ظهر که شد، گوشی را برداشتم تا به او پیام بدهم. پیشدستی کرده بود.
- سه و ربع خوبه؟
-عالیه.
ساعت هنوز 3 نشده بود که شروع کردم به آماده شدن. با ذوق از پلهها پایین رفتم و دنبال کلاهم میگشتم که با شنیدن صدایی ماتم برد. باران؛ از این بارانهای یکهویی شمال. دوست نداشتم به گوشهایم اعتماد کنم. تا خود حیاط رفتم و چند لحظهای زیر سقف آسمان ایستادم. حالم حسابی گرفته شده بود.
گوشی را برداشتم که دوباره پیام بدهم؛ باز هم پیشدستی کرده بود.
- من آماده شدم. همین الان داشتم برات تک مینداختم که صدای...
- حالا جدیجدی نریم؟ من رفتم زیر بارون. هنوز نرمنرم میباره. به نظرم برای اینکه به برناممون عمل کرده باشیم، 10 دقیقه بریم. دریا نمیریم. تازه اینطوری هم صفای خودش رو داره...
وسوسه شد! کلاه را گذاشتم روی سرم و پریدم توی حیاط. دوچرخه را برداشتم و رفتم به سمت محل قرار بیست و یک سالهمان*. سر کوچه ما!
همینقدر بگویم که 50 دقیقه بعد برگشتیم. دریا هم رفتیم. 5 دقیقه آخر باران هم شدید شد و وقتی برگشتیم خیسِ آب هم بودیم. حالمان در عوض، خوبِ خوبِ خوب بود.
خدایا ممنون بابت همه چیز :)
+ باور کنید خیلی تلاش کردم در صد کلمه فشردهاش کنم، اما نشد که نشد.
+ او را اولین بار، مهر ماه سال 78 دیدم. کفش هایش قرمز بود. کل مسیر بازگشت از مهد کودک را ما ساکت بودیم و مادرهایمان صحبت کردند. صبح فردای آن روز با هم دوست بودیم؛ بدون هیچ حرف پس و پیشی!
+ از مهتاب برای شرکت در این چالش دعوت میکنم. اگر این متن، واسطهی یادآوری چالش دوست داشتنی رادیوبلاگیها به همراه در چالش شرکت نکردهی دیگری هم شد که چه بهتر. :)