تنها دویدن

تو مگو همه به جنگند و ز صـلح من چه آید
تو یکی نه‌ای هــزاری تو چراغ خود برافـروز
که یکی چــراغ روشـن ز هـزار مرده بهـــتر
...

«حضرت مولانا»

حتما مثل قدیمی خرگوش و لاک پشت را شنیده اید. خوشبختانه یا بدبختانه، هر موقع در زندگی وارد حوزه ی خاصی شدم که علاقمند به یادگیری و کسب تجربه در آن بودم، خرده استعدادی هم در آن زمینه داشتم و این باعث تثبیت نوعی تفکر خرگوش گونه در ناخودآگاه من شد! خرگوشی که با خیال راحت در نیمه ی راه می خوابد، چون اطمینان دارد حتی با این وجود هم به پشتوانه ی توانایی ذاتی و سرعتی که دارد می تواند برنده باشد! و این گونه بود که در هر دوره ای از زندگی با نگاهی حسرت بار شاهد عبور لاک پشت ها از خط پایانی بودم که من با تمام اِهِن و تُلُپَم نتوانسته بودم از نزدیک تجربه اش کنم!

***

تابستان امسال جهت آماده شدن برای آزمون عملی(آزمون مرحله دوم) کنکور کارشناسی ارشد، تصمیم گرفتم در یک دوره ی کارگاهی حدوداً یک ماهه شرکت کنم. از آنجایی که دوره های آموزشی مقدماتی در شهر ما برگزار نمیشد و به خاطر مسائلی که در اینجا مجال توضیحشان نیست انرژی کافی برای تمرین کردن نداشتم، تا پیش از شروع شدن کارگاه هیچ تلاشی برای آماده شدن نکردم. اما شاید موضوع اصلی این بود که من در طی دوره ی کارشناسی در آن حوزه ی خاص قوی بودم و این به منِ خرگوش دلگرمی میداد!

از همان روز اول کارگاه فهمیدم چقدر با اکثریت شرکت کنندگان آن دوره اختلاف سطح دارم و یک هفته هم طول نکشید تا باور کنم که این اختلاف خیلی بیشتر از این حرف هاست که با تلاش در این مدت کوتاه و تکیه بر استعدادها جبران شود. شاید خودخواهانه به نظر برسد اما باید اعتراف کنم قرارگیری در آن موقعیت خیلی برایم دشوار بود! من عادت نداشتم جزو ضعیف ترین دانشجوهای یک دوره ی آموزشی باشم و بلد نبودم در این موقعیت چگونه باید خودم را مدیریت کنم. این باعث میشد به شدت احساس ضعف کنم و حتی حس کنم دارم تحقیر می شوم!

سخت می گذشت و پیشرفت کندی داشتم؛ یا باید همه چیز را کنار می گذاشتم و برمی گشتم. یا همه چیز را کنار می گذاشتم و ادامه میدادم و مانند یک توریست هر روز تفریح وار میرفتم کارگاه، تلاشی برای پیشرفت نمی کردم و در واقع بازنده بودن را قبول می کردم... یا اینکه این لوس بازی ها را می گذاشتم کنار و تا آخرین لحظه به تلاشم ادامه می دادم و ناامید نمی شدم و همواره خودم را فقط با خودم مقایسه می کردم. سخت بود اما راه آخر را انتخاب کردم. تصمیم گرفتم به خودم فرصت بدهم تا این بار مسیر را جور دیگری تجربه کنم و عهدم با خودم این بود که طی آن به معنای واقعی یک دونده ی تنها باشم که فقط به موقعیت خودش و مسیرش نگاه می کند، نه به اطراف. چاره ای نبود، باید با ضعف هایم بی رو دربایستی رو به رو می شدم و می پذیرفتمشان. باید تبدیل می شدم به آدمی که از عقب تر از دیگران بودن نمی ترسد و احساس ضعف نمی کند. اصلا باید تبدیل می شدم به یک آدم به ظاهر بی عار و راحت که رفتار بقیه اذیتش نمی کند و در راه یادگیری ابایی ندارد از اینکه در نقش شاگرد تنبل کلاس حضور داشته باشد.

آن دوره به هر سختی ای که بود تمام شد و در نهایت، اختلاف کیفیت کاری که سر جلسه ی آزمون ارائه دادم با کارهایم در روزهای اول(وحتی کارهای روزهای آخر) کارگاه بسیار چشم گیر بود. شهریور ماه، نتیجه ی آزمون آمد و من در کمال ناباوری دیدم با یکی از قوی ترین دانشجویان آن دوره که همیشه کارش جزو بهترین ها بود، تنها دو درصد اختلاف امتیاز داشتم!

الان که به گذشته نگاه می کنم فکر میکنم هیچ اهمیتی ندارد که آن یک ماه چقدر برای من ناراحت کننده بود. حتی این که در نهایت نتوانستم در دانشگاه های مورد نظرم پذیرفته شوم(به دلیل بالا بودن رتبه در آزمون تئوری) و شروع دوره ی ارشد را به تعویق انداختم هم اهمیتی ندارد. همه ی این اتفاقات باید می افتاد تا من باور کنم که برخلاف چیزی که به نظر می رسد، لاک پشت ها خوش بخت ترند! بیشتر از زندگی لذت می برند، بیشتر برنده بودن را تجربه می کنند و بیشتر از موفقیت هایشان لذت می برند.

وقتی این تجربه لذت بخش تر شد که امروز به وضوح تاثیر آن را روی عملکرد و تصمیمات این روزهایم حس کردم. ماجرا از این قرار است که بنده مدتی است در یک دوره ی آموزشی شرکت کرده ام. تمرینی داشتم برای کلاس امروز که زمان کافی برای رسیدگی به آن را پیدا نکردم. شب گذشته، اصل را بر این گذاشتم که میخواهم فردا دست خالی نباشم و کار داشته باشم، ولو کار ضعیف! باید همگام با بقیه یک قدم جلو بروم و چالش های کار را تجربه کنم... و همین هم شد. کار خوبی تحویل ندادم اما کار کردم. نقدهای زیادی به نتیجه ی کارم وارد شد اما با توضیحات استاد روی آن، نکات جدیدی یادگرفتم که اصلاح و ادامه ی این کار حتی شروع ایده های جدید را برایم آسان تر می کند. اما نکته این جاست که این دقیقا نقطه ی مقابل رویه ی من در دوره ی دانشجویی بود. در دوره ی دانشجویی من یا کار نداشتم یا کار خوبی داشتم! حد وسطی را نمیتوانستم برای خودم تعریف کنم. و از آن جایی که همیشه زمان و موقعیت و حس و حال مناسب برای رسیدن به کار خوب نبود، نتیجه همان سناریوی تکراری خرگوش و لاک پشت می شد...

امروز، من از دید بقیه یک طرح بد ارائه دادم، شاید حتی معماری به نظر رسیده باشم که بهره ی کمی از خلاقیت برده. اما از دید خودم، اتفاق امروز برای من یک حرکت رو به جلو بود.(درست مانند کارگاه تابستان) من پیشرفت کرده ام؛ چرا که یک لاک پشت، منتظر فرصت های مناسب و الهامات غیبی نمی ماند. رمز موفقیتش در این است که همواره بدون بهانه و پر قدرت کار می کند و تجربه می کند و جلو می رود. از پیشرفت کندش خسته نمی شود، از قضاوت شدن نمی ترسد و احساس ضعف و سرخوردگی نمی کند. عمیقاً متاسفم از این که تا این سن جسارت لاک پشت بودن را نداشتم و لذتش را نیز تجربه نکرده بودم!


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۷ ، ۱۷:۵۱
رها

من خیلی اهل عکس گرفتن از خودم نیستم. از آن آدم هایی که هر جایی می روند و در هر موقعیتی، بیشتر زمانشان را به پیدا کردن زاویه ی مناسب با فضا و عکس گرفتن از خودشان صرف می کنند. ابداً قصد ندارم بگویم کار بدی است، من اهلش نیستم. لذت نمیبرم از این کار. راستش هیچ وقت هم خیلی برایم جالب نبوده که بگردم و ریشه های عدم تمایلم به آن را پیدا کنم.

اما در دوره ی دانشجویی سرگرمی جالبی برای خودم ساخته بودم و آن هم عکسبرداری و فیلمبرداری و حتی گاهی مصاحبه با همکلاسی هایم در موقعیت های خاص بود! آنقدر که بچه ها از همان ترم اول این مساله را پذیرفتند و به گزارش های من عادت کردند و کم کم برایشان جالب هم شد. مثل یک گزارشگر یا مستندساز شده بودم، با ذوق عجیبی به سراغ شکار لحظه های ناب میرفتم! نه اینکه مثل این افرادی که در خیابان از صحنه های تصادف و دعوا فیلم و عکس میگیرند و منتشرش می کنند-که چقدر روی اعصابند این جماعت- همیشه صرفاً دنبال سوژه، ولو سوژه ی بد با صاحب سوژه ی ناراضی باشم برای فیلمبرداری! هدف بیشتر ثبت خاطرات جالب بود و به خصوص شکستن جو سنگین، خسته و ناراحت روزهای تحویل پروژه! این که چهره ی خواب آلوده و رنگ پریده ی بچه ها با دیدن دوربین من ناخودآگاه میخندید و وادار می شدند به شوخی کردن و سر ذوق می آمدند حس جالبی داشت. از طرفی همیشه خوشحال بودیم از اینکه در سال های بعد از این دوره، چقدر خاطره ی ثبت شده داریم از روزهای دانشگاه. عامل مهم دیگری هم که باعث می شد این کار برایم جذاب باشد، علاقه ی همیشگی ام به ساخت فیلم مستند بود.

هر وقت دست به دوربین میبردم، از شوقش همان روز و به محض رسیدن به خوابگاه شروع میکردم به دیدن فیلم ها و حتی در روزهای تعطیلات، هر وقت خسته یا بی حوصله می شدم فیلم ها را بازبینی میکردم برای رفع دلتنگی! لحظه به لحظه ی فیلم ها را حفظ بودم از بس دیده بودم؛ با این حال هر وقت میدیدمشان باز هم برایم تازگی داشتند.

ناگفته نماند بعضی خاطرات را هم به تشخیص خودم عمداً ثبت نمیکردم! حس میکردم همینطور که در حافظه مان بمانند و سند و مدرکی از آن ها باقی نماند جذاب ترند!

فیلم های جالب را هم به بچه ها نشان نمی دادم تا بکر بمانند! در واقع تصور اینکه اگر روزی آن ها را در قالب یک فیلم منسجم ببینند، چقدر شگفت زده خواهند شد نمی گذاشت! بماند که هنگام جشن فارغ التحصیلی هم عواملی مانند کیفیت پایین صدا و تصویر بعضی از فیلم ها برای پخش در آمفی تئاتر و زمان ناکافی بنده برای تدوین، باعث شد کلیپ نهایی آنطور که دلم میخواست نشود. اما همان کلیپ کوتاه هم خاطره انگیز بود و بازخوردهای خوبی داشت. (این هم بماند که در نتیجه همکلاسی هایم بسیاری از این فیلم ها هنوز هم ندیده اند!)

دوره ی کارشناسی تمام شد و من ماندم و بخش زیادی از حجم لپ تاپم که با این فیلم ها اشغال شده است. اما نکته ی عجیب اینجاست که دقیقاً از فردای روز جشن فارغ التحصیلی تا به امروز(به مدت 2 سال) حتی یک بار هم نشده دلم بخواهد بروم سراغ این فیلم ها! برای خودم هم باورناپذیر است که چرا کوچکترین رغبتی برای این کار ندارم! از طرفی دلم هم نمی آید حذفشان کنم؛ بلکه روزی نظرم برگشت.

حالا که تقریبا 6 سال از اولین روزی که دوربین ثبت خاطراتم را به دست گرفتم میگذرد، میفهمم هیچ جوری و با هیچ ابزاری نمی شود خاطرات یک دوره از زندگی را سنجاق کنی به دوره های بعدی و با خودت ببری شان؛ دلیلی هم ندارد. وقتی دوره ای از زندگی تمام شد، دیگر تمام شده. همه چیز آن دوره، همه ی آدم ها و لحظه هایش، مثل عکس های چاپ شده در آلبوم های قدیمی، یک جایی از ذهنمان میروند زیر کاور و برای همیشه ثابت می مانند.

 



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۷ ، ۱۷:۲۰
رها

متاسفانه هر چی سنم بالاتر میره، بیشتر این قانون زندگی رو لمس می کنم که در ازای چیزایی که بدست میاری، یه چیزایی رو هم از دست میدی. حالا تو با توجه به شرایط و ارزش گذاری های خودت اولویت هاتو مشخص می کنی و تعیین می کنی که میخوای چه چیزایی رو به دست بیاری و چه چیزایی رو...


تا اینجاش درست؛ منتها باگش اینه که اینطوری نیست که چیزایی که از دست میدی برات کم اهمیت باشن، از نداشتنشون عذاب نکشی، جاشون خالی نباشه...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۷ ، ۰۴:۲۵
رها

دانش آموز سال دوم دبیرستان بودم که در یک مدرسه ی تیزهوشان -یا همان استعدادهای درخشان- در شهری نزدیک به شهر محل زندگیمان طرحی به نام «طرح المپیاد» برگزار شد. به این صورت که احتمالا مسئولین مربوطه نشستند و فکر کردند چه کار باید بکنیم که بچه های استان ما هم مانند افرادی که در شهرهای بزرگ زندگی می کنند شرایط مناسب و امکانات کافی را برای شرکت در المپیادها داشته باشند، به این نتیجه رسیدند که برای مدت یک ماه، جمعه ی هر هفته برای هر رشته یکی از مدال آوران سال های گذشته را بیاورند تا به دانش آموزان درس المپیاد بدهد! فارغ از اینکه این شرایط نابرابر و اختلاف امکانات خیلی گسترده تر از این بود که با این گونه اقدامات جبران شود، از نظر بنده که خاطرات خوبی از آن دوران دارم اتفاقا حرکت جالب و مفیدی هم بود!

از آنجایی که شهر ما مدرسه ی تیزهوشان نداشت، مسئولین آموزش و پرورش شهرمان تصمیم گرفتند ما را هم به این کلاس ها بفرستند تا از این قافله عقب نمانیم. انتقال جمعیت اعزامی ابتدا با یک مینی بوس صورت می گرفت که به تدریج رسید به یک ماشین سواری! در واقع بچه های همشهری خودمان بعد از یکی دو هفته یا خسته شدند یا ناامید؛ منتها من و یکی از دوستانم از آنجایی که از اول هم امیدی نداشتیم، تنها به این دلیل که به فیزیک علاقه داشتیم و هر دو ماجراجو بودیم و در کل خوش می گذشت، به همراه چند نفر دیگر که هنوز امیدشان را از دست نداده بودند ادامه می دادیم! دانش آموزان آن مدرسه هم که به شدت درسخوان بودند و همواره در تب رقابت با یکدیگر می سوختند، بعد از یکی دو جلسه دیدند کلاس المپیاد برایشان نان و آب نمی شود و کم کم ترجیح دادند برگردند پی درس و مشق خودشان تا خدای ناکرده عقب نمانند! همه ی این ها را گفتم که بگویم این شد که جلسه ی آخر من و همان دوستم -در کمال تعجب-شدیم تنها دانش آموزان کلاس فیزیک!

مدرس آن جلسه که در المپیاد فیزیک مدال جهانی داشت و دانشجوی فیزیک محض دانشگاه صنعتی شریف هم بود، بسیار متواضع و خوش اخلاق بود. روال کلاس به این صورت بود که سوال مطرح می شد و به ما زمان داده می شد تا حلش کنیم. یا حلش می کردیم و نتیجه را می گفتیم و یا به عجز و ناتوانی خود اقرار می کردیم و حلش می کرد! این اجازه را هم داشتیم که با هم مشورت کنیم.

از دو یا سه سوال که عبور کردیم کم کم موتورمان گرم شد و شروع کردیم به پاسخ دادن به سوالات. وقتی دیدیم معلممان هم از اینکه می توانیم به سوالات پاسخ دهیم صادقانه به وجد آمده-انگار به هیچ وجه انتظارش را نداشت!- تا حدی اعتماد به نفس از دست رفته مان را بازیافتیم. از نیمه ی کلاس گذشته بود که سوالی بسیار دشوار مطرح شد و این بار برخلاف سری های قبل، معلممان گزینه ها را روی تخته ننوشتند. من و دوستم طبق معمول با صدایی آرام شروع کردیم به مشورت یا یکدیگر هر چه بلد بودیم ریختیم روی دایره و به یک فرمول طولانی رسیدیم. هر چه بالا و پایینش کردیم نتوانستیم ادامه دهیم و در نهایت اعلام کردیم که: نشد، نمی توانیم!

گفتند ایرادی ندارد، از جایشان بلند شدند و شروع کردند به توضیح دادن و حل مساله. در این اثنا سه بار تخته پر شد و پاک شد، چندین اصطلاح علمی مطرح شد که یا معنی شان را نمی دانستیم و یا حتی تا به حال نامشان هم به گوشمان نخورده بود(که البته از ابتدای کلاس صرفا محض شیطنت قرار گذاشته بودیم نسبت به این واژه ها واکنش خاصی نشان ندهیم و فقط با ظاهری جدی تایید کنیم، که مثلا می دانیم در مورد چه چیزی صحبت می کند)  و...

نتیجه ی این فرآیند را که روی تخته نوشتند، بهتمان برد! جواب همان فرمولی بود که ما صرفا با فکر کردن و تحلیل و حتی بدون نوشتن هیچ راه حلی به آن رسیده بودیم! منتها چون گزینه ها را نمی دانستیم، فکرش را نمی کردیم که همان فرمول جواب مساله باشد. طاقت نیاوردیم و موضوع را اینطور مطرح کردیم که فکر نمی کنید نیازی به این راه حل طولانی نبود و صرفا با تحلیل می شد از همان اول به این جواب رسید و... به صحبت هایمان گوش دادند، کمی فکر کردند، سرشان را انداختند پایین و با لحنی متواضعانه و لبخندی روی لب گفتند: بله حق با شماست، اگر فلان موضوع و بهمان(از همان اصطلاحات) را محاسبه نمی کردیم(مکث و نگاه به تخته) بله شما درست می گویید، می شد از همان اول هم به این نتیجه رسید.

همان لحظه زنگ استراحت به صدا در آمد و به محض اینکه ایشان از کلاس خارج شدند من و دوستم شروع کردیم به ابراز هیجاناتمان که طفلکی مغزش پر شده از فیزیک محض و بیخودی همه چیز را پیچیده می کند و... 

تا مدت ها هر وقت بحث آن روز می شد ماجرا را یادآوری می کردیم و به محاسن آن بنده خدا می خندیدیم. نه این که اینقدر بی ظرفیت باشیم که آن اتفاق را حمل بر بی سوادیش گذاشته باشیم! بیشتر بحث سر همان بیخودی سخت کردن مسائل بود و ذهن های پیچیده ی پر شده از فیزیک در شریف.

 

بعد از گذشت مدتی، یک روز بین صحبت هایمان مجددا این خاطره را یادآوری کردیم و این بار با نگاهی جدی وراندازش کردیم. خودمان را گذاشتیم جای آن جوان المپیادی. واقعیت این بود که او بر اساس تجربه و دانشش در این زمینه که قطعا از ما بیشتر بود، چیزهایی را می دانست که ما نمی دانستیم و این طبیعی است که آدم نتواند چیزهایی که نمی داند و عواملی که حتی از وجودشان و تاثیر گذار بودنشان خبر ندارد را در حل مسائل در نظر بگیرد و بررسی کند! و این بار اتفاقی مسائلی که ما نمی دانستیم و در نتیجه در نظر نگرفته بودیمشان، روی پاسخ این مساله تاثیری نمی گذاشتند!

 

*نتیجه ی اخلاقی به ظاهر ساده: اگر دیدیم در جایی، شخصی در تصمیم گیری یا نتیجه گیری در مورد موضوعی –از دید ما- حساسیت های نا به جا به خرج داد و در انتها به همان نتیجه ای رسید که ما از ابتدا روی آن اصرار داشتیم، این مساله را لزوما نگذاریم به حساب هوشمندی خودمان و بی سوادی و کم تجربگی آن فرد. این موضوع را هم در نظر بگیریم که شاید این تشابه در نتیجه گیری، صرفا حاصل یک اتفاق بوده است.


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۷ ، ۰۴:۱۰
رها

یادم نیست دقیقا چند سالم بود، اما خیلی کم سن بودم که برای اولین بار فیلم «شهر موش ها» را دیدم. حتی خاطره ای از زمان دیدنش ندارم اما گربه ی سیاهش-که موش ها بهش می گفتند اسمشو نبر- شد نقش اول همه ی کابوس های دوران کودکی من!

در ذهنم بسطش داده بودم و شخصیت های جدیدی خلق شده بود. گربه ی قرمز، گربه ی سبز و... و جالب اینجاست که هر کدام از این گربه ها هم ویژگی های خاص خودشان را داشتند. مثلا گربه ی قرمز همیشه در یخبندان ظاهر می شد و عاشق سرما بود. یا گربه ی سبز انگار دزد بود، از دیوار ها بالا می رفت! شاید باورتان نشود ولی حتی کابوس هایم را هم با جزئیات یادم مانده!

خانه ای که آن زمان در آن زندگی می کردیم- که البته هنوز هم زندگی می کنیم-  دوبلکس بود و آن زمان چراغ های پله ها طوری نصب شده بود که وقتی هوا تاریک می شد یک سایه ی مثلثی شکل در گوشه ی پاگرد تشکیل می شد. در توهمات من آنجا محل ظهور گربه ی سیاه بود! شب ها وقتی خانواده ام برای آوردن وسیله ای مرا به اتاق های بالا می فرستادند یا خودم کاری داشتم همیشه پله ها را یک نفس می دویدم. یادم است پدر و مادرم هم همیشه تذکر می دادند که: پله که جای دویدن نیست، میفتی بچه جان! آرام تر!

حدود 5 سالم بود که مجددا این فیلم از تلویزیون پخش می شد؛ نمی دانم روی چه حسابی با همان عقل بچگانه ام به این نتیجه رسیدم دوباره ببینمش، شاید حالا که بزرگ تر شده ام ترسم بریزد. دیدم و کابوس ها بیشتر و واضح تر شد!

یادم نیست چند سال گذشت تا این کابوس کم کم از سرم افتاد و فراموشش کردم. اما نکته ی عجیب در این ماجرا این است که من تا همین سال های اخیر که دوباره یادش افتادم هیچ وقت درباره ی این موضوع با کسی حرف نزده بودم! درواقع غرور دوره ی کودکی ام اجازه نمی داد به کسی بگویم از چیزی می ترسم. شاید چون ته تغاری بودم و همیشه دلم میخواست نشان بدهم بچه نیستم، فکر می کردم اگر به روی خودم بیاورم که از چیزی می ترسم ضعیف به نظر می رسم. (که فکر می کنم این موضوع باعث شد بعضی ترس ها در ناخودآگاهم عمیق شود و در کل از آن لطمه خوردم)

***

اخیرا شاهد صحنه ای بسیار عجیب در سینما بودم، خانواده هایی که با بچه های خردسالشان- که متاسفانه تعدادشان هم کم نبود- آمده بودند «به وقت شام» و «تنگه ی ابوقریب» ببینند! یعنی من با بیست و اندی سال سن در بعضی از صحنه های این فیلم ها دستم را جلوی چشمم می گرفتم، بعد این بچه ها مانند میخ نشسته بودند و تماشا می کردند!

من متخصص روانشناسی کودکان نیستم ولی تمام مدت به این فکر می کردم شهر موش ها که برای گروه کودکان ساخته شده بود توانست آن بلا را سر من بیاورد، تماشای وضعیت مجروحان شیمیایی و سر بریدن و وحشی گری داعش قرار است چه بکند با روح و روان و رویاهای این طفل معصوم ها. درست است سینما گران ما در زمینه ی تولید برای کودکان ضعیف عمل می کنند ولی انصافا زمان کودکی ما هم نیست که تنها گرینه ها برای سرگرم کردن کودکان سمندون و... باشد! حالا واقعا لازم است از 2-3سالگی به بچه نشان بدهیم دنیا چه وجوه مزخرفی دارد؟ دیر نمی شود برای این چیزها، به وقتش خودش می فهمد. لااقل تا قدرت درکش را پیدا نکرده و مجبور نشده، زندگی اش شیرین باشد.

کاش سینماها فضایی داشتند که افرادی که ناچارند فرزندانشان را با خودشان ببرند، با اطمینان بچه هایشان را بگذارند در آن فضا تا در مدت اکران فیلم، بازی کنند و برنامه های مناسب خودشان را ببینند. البته شاید در بعضی از شهرها این امکان وجود داشته باشد، بنده بی خبرم.

 

پی نوشت: دانشجو بودم که سری دوم شهر موش ها ساخته و اکران شد. در مدتی که روی پرده ی سینما بود چند بار به دوستانم پیشنهاد دادم برویم ببینیم و هر بار کاری برایمان پیش آمد و نشد. بیشتر به خاطر این خاطره ی قدیمی دوست داشتم ببینمش. اما از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان، خیلی هم از منتفی شدنش ناراحت نشدم! خودم هم از تصورم خنده ام می گرفت ولی هر بار حرفش می شد در دلم می گفتم نکند ببینم و دوباره...!


۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۷ ، ۰۴:۱۸
رها

امروز فیلم شعله ور را به همراه یکی از دوستانم برای دومین بار در سینما دیدم. به خانه که برگشتم، وارد فضای اینستاگرام شدم که پستی از یک استاد که در صحبت هایمان طی آن روز به آن اشاره کردم را برایش بفرستم. بحثی در کامنت ها چشمم را گرفت و از روی کنجکاوی وارد صفحه ی یکی از کامنت گذاران شدم. صفحه اش باز بود و اولین چیزی که به چشمم آمد تصویری آشنا بود که طی چند وقت اخیر بارها مشابهش را دیده بودم؛ اسکرین شات از صفحه ی نتیجه ی کنکور ارشد! بازش کردم و دیدم در رشته ی مورد نظرش آن هم در دانشگاه تهران پذیرفته شده و همه تبریک می گویند و... در دلم گفتم چه حرکت لوسی!

از آن تصویر آمدم بیرون، تصویر آشنای دیگری چشمم را گرفت! اسکرین شات از صفحه ی رتبه های خام مرحله اول که تک رقمی بود! این بار در دلم گفتم ای عقده ای!

ناگهان یاد صحبت های کاراکتر فرید با خودش در فیلم افتادم! و یاد اینکه من امسال نتوانستم نتیجه ی دلخواهم را در کنکور ارشد کسب کنم... بله، اعتراف می کنم متاسفانه در واکنش من رگه هایی از حسادت دیده می شد! حالا اگر من هم رتبه ی یک رقمی می آوردم قطعا اسکرین شات نمی گذاشتم اما در آن لحظه احتمالا داشتم حسادت می کردم!

راستش فکر می کنم کاراکتر فرید، تصویری واقعی و شاید بزرگنمایی شده از بخشی از وجود همه ی ما بود که گاهی می تواند به چه جاهای ترسناکی برسد.

حسادت خوب نیست، رفتار رذیلانه در اثر حسادت هم قابل توجیه نیست. اما کاش در رفتار با آدم های اطرافمان، به خصوص افرادی که در مسیری ناکام مانده اند و شکست را به تازگی تجربه کرده اند، کمی صبورتر باشیم و برای درکشان تلاش کنیم. طوری بی شان و منزلتشان نکنیم که چیزی از آدمیتشان باقی نماند.



2 مهر 97


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۷ ، ۰۰:۱۵
رها

دختر همسایه ی دیوار به دیوارمان که دو-سه سالی از بنده کم سن تر است، چند سال پیش دانشجوی یکی از رشته های زیرمجموعه ی ریاضی-فیزیک در یکی از دانشگاه های دولتی خوب شد. به یک ترم نرسیده، انصراف داد و تصمیم گرفت مجددا درس بخواند تا کنکور تجربی بدهد و دندان پزشک شود. یادم است همان موقع این موضوع را در مجلسی که هر دو در آن حضور داشتیم با من در میان گذاشت و من گفتم چه ایرادی دارد، همین که به موقع فهمیده راهش غلط است و جسارت ادامه ندادن به آن غلط و تلاش دوباره را داشته به شدت قابل احترام است و برایش آرزوی موفقیت کردم.

در آن سال موفق به کسب رتبه ی مورد نظرش نشد. سال بعدش دوباره تلاش کرد و باز هم نشد. این بار در رشته ای دیگر (غیر از دندانپزشکی) پذیرفته شد، اما در یک دانشگاه دولتی خوب و در نوبت روزانه.

امشب مادرش آمد وخواست با من حرف بزند، می گفت واقعیت این است که دخترم معماری دوست دارد و از اولش هم داشت! آن زمان من نگذاشتم بزند معماری. حالا مانده است چکار کند. می گوید اگر ثبت نام نکنیم و به جای آن برویم در دانشگاه غیر انتفاعی شهر خودمان، اگر شد بدون کنکور ثبت نام کنیم که معماری بخوانم چه!

کمی با او حرف زدم و در مورد رشته ی خودمان و چیزهایی که فکر می کردم بهتر است در تصمیم گیری لحاظ کنند گفتم. به وجد و آمد و از مادرم خواست با دخترش تماس بگیرد و از او بخواهد به منزل ما بیاید. وقتی مادرم گفت بهتر نیست خودتان تماس بگیرید با تاکید گفت: نه، من بگویم نمی آید! از اینکه احساس کردم دخترش را می خواهد بگذارد در رودربایستی و خود دختر قلبا علاقه ای به مشورت کردن با من را ندارد خیلی خوشم نیامد، اما گفتم شاید خیری باشد در این مشاوره ی نطلبیده و همین تجربه های اندک من در تحصیل در رشته ی به ظاهر مورد علاقه اش به دردش بخورد.

سرتان را درد نیاورم، دختر آمد و نشست. پیش از آنکه حرفی بزنیم مادرش سریع گفت: تو که نبودی رها می گفت من آرزویم بود در این رشته پذیرفته شوم ولی نشد متاسفانه و نگاه معنی داری به من کرد که یعنی می دانم تو با من همکاری می کنی! همانجا بود که فهمیدم ای دل غافل... دخترک را به زور آورده که من متقاعدش کنم قید معماری را بزند و برود ثبت نام کند! نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و گفتم: شاید از منظور من اشتباه برداشت کرده اید. من گفتم اگر به هنر علاقه نداشتم احتمالا انتخابم این رشته بود! این خیلی متفاوت است با آنچه شما می گویید. بدتر از آن اینکه وقتی رفتند مادرم اعتراف کرد بخشی از حرف هایی که وسط صحبت های من خطاب به دختر می گفت، در واقع به خواسته ی مادرش بود! یعنی آرام زیر گوش مادرم می خواند که خواهش میکنم این ها را بگو، بلکه منصرف شود!

فارغ از بحثی که امشب بین ما شکل گرفت و صحبت هایی که شد، به عقیده ی من دو نکته ی قابل تامل در این ماجرا وجود داشت. یکی اینکه مادر دختر خودش می دانست و یکی دوباری هم اعتراف کرد که اشتباه کرده که نگذاشته دخترش از همان اول پی علاقه اش برود، ولی باز هم سعی داشت با رفتارش و حتی با فریب دادن دخترش(!) او را مجبور کند به اینکه رشته ی مورد نظر او را انتخاب کند. یعنی باز هم نمی خواست به او اجازه بدهد آزادانه انتخاب کند و درست فکر کند، داشت همان اشتباه را تکرار میکرد و اصرار هم داشت!

و نکته ی بعدی اینکه حس می کردم مشکل دختر فراتر از تردید در این مورد خاص است. طفلکی اصلا بلد نیست مستقل فکر کند و تصمیم بگیرد. انگار جسارت و اعتماد به نفسش را نداشته باشد. اصلا نمی داند از چه مسیری باید برود، چه مسائلی را معیار قرار دهد و... آن هم در سن 22 سالگی!

 

میان صحبت هایمان وقتی بحث به تلاش این چند سالش رسید، در واکنش به برخی از جملات من چند بار بغض کرد و اشک در چشم هایش جمع شد. چقدر این حال غریبش برایم آشنا بود و می فهمیدمش!

 

خلاصه اینکه پدران و مادران عزیز! کنکور و سیستم آموزشی پر غلط به اندازه ی کافی با اعصاب و روان ما بازی می کند. شما لااقل کوتاه بیایید و خط خطی ترش نکنید!


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۷ ، ۰۰:۰۶
رها

مساله اینجاست که کتابخوان بودن به تنهایی کافی نیست. ملاک و معیار تاثیری است که کتاب روی وسعت افق دید و بینش و شعور آدمیزاد می گذارد؛ و الا فکر می کنم کتاب نخوان ها به نسبت آن هایی که صرفا لیست طویلی از کتاب های خوانده شده را زیر بغل زده اند و به عنوان سند فهمیدگی شان(!) وقت و بی وقت و با ربط و بی ربط به جا و بی جا با افتخار از آن رونمایی می کنند، به مراتب کم خطر تر باشند برای جامعه. حداقلش اینکه آن چهارتا کلمه ی قلمبه سلمبه را هم بلد نیستند و توهم دانایی و ادعای فرهیختگی ندارند.

 

منتها اینقدر که ما کتاب نمی خوانیم، در واقع حتی قدم اول را هم بر نمیداریم، دیگر در تبلیغات برای کتابخوانی جایی برای بحث در مورد کیفیتش باقی نمی ماند!


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۷ ، ۲۳:۳۱
رها

یادم باشد اگر روزی بچه دار شدم، قهر کردن را یادش ندهم. عادت کند هر وقت از چیزی ناراحت شد خیلی راحت بیاید و در موردش با آدم حرف بزند. قهر کردن یعنی چه؟ وقتی کسی را تنبیه میکنی، حداقلش این است که طرف باید بداند دقیقا برای چه تنبیه می شود.

 


+ البته امیدوارم تا آن زمان خودم این را یاد گرفته باشم.






۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۷ ، ۲۳:۰۷
رها

«سر انجام این رویاها را در عالم حقیقت لمس کردم، 

بی آن که با کسی جز با خود مسابقه دهم.

اسب ها هرگز با هم مسابقه نمی دهند، 

ما انسان ها هستیم که آن ها را به مسابقه می کشیم.

اسب ها هنگامی که آزاد و سرمستند به سرعت بادها می دوند. 

زنبورهای عسل نیز از هم پیشی نمی گیرند،

همگی از گل ها کام دل برمی گیرند 

و در پایان نیز کمتر از شهد گل نمی آفرینند.

بال های یک پرنده با هم رقابت نمی کنند که به پروازش در آورند

و پرندگان نیز در یک دسته و زمان پرواز از هم جلو نمی زنند،

ولی همه ی آن ها به اوج می رسند.

ما انسان ها نیز گله وار آفریده نشده ایم که با هم مسابقه دهیم،

ما تک تک به وجود آمده ایم تا زیست کنیم و به اوج های لایتناهی برسیم.

...»


از کتاب «تنها دویدن» اثر نادر خلیلی





۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۷ ، ۱۸:۴۱
رها