تنها دویدن

تو مگو همه به جنگند و ز صـلح من چه آید
تو یکی نه‌ای هــزاری تو چراغ خود برافـروز
که یکی چــراغ روشـن ز هـزار مرده بهـــتر
...

«حضرت مولانا»

پنجشنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۷، ۰۶:۰۴ ق.ظ

یادداشت های یک معمار جوان* (1)

بخشی از سال اول و دوم دوره ی کارشناسی، به همراه چند نفر از همکلاسی ها و سال بالایی ها درگیر پروژه ای دانشجویی بودیم که به سفارش دفتر فنی دانشگاه کلید خورده بود. مدتی بعد از اتمام آن پروژه ی بسیار پرکار و پر دردسر، بحث دستمزدها پیش آمد. آنجا بود که اعلام کردیم دستمزد معنوی را به مادی اش ترجیح می دهیم.(حالا بماند که اگر مادی اش را هم ترجیح می دادیم اتفاقی نمی افتاد و چیزی دستمان را نمی گرفت!) خلاصه اش را بگویم، نتیجه ی مذاکرات این شد که دفتر فنی با هر روشی که خودش می داند از ما حمایت کند تا به پشتوانه ی اعتمادی که تا آن زمان جلب کرده بودیم و با هدف کسب تجربه و احتمالاً پی ریزی آینده ی شغلی مان، به عنوان کارآموز وارد پروژه های اجرایی یا به قول خودمان واقعی شویم.

با فاصله ی کوتاهی بعد از جلسه ای که در آن مطالباتمان را ذکر کردیم(!) ما را خواستند تا جلسه ای دیگر تشکیل دهیم و موضوعی را مطرح کردند که برق از سرمان پرید...

ماجرا از این قرار بود که قصد داشتند یک پروژه ی عظیم را برای دانشگاه شروع کنند و از ما میخواستند که مسئولیت صفر تا صد طراحی آن را بر عهده بگیریم! پروژه ی مذکور برای یک تیم دانشجویی، خصوصاً ما که آن زمان دانشجوی ترم پنجم بودیم(بجز یک نفر که ایشان هم دانشجوی ترم هفت بود!) و استاد راهنمایی هم نداشتیم، بسیار سنگین بود. زمینی هم که به آن اختصاص داده بودند، متراژ نسبتاً بالا و موقعیت بسیار خوبی داشت. به قول دوستی، مثل اینکه پارچه ی ترمه ی گران قیمتی را سپرده باشند دست یک شاگرد خیاط تازه کار!

حالا چرا ما این کار را قبول کردیم؛ راستش را بخواهید ما تا هفته های اول گمانمان بر این بود که می خواهند امتحانمان کنند! هُلِمان داده اند در یک استخر بزرگ و میخواهند تماشا کنند که چطور دست و پا میزنیم برای نجات دادن خودمان و خلاصه، چند مرده حلاجیم! خودمان خواسته بودیم به ما اعتماد کنند و حالا نمی شد جا بزنیم. دلیل دومش این بود که در ابتدای کار خودمان هم نمی دانستیم این کار دقیقاً چه چالش هایی دارد و تا چه مرحله ای از این کار را قرار است ما انجام دهیم. اما چیزی که شاید از این دو دلیل قوی تر بود -و شاید تا حدی به ما اعتماد به نفس میداد- طرحی بود که پیش از سپردن این کار به ما قرار بود اجرا شود. فاجعه بود! در این حد که برای یک اقلیم دیگر با صورت مساله ای که تا حدی متفاوت بود طراحی شده بود و می خواستند در آن شهر اجرایش کنند. یعنی حتی اگر ما دانشجویان کم تجربه هم این پروژه را به دست میگرفتیم، نتیجه از آنچه قرار بود اجرا شود بهتر می شد!

اما چرا مسئولین مربوطه این پروژه را به دست یک تیم کارآمدتر نسپردند؟ آیا در این مملکت قحطی معمار با تجربه بود؟ تنها دلیلی که به ذهن بنده قد می دهد، صرفه جویی در مصرف بودجه است! این کار، می توانست برای یک تیم مشاوره ی با تجربه کار نان و آب داری باشد. اما ما دانشجویانی جویای نام بودیم و با یک هدیه ی کوچک هم می شد سر و ته قضیه را هم آورد!

القصه، پروژه را به دست گرفتیم و انصافاً هم تجربه ی دشوار، اما ارزشمندی بود. مسیر، پر از چالش های متنوع بود؛ آنقدر که گاهی فکر میکردم اگر قرار بود در تحصیل مسیری عادی در پیش بگیرم، یعنی سرم را بیندازم پایین و بروم دانشگاه درسم را بخوانم و بعد از فارغ التحصیلی بروم دنبال کارآموزی و... چند سال طول می کشید تا بتوانم مشابه بخشی از تجربیات این مدت را به دست بیاورم؟

حدود 3 ماه بی وقفه برایش وقت گذاشتیم تا به نتیجه ای قابل قبول رسید. طرحمان را در جلساتی با حضور مسئولین دانشگاه و سایر مهندسین دفتر فنی ارائه دادیم و تأییدیه گرفتیم. از آنجایی که قرار بود پروژه به روش BOT اجرا شود(یعنی سرمایه گذار خصوصی داشته باشد و تا زمانی که سرمایه ی اولیه و سودش برگردد، سند به نام مالک خصوصی اش باشد و بعد از آن به دولت منتقل شود) لازم بود طی مناقصه ای برای پروژه سرمایه گذار پیدا شود. فراخوان منتشر شد اما دریغ از یک سرمایه گذار دست به جیب و معتبر... و این گونه بود که آن پروژه هیچ وقت اجرایی نشد!

اما از شما چه پنهان، من همیشه خوشحال بودم(و هر چه هم میگذرد خوشحال تر می شوم) از اینکه برای آن پروژه سرمایه گذار پیدا نشد! ما تمام تلاشمان را کرده بودیم و انصافاً نتیجه ی کار ما از پروژه ای که قرار بود در ابتدا اجرا شود بارها بهتر بود و اصلاً قابل قیاس نبود. اما واقعیت این بود که فاصله ی سطح این کار با سطح  دانش و تجربه ی  ما خیلی زیادتر از این حرف ها بود که بتوان با تلاش و تعهد آن را جبران کرد!

خوب یادم هست در یکی از جلساتی که با اعضای گروهمان برای طراحی گذاشته بودیم، بحث سر جانمایی پله ی فرار بود و اینکه پله ای که در آن مرحله گذاشته بودیم احتمالاً کارایی لازم را نداشت! بین بحث هایمان ناگهان یکی از بچه ها گفت، یعنی اگر روزی در این ساختمان آتش سوزی شود و کاربرانش نتوانند خودشان را نجات دهند، ما مقصریم؟! بحث متوقف شد؛ یک دقیقه همه سرمان را انداختیم پایین و سکوت!

آن گروه بعد از رسیدگی به یک پروژه ی دیگر، به دلایلی که مجال توضیحش نیست از هم پاشید و همکاریمان با دفتر فنی ادامه پیدا نکرد؛ اما از همان زمان تا به امروز سوالی برای من باقی مانده که حتی با توجه به چند تجربه ی مشابه در این مدت هنوز پاسخ آن را نمیدانم...

گاهی ما در موقعیتی قرار می گیریم و کاری به ما پیشنهاد می شود که قطعاً می دانیم دانش و تجربه ی کافی برای رسیدگی به آن را نداریم. اما حس دلسوزی و تعهدی داریم که باعث می شود تمام تلاشمان را جهت به ثمر رسیدن آن به کار بگیریم. در مقابل می دانیم چنانچه این مسئولیت را قبول نکنیم، کارفرمایان نمی روند به سراغ فرد یا روشی شایسته تر. بلکه شخصی جایگزین ما می شود که علاوه بر تخصص و تجربه کافی، آن حس دلسوزی را هم ندارد! در این موقعیت باید چه کرد؟ باید پای اصولمان بایستیم و کاری را که تناسبی با شرایط یا توانایی هایمان ندارد قبول نکنیم؟ یا اینکه به نتیجه فکر کنیم و اینکه احتمالاً اگر تاثیر حضورمان در این جایگاه بر کیفیت نتیجه بد است، عدم حضورمان بدتر است! گیرم که راه اول را انتخاب کردیم، این نپذیرفتن ، در دراز مدت و کوتاه مدت کمکی به اصلاح آن سیستم اشتباه می کند؟

 

 

* کتاب «یاداداشت های یک پزشک جوان» را که میخواندم، به این فکر میکردم فارغ از رشته و تخصص، گاهی چقدر موقعیت هایی که آدم های کم تجربه به لحاظ حسی در آن قرار می گیرند و تاثیرات زیستن در آن موقعیت ها روی مسیر رشدشان می تواند شبیه به هم باشد. این شد که تصمیم گرفتم بدون مصرف اندکی خلاقیت عنوان کتاب را کپی کنم و چالش هایی را که در مسیر آموختن معماری تجربه می کنم جایی ثبت کنم. باشد که این جمع بندی و به اشتراک گذاری به حرکت رو به جلوی نگارنده اش در این مسیر کمکی بکند.

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۷/۱۲/۰۲
رها

نظرات  (۲)

منتظر ادامش هستم:)

عنوان خیلی خوب شده:)
پاسخ:
تشکر فراوااان ؛) 

ممنون که حوصله کردی و خوندیش :)
۰۹ تیر ۹۸ ، ۱۴:۳۴ دکتر یونس
تجربه جالبی بود. کتاب یادداشتهای پزشک جوان چاپ کدوم نشر و نوشته کدوم نویسنده است؟! 
پاسخ:
ممنون از نظرتون.

این کتاب چاپ نشر ماهی هست. نوشته میخائیل بولگاکوف و ترجمه آبتین گلکار

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی