پیشنوشت: شد بیستوهفت سال. طول عمری که از خداوند گرفتهام را عرض میکنم. به مناسبت این اتفاق فرخنده -که البته دو-سه هفتهای از آن میگذرد :دی- تصمیم گرفتم بالاخره مطلبی را که چند وقتی است در ذهنم قیقاج میرود بنویسم و منتشر کنم...
ماجرا از این قرار است که دوستان روانشناس میگویند آدمی یک «منِ واقعی» دارد که خودش است، با جایگاه و ویژگیهای واقعیاش در زندگی؛ و یک «منِ آرمانی». من آرمانی همان است که آدم میخواهد باشد و نیست. همان که ممکن است یک وقتهایی یواشکی و در دنیای خیالات، چند لحظهای خود را به جای او جا بزند و کیف کند.
منتها اشکال کار آن جا پیش میآید که فاصله من واقعی با من آرمانی زیاد شود. به خصوص اگر شخص «من آرمانی» را زیادی باور کند که نورعلینور است. اینطوری در دنیای واقعی انتظار دارد به همان اندازه باورش کنند و جدیاش بگیرند، در حالی که دیگران با من واقعیاش معاشرت میکنند و آن یکی را اصلاً نمیشناسند!
میشود این بحث را پیچیده کرد و مته به خشخاش گذاشت که اصلاً «واقعیت» چیست و... که پیشنهاد میکنم صرف نظر کنیم. چرا که نه سواد بنده قد میدهد و نه احتمالاً حوصلهی شما. از این گذشته آن قدر آدم باسواد در این مورد صحبت کرده است که بنده به خودم اجازه ندهم وقتتان را بگیرم.
الغرض؛ تجربه این بیستواندی سال به بنده ثابت کرده هر وقت در زندگی چند صباحی از جریان جامعه دور میمانم(مثل گوشهنشینی ناخواسته این روزها) به دلایلی دچار معضل «پروبالگرفتگی من آرمانی» و تبعاتش میشوم که اگر فرصتی بود بعداً در موردشان صحبت میکنم. متنی که در ادامه میآید شاید گونهای اعتراف باشد و شاید هم تلاشی برای روشن کردن تکلیفم با خودم... اگر بخوانیدش در این احوال با من شریک میشوید و شاید حتی آن را راهکاری یافتید برای رهایی و سبک شدن. اگر نخوانید هم چیزی را از دست نمیدهید؛ تا همین جا هم که خواندید دمتان گرم و سرتان سلامت. :)