بچهی لطیفالطبعی بودم. بند دلم نازک بود و از چیزهای زیادی میترسیدم. اما هیچوقت اینکه «از فلان چیز میترسم» را به زبان نمیآوردم. احتمالاً فکر میکردم اینطوری اطرافیان جدیام نمیگیرند. گمان میکردم برای اینکه قاطی آدم بزرگها باشم نباید بترسم. لااقل باید وانمود کنم به اینکه نمیترسم.
حدود 8 سالم که بود یک شب خواب دیدم دزدی به خانهمان زده. کار به گروگانگیری کشیده و دزد یا دزدها هفتتیر را گذاشتهاند بیخ گلوی نامزد دایی من! گروگان را دوست داشتم و قلبم داشت توی دهانم میآمد که دزدها راهی جدید پیش پایمان گذاشتند... «یا این خانم را میبریم و یا آنها را(اشاره به عروسکهای من)؛ خودتان انتخاب کنید!» همهی سرها به سمت من چرخید. لحظات نفسگیری بود. از دست دادنشان برایم ترسناک بود. بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم به خاطر خراب نشدن زندگی داییام فداکاری کردم و رضایت دادم عروسکها را ببرند. ولی عجب دقایق سخت و سنگینی بود. همه تحت تأثیر این وداع جانسوز قرار گرفته بودند. یکییکی عروسکها را بغل میکردم و چنان اشکی میریختم که دل سنگ را آب میکرد... پیش از اینکه وجدان دزدها به درد بیاید بیدار شدم. بالشم خیسِ خیس بود.
داشتم میگفتم که از چیزهای زیادی میترسیدم و به روی خودم نمیآوردم. با خودم میگفتم: «همیشه که اینطور نمیماند. یک روزی بزرگ میشوم و همه چیز درست میشود.» بزرگ شدم. چند وقت دیگر 28 سالم تمام میشود. ولی ترسهایم هم بیشتر و بزرگتر شدهاند! اینجایش را نخوانده بودم.
چند وقتی است یک ترس دیگر هم اضافه شده. ترس از اینکه یک روزی از خودم شاکی باشم که: «آخر کجای اینها ترس داشت که لحظاتی از زندگیات را به خاطرشان زهرمار کردی؟ عقل داری تو؟!». از طرفی اخیراً در تجربهی مواجهه با یکی از ترسهایم به موضوعی توجه کردم. پیش از جراحی دندان عقل، در جواب چند تا از سوالات دکتر گفتم: «چون میترسم!». راستش از خودم خوشم نیامد. حس کردم به جبران انکارهای دوران کودکی، دیگر شور اقرار را در آوردهام!
همهی اینها منجر به نوشتن آنچه که در ادامه میخوانید شده است. لیستی از عنوان همهی موضوعاتی که باعث برانگیخته شدن احساس ترس در بنده میشوند! البته هنوز تصمیم خاصی در موردشان نگرفتهام، صرفاً میخواستم یک بار همهشان را در کنار هم بنویسم و اینطوری ببینمشان...
مرگ- از دست دادن عزیزانم- عزیزانم دیگر دوستم نداشته باشند.- همهی حیوانات بهجز اسب و جوجهماشینی- مردهای چشمرنگی(روشن)- خون، زخم و جراحت- روزی زمینگیر بشوم و نیاز به مراقبت داشته باشم.- مطب دندانپزشکی- پزشکهایی که مشغول مداوایم هستند، دچار خطای پزشکی شوند.- صدای رعد و برق- ازدواج کنم و از ازدواجم پشیمان شوم.- ازدواج نکنم و پشیمان شوم.- بچهدار شوم و بچهام سالم نباشد یا از دستش بدهم.- بچهدار شوم و زود بمیرم و بچهام بیمادر شود.- کسی توی یک کوچهی خلوت و تاریک پشت سرم راه برود.- ناخواسته به کسی آسیب بزنم.- پشت فرمان باشم و با یک عابر پیاده، موتوری یا دوچرخهسوار تصادف کنم.- دعوا، حتی در حد درگیری لفظی دو نفر در فضای مجازی- غریبههایی که به آدم زل میزنند.- رد شدن از کنار پارکی که در آن گرفتاران اعتیاد مشغول کار باشند.- کسی توی خیابان یا فضاهای عمومی به هر نحوی مزاحمم شود.- این نیز نگذرد؛ به این معنا که اوضاع فعلی کشور و جهان تغییری نکند یا بدتر شود.- عمر و جوانیام برود و به خاطر مسائل اقتصادی و کرونا و... نتوانم تجربههایی که میخواهم را به دست بیاورم.
و...