چند روز پیش کارم افتاد به مطبی که متعلق به یک زن و شوهر دندانپزشک بود. خانم متخصص کودکان و آقا مأمور رسیدگی به دندانهای بزرگسالان. مطب تمیز و زیبایی داشتند. گوشهی لابی دَرَندشتش فضایی رنگارنگ برای بازی کودکان ساخته بودند. پشت پیشخوان یکسری آینه دندانپزشکی عروسکی چیده شده بود که احتمالاً به بچهها هدیه میدادند. از توجه و سلیقهای که به خرج داده بودند خوشم آمد. در مقابل خانم منشی خوشرو که لباسهای روشنی به تن کرده بود، ایستاده بودم که خانم دکتر مهربان و خوشبرخورد چند دقیقهای از اتاقش بیرون آمد. با شنیدن صدای هقهق یک کودک حواسم رفت پی اتاق که خانم دندانپزشک درش را باز گذاشته بود.
دختر بچهای ۶-۷ ساله توی اتاق راه میرفت و گریه میکرد. علاوه بر این، صدای خانمی به گوش میرسید که سعی میکرد محیط و شرایط را برایش عادی کند. خانم منشی نگاه خیرهام را که دید لبخندی زد و گفت: «این بچه را دیروز هم آوردند؛ همینطور گریه میکرد. آخرش کارش را انجام ندادند و رفتند. امروز هم که...»
گریهی بچه ها همیشه برایم غیر قابل تحمل است، اما این بار مسأله فقط این نبود. از شما چه پنهان، خودم هم هر بار پا توی این فضای منحوس میگذارم حال و روزم دست کمی از آن کودک ندارد. با این تفاوت که قدم چند وجبی بلندتر شده و دیگر روی گریه کردن ندارم!
یاد دوران کودکی خودم افتادم...
دندانهای شیری من بیش از حد لازم محکم بوند. آنقدر لق نشدند و نیفتادند که سر و کلهی دندانهای دائمی از پشتشان پیدا شد. باید کشیده میشدند. خوب یادم هست یکبار که از رفتن به مطب دندانپزشکی طفره میرفتم و مادرم از پسم بر نمیآمد، برادرم دست به کار شد.
«ببین، اگر الآن نروی، بزرگ که شدی دندان هایت کجوکوله میشوند. بعد باید بروی تا دندانهایت را با سیم به هم وصل کنند. اما قضیه همینجا تمام نمی شود. هر هفته تو را میبرند، روی یک صندلی مینشانند و دستهایت را به دستههایش میبندند. آن وقت به سیمهای توی دهانت جریان برق وصل میکنند...»
و همینطور که روی صندلی نشسته بود و در کمال آرامش توضیح میداد، دستهایش را روی دسته ثابت کرد و تنش را لرزاند تا با این اجرا تأثیر حرفهایش را مضاعف کند!
بدیهی است که در آن لحظه با خود فکر کردم چنانچه اندک رگههایی از واقعیت در این داستان تخیلی باشد، عقل حکم میکند از کنارش ساده عبور نکنم! و این گونه شد که طی 20 سال اخیر، همیشه با پای خودم و البته حال کسی که به اختیار خود به سمت شکنجهگاه میرود به مطب دندانپزشکی رفتم. :/
+ حدود یک هفته بعد دوباره کارم به همان مطب افتاد. این بار شاهد این بودم که چطور خانم دندانپزشک با همکاری مادر کودک، بچهی طفل معصوم را میترسانند تا مقاومت نکند. تازه هر جا لازم باشد از هیبت آقای دکتر هم برای وحشتآفرینی بیشتر مایه میگذارند!
+ عنوان، مصرع اول شعری است که آقای «فرزاد باقری» آن را سروده است. به نظرم اگر از جراحی دندان عقلی که در پیش دارم جان سالم بهدر ببرم، میتوان احتمال کشته شدنم بر اثر درد عشق را- که دلخواهتر است- بیشتر فرض کرد. :)