تنها دویدن

تو مگو همه به جنگند و ز صـلح من چه آید
تو یکی نه‌ای هــزاری تو چراغ خود برافـروز
که یکی چــراغ روشـن ز هـزار مرده بهـــتر
...

«حضرت مولانا»

پنجشنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۸، ۰۴:۵۷ ب.ظ

چنان نماند و...

از یه جایی حس میکنم بعضی از اتفاقاتی که تو زندگیم میفتن دارن کم کم تکراری میشن. هر مساله ای پیش میاد، اولش کمی تعجب میکنم و حس میکنم با یه چالش جدید رو به رو شدم، ولی کمی که داستان جلو میره ناخودآگاه مشابه اون اتفاق رو تو گذشته ام پیدا میکنم. حتی گذشته های خیلی دور... و در کمال ناباوری میبینم حتی جزئیات داستان هم تغییر نکرده! حس میکنم شاید لازمه گاهی این اتفاقات بیفته تا زندگی بیش از حد تحمل هم غیر قابل پیش بینی نباشه...

***

تا قبل از 6 سالگی تقریبا میشه گفت غیر از عروسکام هیچ دوست نزدیکی نداشتم. یه برادر بزرگتر دارم با فاصله سنی نسبتاً زیاد؛ در نتیجه تو خانواده هم همبازی نداشتم. حالا چرا؟ انتخاب خودم بود! رفتاری که بچه ها باهام داشتن اذیتم میکرد. چه تو فامیل و چه بین همسایه ها. هیچ وقت هم دلیلش رو نفهمیدم. هر کدومشون وقتی تنها بودن باهام بازی میکردن، ولی به محض اینکه فقط یک نفر دیگه اضافه میشد خودشون رو به آب و آتش میزدن دست به یکی کنن و حال منو جا بیارن! برای همین هیچ وقت به هیچ کدومشون اعتماد نداشتم و همیشه ترجیح میدادم تنها بازی کنم. تا جایی که یادمه بعد از حدود 6 سالگی بود که همه چیز به شکل معجزه آسایی حل شد! شدم محبوب و معتمد همۀ جمع ها!

یادمه عروسی یکی از اقوام نزدیک بود و تو خونه خاله م دور هم جمع شده بودیم. به گمونم 4 یا 5 سالم بود اون موقع. برای ما بچه ها جدا غذا کشیدن و گذاشتن تو یه سینی بزرگ که تو یه اتاقی دور هم غذا بخوریم و راحت باشیم. تو همون لقمه های اول یه شوخی کودکانه مضحکی بین بچه ها شروع شد:

- بگو چشم.  + چشم.    –(با یه لحن مردونه و زمخت) چشمت بی بلا!         

و همه میزدن زیر خنده.

- حالا تو بگو چشم ...

اومدم خلاقیت به خرج بدم، به پسر خاله م گفتم بگو چشم؛ وقتی گفت در جوابش گفتم: «ایشالا بخوری کشک!» و خودم زدم زیر خنده! ولی همه سکوت کردن! یهویی دختر خاله م که از همه بزرگ تر بود گفت: «وااای بچه ها؛ کشک حرف زشتیه! چقققدر بی ادبه. به نظرم جاش بین ما نیست... » یکی دو نفر حرفش رو تأیید کردن. یکی دو نفر نمیدونستن جریان چیه، شایدم مخالفشون بودن، ولی جرات نکردن واکنش نشون بدن تا جمع علیهشون قرار نگیره؛ سکوت کردن. این وسط یک نفر آماده بود که از من دفاع کنه، ولی چون خودشم معنی این کلمه رو نمیدونست، نتونست چیزی بگه.

فضا و رفتار بچه ها طوری شد که به ناچار و در سکوت بشقابم رو برداشتم و دلشکسته اومدم بیرون. تنهایی نشسته بودم تو ایوان و زیر پله ها. تو بهت اینکه اصلا چی شد؟ اونقدر اعتماد به نفس نداشتم که بدونم حق با منه یا نه. ولی حتی اگر من حرف بدی زده باشم، واقعا تاوانش این بود؟ تنها موندن با بی آبرویی؟ نمیشد احتمال داد ناخواسته و بدون دونستن معنی به زبون آوردمش؟ مگه من قبل از این بچه بد دهنی بودم که به خاطر یه اشتباه احتمالا ناآگاهانه بخوان چنین رفتاری باهام داشته باشن؟! از طرفی میترسیدم یکی رد شه و این صحنه رو ببینه. چی فکر میکنه در مورد من؟

تو همین حال بودم که داییم اومد رد بشه. پرسید: «رها تو چرا بیرونی؟ چرا نمیری پیش بچه ها؟» فقط بهت زده و در سکوت نگاهش کردم. رفت داخل. نمیدونم چی گفت و شنید که وقتی اومد بیرون، یه اخمی بهم کرد و اومد آروم با دست صورتم رو هل داد! تا سال ها خودم رو سرزنش میکردم که چرا اون روز قبل از بچه ها ماجرا رو برای داییم تعریف نکردم...

تا مدت ها با بچه های فامیلمون بازی نمیکردم. وقتی دور هم جمع میشدیم تمام مدت تو جمع بزرگترا و کنار مادرم نشسته بودم. با این حال دست از سرم بر نمیداشتن و مدام دنبال راهی برای دست انداختن و اذیت کردن من میگشتن! واکنش خاصی نشون نمیدادم. تا اینکه همونطور که گفتم بعد از مدتی نه تنها این مساله خود به خود حل شد، بلکه من تبدیل شدم به هم بازی مورد علاقۀ افراد و عضو کلیدی جمع ها... برای داییم هم شدم بچه ی صادق، مودب و سر به راه فامیل!

***

حالا، وقتی بیشتر از 20 سال از اون روز میگذره، اتفاقی مشابه تو این روزهای زندگیم، حس روزی که تنهایی نشسته بودم رو کف سرد و سرامیکی زیر پله و به بشقابم نگاه میکردم رو بهم یادآوری میکنه. دقیقا جنس و طعمش همونه. انگار این تجربۀ حس های مشابه تو دوره های مختلف از زندگیه که اتفاقات و خاطره ها رو میدوزه به هم.

تو یه فضای کاملاً متفاوت، از جمعی که متعلق بهش بودم با بی احترامی طرد شدم. به گناهی که درست مثل 20 سال پیش دقیقاً نمیدونم چی بود و با احتمال هر نوع برداشتی، تاوانش این نبود! حتی مثل اون موقع کسی احتمال بوجود اومدن سوءتفاهم رو نداد و کوچکترین راهی برای گفت و گو باز نذاشت. اما این دفعه قضیه یه تفاوت هایی داره. دیگه کمبود اعتماد به نفس باعث نمیشه نتونم اتفاقات رو تحلیل کنم و میزان تقصیر احتمالی خودم رو اندازه بگیرم؛ و مهم تر از اون، این دفعه خودم بشقابم رو برداشتم و جدا شدم. بدون اینکه کسی ازم اینو بخواد. بدون اینکه بترسم آدم هایی که رد میشن چی فکر میکنن.

باز هم سکوت کردم، اما این بار آگاهانه و با قدرت، نه از روی ناچاری. فقط این دفعه، حتی اگر ادامه داستان هم همینطور پیش بره و یه روزی همه برگردن سمت من -که مطلقاً هم برام اهمیتی نداره این اتفاق میفته یا نه- من دیگه اون زلالی کودکی هام رو ندارم که بتونم بهشون اعتماد کنم و تا سال ها همبازیشون بمونم.

***

این روزها از شدت خشم از مدیریت زمان و رسیدگی به کارهای عادیم موندم؛ اما الان که به انتهای این متن رسیدم فکر میکنم مهم ترین درسی که میشه از قیاس این تجربه با همزادش در گذشته گرفت، اینه که این دوران هم میگذره... 

 

 

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۸/۱۲/۱۵
رها

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی