استاد میگفت: «بچه ها حواستون باشه آب برای کار ما دردسرسازه. منتها راه چاره ش این نیست که مسیرشو ببندیم. ما هر وقت برای کنترل آب سد ساختیم یه جای دیگه خراب کاری به بار اومد. اگر میخواین مشکلی ایجاد نکنه، باید به هدایتش فکر کنین و براش راه چاره بسازین. اینطوری هم اون مسیرش رو میره و هم شما مدیریتش کردین که جایی رو ویران نکنه.»
بعد امتحان برگشتم خوابگاه و برای جبران بیداری شب قبل تخت گرفتم خوابیدم. غروب که شد، طبق قرار نانوشتۀ هر روزه، یکی که وقت و حوصله ش رو داشت چای دم کرد و جمع شدیم دور هم؛ لا به لای صحبت های روزمره، بحث داغ اون چند روز که حول مشکلات خانوادگی یکی از بچه ها و درد دل هاش میچرخید دوباره باز شد.
هنوز گیج و منگ امتحان و خستگی و خواب بودم، نمیدونم چی شد یهو برگشتم بهش گفتم: «به نظرم آدمیزاد بایستی همۀ حساش رو به رسمیت بشناسه. نباید چیزی رو سرکوب یا انکار کرد. وقتی بپذیریش، حتی اگر از دید خودت ممنوعه یا ناخوشایند باشه، میتونی مدیریتش کنی. شاید بهتر باشه به جای سد ساختن، بذاریم این حسا تو زندگیمون جاری باشن و بهشون جهت بدیم. خدا رو چه دیدی، شاید اصلا تونستیم یه انرژی ویران گر رو به یه نیروی سازنده و حال خوب کن تبدیل کنیم...»
امشب مادرم میگفت، این هم طبیعت آدمیزاده. وقتی چیزی که به طور طبیعی وجود داره رو نادیده میگیریم و درک نمیکنیم، دیر یا زود خشمگین میشه و به وحشیانه ترین صورت ممکن خودش رو بهمون یادآوری میکنه.