمالی با اینترنت فکر میکردم. با هیجان و شگفتی در موردش با دیگران صحبت میکردم و تصور میکردم اگر وضعیت ما هم چنین بود، زندگی چه شکلی میشد...
و حالا...
به نظر میرسد بزرگواران در هر امری هم کارآمد نباشند، در پایین آوردن سطح دغدغههای ما جداً متخصصاند.
+ سوژهی سفرنامههای شگفتیآفرین ملت نشویم صوات!
۱۹ مرداد
ولی روا نبود بعد از آن همه ارادت به سینمای هندوستان در دوران کودکی و آن همه علاقه به آیینها و لباس و رقص و معماریاش و آن همه آه و افسوس برای فراهم نشدن امکان سفر به این دیار -که پیش از این در موردش گفته بودم- حالا سهم ما از سرزمین هفتاد و دو ملت فقط کرونایش باشد.
ما که به یاری خدا شکستش میدهیم، ولی این رسمش نبود...
20 مرداد
از همین تریبون از همه خوانندگان اینجا تقاضا دارم اگر مشکل یا درگیری ویژهای ندارید، لااقل در این روزها به پیام کسی دیر جواب ندهید. به خصوص آنهایی که با شما رودربایستی دارند و نمیتوانند از طریق دیگری جویای احوالتان شوند. خب رودربایستی که باعث نمیشود آدم در این شرایط نگران کسی نشود!
20 شهریور
به تازگی توی یک دوره طنزنویسی شرکت کردم. همیشه دوست داشتم خودم را در این کار محک بزنم، ولی راستش را بخواهید این بار هدفم بیشتر درگیر شدن با یک چالش جذاب و در آوردن خودم از افسردگی بعد از کرونا بود.
همان اول کاری تفألی زدم به دیوان حافظ تا نظر حضرت را در مورد این موقعیت بدانم. فرمودند: «کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد...» و چقدر بهجا و متناسب فرمودند، مثل همیشه!
منتها همین که نظرشان این نبود که «ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست/ عرض خود میبری و زحمت ما میداری» بنده به فال نیک گرفتم و تصمیمم این شد که فعلاً از رو نروم. تا ببینیم بعد چه پیش میآید...
11 مهر
از یک زمانی تصمیم گرفتم دیگه روزنوشتهها رو هم محاورهای ننویسم. ولی الآن به این نتیجه رسیدم که تو این مورد سخت نگیرم و ببینم خود مطلب چی می طلبه... گفتم یه توضیحی بدم در مورد تغییر لحن. :))
*
میگم خودمونیم عضو قشر متوسط جامعه بودن هم وضعیت حوصلهسربریهها... تصور کنین آدم نه موقعیت قشر ضعیف رو داره که اگر پیشرفت کرد بالا رفتنش به چشم بیاد، بتونه بگه من از صفر شروع کردم، دغدغه و حرف ناگفتهی قابل توجه یا حتی دلیل موجهی برای ناکامیهاش داشته باشه...
نه مثل بچه پولدارا زندگی میکنه که بتونه با خیال راحت راهش رو بره و بدون نگرانی هر چیزی که براش مهمه رو تجربه کنه.
یه شرایط بلاتکلیف! :دی
15 مهر
مراقب باشید؛ وقتی دوباره به موقعیتی که مربوط به گذشته است برمیگردید، هیچ بعید نیست که آدمهای ثابت مانده زیر کاور آلبوم هم دوباره جان بگیرند.
و تعجب نکنید از اینکه این بار شبیه به آخرین تصویری که از آنها به خاطر سپردهاید نباشند...
15 مهر
میفرماید:
«عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر / عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم!»
+ نور به قبرتون بباره جناب شهریار.
20 مهر
دندونِ عقلِ ردیفبالایِ نهفتهیِ ریشهاریب جراحی نکردید که عاشقی یادتون بره عزیزان!
25 مهر
و من دریافتم که مرز باریکی میان مرور خاطرات و نبش قبر وجود دارد.
به گورهای قلبتان نزدیک نشوید. از ما گفتن...
2 آبان
گاهی هم باید عبارت طلایی را به زبان آورد و مسائل را به حال خودشان رها کرد...
عبارت طلایی: به اسفلالسافلین!
2 آبان
«میدونید، من آدم رکی هستم...»
چه اظهارات بیشعورانهای که در پناه این جملهی به ظاهر توجیهکننده اجازهی بروز پیدا نمیکنند...
3 آبان
آبرنگ تولید داخل، با کیفیت مناسب، جعبهی جمعوجور و خوشفرم، بستهبندی قشنگ و...
حالا اسم برند این بزرگوار چیه؟ «آقامیری»!
هموطن چرا؟! یه لحظه مشتری رو تصور کنین که رفته محصول شما رو بخره و داره میپرسه: «آقا ببخشید آبرنگ آقامیری دارین؟»
والا من که هر بار منتظر بودم فروشندهی مورد نظر بزنه زیر خنده و متأسفانه بهشون حق هم میدادم!
7 آبان
برای آخرین پستی که توی وبلاگ گذاشتم اتفاق جالبی افتاده... فقط دو تا واکنش داشت که اونم دو تا رأی مخالف بود!
شاید بپرسید این کجاش جالبه آخه؟
در جواب این سوال احتمالی باید بگم که خب من تا حالا رأی منفی نداشتم؛ یعنی هیچکس تا حالا با محتویات پستام مخالف نبوده، اونم در حدی که بخواد این مخالفت رو ابراز کنه...
راستش خیلی حس خوبی بهم دست داد. به خودم گفتم: «آفرین دختر! بالاخره از اون بیخاصیتی در اومدی و حداقل یه بار لااقل یه حس مخالفتی برانگیخته کردی. برای شروع عالی بود!» خلاصه اینکه دلم میخواست به نحوی از دوستانی که خوندن و نظر دادن سپاسگزاری کنم...
+ البته این رو هم باید بگم که حداقل در این یک ماهِ بعد از انتشار پست، نظر من دربارهی اون موضوع هیچ تغییری نکرده و طبعاً رأیهای مخالف هم چون با بحث و دلیل همراه نبود نمیتونست تأثیری روش بذاره.
24 آبان
دو بار توی زندگیام در شرایطی قرار گرفتم که میشه گفت تا پای مرگ رفتم. هر دو بارش هم به خاطر آمپول پنیسیلین.
یه بار وقتی 14 سالم بود، یه بار هم همین امشب!
امشبی رسماً یه معجزه بود. خدایا دمت گرم. سعی میکنم از این به بعد آدم باشم.
27 آبان
فرزندم، به داییات نرو!
29 آبان
میترسم یک روز بمیرم و آخرش هم نفهمم چطور اینطور زودبهزود عاشق و فارغ میشید!
17 آذر
آتابای
به نظرم همین سوژه و طرح، همین بازیگرا(بازیها) و همون محل فیلمبرداری
با یه بازنویسی خوب روی فیلمنامه و کارگردانی بهتر می تونست منتج به یه فیلم خیلی خوب بشه.
اما از حق نگذریم، جزو معدود فیلمهایی بود که اخیراً دیدم و وسطش به ساعتم نگاه نکردم.
27 آذر
امروز به قصد خرید یه گلدون کوچولو برای گلی که تازه خریدم رفتم بیرون و به جرئت میتونم بگم رکورد دیدن اتفاقی فامیل و آشنا بر ثانیه رو به طور قابلتوجهی جابهجا کردم.
رکورد نادیده گرفتن آشنایان به دلیل عدم تمایل به شکستن چینی نازک تنهایی خویش با امید به عدم شناخته شدن به دلیل حضور ماسک هم جابهجا شد.
امید به اینکه رکورد بیشعوری تغییری نکرده باشه!
5 دی
حضرت حافظ میفرماد:
«...روح را صحبت ناجنس عذابی است الیم»
10 دی
رها جان!
خیلی از چیزهای خوب در این دنیا هستند که زیادیشان دیگر خوب نیست. مثل بیش از اندازه احترام گذاشتن به هر کسی. بیش از حد تحویل گرفتن و به حساب آوردن هر آدمی. حد نگه دار. چرا که میدانم حال و حوصله تبعاتش را نداری!
+ شاید این نکته زرد و کلیشهای به نظر بیاید؛ اما باور کن به شدت کاربردی است رها.
18 دی
انگار برای کم شدن رنج باور بعضی از اتفاقات، حتی دیگه از دست «گذر زمان» هم کاری برنمیاد...
1 بهمن
به نظرم یکی از تلخترین موقعیتهایی که آدم میتونه توش قرار بگیره اونجاست که بفهمه اعضای خانوادهش، همونایی که قاعدتاً باید حامی و مشوقش باشن، نه تنها این نقش رو ندارن بلکه از شکست، درجا زدن یا کوچک شدنش ناخودآگاه حس خوبی هم پیدا میکنن.
1401
17 آذر
ساز در دست آدم تازهکار، به بچهای می ماند که دارد زبان باز میکند.
باید صبور باشی رها. صبور.
22 آذر
اتفاقات اخیر جملهای را هر روز توی ذهنم پررنگتر میکند. «آدمهای دور و برم و همهی آنهایی که میشناسم(یا خیال میکنم میشناسم)، چقدر میتوانند ترسناک باشند!»
28 آذر
«خانم اگر یه وقت کاری داشتین، مثلاً چیز سنگینی خواستین بلند کنین حتماً به من بگینا. تعارف نکنین. اون روز که میلگردا رو آوردن داشتم میدیدمتون. ولی روم نشد بیام جلو...»
شرح مکالمه جوان کارگر ساختمان سر کوچه با مادرم را که شنیدم چیزهایی دستگیرم شد. انگار باید این جملات به گوشم میخورد تا مرز مشخصی بین دوره جدید زندگیام با دوره قبلی شکل بگیرد. بیماری پدر و دوری برادرم، از مادرم و من شمایل دو زن تنها را ساخته که ممکن است احتیاج به کمک داشته باشند؛ که اگر خواستند چیز سنگینی بلند کنند، کسانی هستند که نباید با آنها تعارف کنند...